دریای شمال-ساحل شهر دنهاخ (لاهه)
۱.
دو هفته پیش (آخرین هفتهی ماه رمضان) تعطیلی داشتیم به مناسبت اربعین (!) عید پاک. از مناسبت ایجادشده استفاده کردم و رفتم آلمان پیش دوست عزیزم از روزهای خوابگاه سارا.
حس خیلی خیلی عجیبی که تجربه کردم زمان بازگشت از آلمان بود. از روی گوگلمپ مسیر قطار را دنبال میکردم و به محضی که وارد هلند شدیم، احساس آرامش عجیبی به قلبم حاکم شد. حس ورود به خانه! حس ورود به منطقهی امن آشنا. و این حس برای من خیلی غریب بود. اینکه نسبت به این کشور بیگانه که فقط ۷ ماه است در آن زندگی میکنم چنین حس «خانه» بودنی داشته باشم برایم شوکهکننده بود.
۸ سال پیش وقتی اصفهان را ترک کردم تا در تهران تحصیل کنم، هیچ وقت فکر نمیکردم این حس امن «خانه» را نسبت به جایی به جز اصفهان تجربه کنم. تهران برای من نقطهی امن نشد تا ۴ سال بعد وقتی دورهی ارشد را شروع کردم. ۲ ماه پیش که برگشتم ایران، تهران برایم همان حس اصفهان را داشت. دوستش داشتم و بهم احساس امنیت میداد. بعد از ۷ سال زندگی و گذراندن بخش اصلی دورهی جوانی. هلند اما -و به ویژه آمستردام، شهر محل سکونتم- خیلی زود برایم این حس آشنایی را به ارمغان آورده انگار.
آلمان- شهر پادربورن
۲.
چند شب پیش ولو شده بودم روی تختم و کدم را دیباگ میکردم که یکهو سرم را آوردم بالا و چشمم افتاد به ساختمان روبهروی خانه. جایی که رویش نوشته: "Amstelgebouw" که به انگلیسی میشود "Amstel Building"*. یک آن گم شدم. بدنم یخ کرد. غریبه شدم! از خودم پرسیدم: من اینجا چه میکنم؟! چرا زبان نوشتهی روی ساختمان روبهرویی غریبه است؟! چرا نمیفهمم هیچ چیز را؟ الان مگر نباید در خانه باشم؟ الان مگر نباید چشمانتظار مهراد باشم که از مهدکودک برگردد و بغلش کنم و با هم بازی کنیم؟ من اینجا چه میکنم؟! حالم بد شد و چند ساعتی گریه کردم. چند ساعتی غریبه شدم و حس امن «خانه» را گم کردم. خودم را گم کردم. دنیای امن ذهنیم از هم پاشید. در خودم مچاله شدم و گریه کردم. ترسیدم. حس بیپناهی کردم.
دنهاخ- Madurodam
۳.
صبح روز بعد با بدنی کوفته از خستگی کابوسهای شب قبل از خواب بیدار شدم. تکههای ازهمپاشیدهی وجودم را کنار هم جفت و جور کردم و آمدم دانشگاه. تو خیابان آدمها را نگاه کردم. بچهها را. چراغهای قرمز و خطوط عابر پیاده را. دوچرخهها را. درختها و گلها را. آسمان آبی بالای سرم را. چقدر همه چیز برایم غریبه بود. و چقدر عجیب بود که از دیروز تا حالا اینقدر همه چیز در چشمم تغییر کرده بود. بغضم را فروخوردم و آمدم دانشگاه. به همهی آن چه برایش این راه سخت را انتخاب کردهام فکر کردم. به همهی زحماتی که کشیدم، شببیداریهایی که تحمل کردم، برنامهریزیهایی که کردم، آرزوها و رویاهایی که یکی یکی کنار هم چیدم. یادم آمد که در این دنیای غریب بعد از خدا فقط خودم را دارم. بگذار درختها غریبه باشند. بگذار زبان آدمها را نفهمم. جایی که خدا هست و خودم برایم کافیست.
*آمستل اسم رودخانهی شهر است. آمستردام به معنی شهریست که حول سد ساختهشده روی رودخانهی آمستل ایجاد شده (دام یعنی سد).
آمستردام- پارک Frankendael
- ۲ نظر
- ۱۳ ژوئن ۱۹ ، ۱۲:۲۷