هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

دوباره وقفه طولانی افتاده تو نوشتن و برام سخت شده نوشتن. 

مادر و پدرم آخر ژانویه برگشتن ایران و تا مدتی من حس میکردم تو هر لحظه که میخوام نفس بکشم یه سنگ گنده روی سینه‌مه. واقعا وحشتناک بود حس روزهای اول. عادت کردن به سکوت محض توی خونه و تنهایی دوباره خیلی سخت بود. چون انگار مدتی طبیعی زندگی کرده بودم (طبیعی = در مجاورت آدم‌ها، خانواده) و حالا باز برگشتن به زندگی غیرطبیعی و غیرجالب و خسته‌کننده اصلا کار راحتی نبود. ولی به هر صورت بعد از چند روز عادت کردم و برگشتم به زندگی قبلیم که البته زندگی جالبی نیست واقعا :))

 

بعد برای اینکه کمی جالبترش کنم، نشستم دوباره به هری‌پاتر خوندن و برای بار هشتم تمام کتابای هری پاتر رو خوندم و توش غرق شدم و به اندازه‌ی بار اول هیجان وارد زندگیم شد و خواب‌هام جذاب شدن :)) 

 

تو این مدت نتیجه‌ی امتحانات زبانم و دیپلمم هم اومد و برای اقامت دائم و شهروندی اپلای کردم و وارد صف انتظار طولانی شدم. اقلا در این زمینه کمی جلو رفتم. 

 

عید نوروز زیبا هم که در پیشه. چند روز پیش سبزه انداختم و خوشحالم از تماشای رشدش. کاشکی یکی میومد خودمو هم میکاشت بلکه از این بی‌خاصیت بودن دربیام و سبز بشم :))

 

و امااااا! هفته‌ی دیگه ماه رمضون شروع میشه و یهو به خودم دیدم باید بشینم برنامه‌ریزی کنم برای بهره بردن درست از این ماه. پارسال واقعا یکی از بهترین ماه رمضونهای عمرم بود -شاید بهترینش- و دلم می‌خواد تلاش کنم که همین تجربه رو امسال هم داشته باشم. 

 

  • مهسا -

خب خب :))

بازم اومدم خاطره‌نویسی کنم برم. 

این چند روز هوا خیلیییییی سرد شده و حدود منفی ۵ اینطوراست. دیروز گفتیم کجا بریم که یخ نزنیم؟‌من گفتم بریم قطارسواری :)) راه افتادیم به سمت ماستریخت -از جنوبی‌ترین شهرهای هلند که نزدیک مرز بلژیک و آلمانه- که از اینجا با قطار ۲.۵-۳ ساعت راهه. منم که کلا عاشق قطارهای اروپایی‌ام. اینقدر که راحته و از پنجره میشه زیبایی تماشا کرد. 

بعد از حدود ۳ ساعت و گذشتن از کلی شهر و دو تا استان مختلف رسیدیم ماستریخت. حقیقتش اینکه ماستریخت اصلا شبیه شهرهای دیگه‌ی هلندی که من دیده بودم نبود و بیشتر شبیه شهرهایی بود که تو آلمان دیده بودم (با اینکه به مرز بلژیک نزدیکتره تا آلمان). شهرش رو خیلی پسندیدیم و خب واقعا متفاوت بود. 

ماستریخت از نظر تاریخی تاریخی و فرهنگی خیلی غنیه. تو دوره‌های مختلف تاریخی توسط فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف اشغال شده بوده که ازشون آثار فرهنگی باقی مونده. مثل پروس‌ها، اتریشی‌ها و اسپانیایی‌ها. یه سری غار خیلی جذاب داره که ما البته نرفتیم دیروز. ولی می‌دونم جزء جاهاییه که توریست‌ها حتما ازش بازدید می‌کنند.

ما بیشتری به روح شهر توجه کردیم و البته دروازه‌ی شهر و کلیساهاش رو دیدیم و یه کتابفروشی خیلی جذاب که یه کلیسای بزرگ و باشکوه و قدیمی بوده که تبدیل به کتابفروشی شده. برای من خیلی جذابه این طرز استفاده‌شون از کلیساها. امتحانات هماهنگ بین مدارس،‌امتحانات بزرگ کالج‌ها، دفاع دکتری، کنسرت‌ها، ایونت‌های مختلف فرهنگی، و ... تو کلیساها برگزار میشه. اینم که از کتابفروشی:دی نمیتونم چیز مشابهی رو در مورد مسجد تصور کنم.

این کتابفروشیه رو من خیلییی دوست داشتم. 

 

به جز این یه کلیسای واقعی (منظورم کلیساییه که برای عبادت استفاده می‌شه و نه برای امور متفرقه) هم رفتیم که اسمش کلیسای «بانوی ما» بود و خیلی باشکوه و ترسناک بود. تاریک با سقف‌های بلند و نورهای ترسناک. 

 

کلیساهه خیلی هم شلوغ و پر تردد بود چون ماستریخت تو بخش کاتولیک هلند واقع شده که از قضا بر خلاف سمت‌های ما هنوز خیلی هم مذهبی و مقیدند. 

یه متن زیارتنامه/دعای زیبا هم داشت که من خیلی دوستش داشتم.

به جز اینا کمی در شهر قدم زدیم و در و دیوار تماشا کردیم که البته تو دمای منفی کار راحتی نبود. :))‌در نهایت هم دوباره ۳-۳.۵ ساعت قطار سواری داشتیم تا برسیم خونه. در مجموع سفر یک‌روزه‌ی جذاب و دوست‌داشتنی بود و خسته هم نشدیم اصلا. 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ژانویه ۲۴ ، ۱۷:۱۵
  • مهسا -

سلاااااااااااااام :)

چند روزی بود دلم می‌خواست یه پست خاطره‌طوری خیلییی روزمره بذارم ولی هی بیخیال میشدم تا یه جا بیام پست جمع و جور و شسته رفته بنویسم چون عادت خاطره‌نویسی از سرم افتاده. ولی خب وااااقعا دلم خاطره‌نویسی می‌خواست.

من این روزها قلبم توش پر از قاصدک و پروانه‌س چون که پدر و مادرم پیشمن و حضورشون آرامش رو به زندگیم آورده و فرصت نمی‌کنم افسرده باشم یا غصه بخورم و به یاس فلسفی دچار بشم. :))

هفته‌ی قبل از کریسمس یه سفر دو روزه رفتیم پاریس. هر اندازه که من از بدی این شهر بگم کم گفتم. جوری ازش بدم اومده که دوست ندارم بهش برگردم و من این رو در مورد هیچ شهر دیگری که تا الان تو اروپا دیدم نمی‌گم. شهر کثیف و بدبو و بی در و پیکر با مردمان بداخلاق و گنده‌دماغ و اختلاف طبقاتی وحشتناک.

همون اول اول که اومدیم سوار اتوبوس بشیم راننده درو باز نمی‌کرد چون مشغول بیدار کردن یه مرد مست بی‌خانمان بود که کف اتوبوس خوابیده بود. بعد از حدود ۶-۷ دقیقه موفق شد طرفو بیدار کنه و بیرونش کنه. بعد اتوبوسو تمیز کرد از دستشویی و استفراغش. بعد اجازه داد سوار بشیم. بعد سوار شدیم و جلومون یه پسر ایستاده بود با زیپ شلوار باز و حرکات زشت در کل طول مسیر. بعد رسیدیم به جایی که رزرو کرده بودم که انصافا جای زیبا و گوگولی و نازی بود. فرداش پاریس رو گشتیم و باز کلی بی‌خانمان زیر پل‌ها دیدیم و کلی گدا. شانزه‌لیزه هم رفتیم و اعصابمون بیشتر خرد شد. حقیقتش تصور من از شانزه‌لیزه یه خیابون زیبا شبیه چهارباغ اصفهان بود که حقیقتا رویایی و قشنگه. اما چیزی که دیدیم واقعا اورریتد بود! و خب دیدن اون همه مغازه‌ی مارکهای لاکچری در شهری که زیر پل‌هاش بی‌خانمان‌ها می‌خوابن و تو کل شهرش پر از گداست اصلا تصویر خوشایندی نبود. 

 

جذاب‌ترین بخشی که از این شهر دیدیم و واقعا لذت بردیم ازش گورستان مشهور پرلاشز بود که محل آرام گرفتن شخصیت‌های مهم زیادیه. مثلا مارسل پروست، اسکار وایلد، و صدالبته که صادق هدایت و غلامحسین ساعدی. حس جذابی داشت ملاقاتشون. 

فقط اونجا ما یه حجم زیادی از انواع نون و شیرینی رو تست کردیم :))) بعضی نوناشون فوق العاده خوشمزه بودند و بعضی از نون‌هاشون جوری بد بودن که نتونستیم بخوریم و گذاشتیم برای پرنده‌ها. اصلا حد وسط نداشتن. 

شب یلدا هم پاریس بودیم ولی بعدا اومدیم قضاش رو تو خونه به جا آوردیم :))

 

شب یلدای زیبایی گذروندیم کنار هم و همراه با انار و هندونه و حافظ :دی 

 

شب سال نو هم خیلی جذاب بود. آمستردام که بودم می‌دونستم که برای آتیش بازی سال نو باید کجا جمع بشیم. یه بخشی از شهر نزدیک مرکز میشد میدون جنگ و اونجا می‌شد تمام آتش بازیهارو از نزدیک تماشا کرد. ولی در مورد لایدن هیچ اطلاعی نداشتم چون سال نوی پارسال ایران بودم. ما می‌دونستیم که مجوز آتش بازی از ساعت ۶ عصره تا ۲ شب ولی خب از چند روز قبلش شروع کرده بودن و به صورت پراکنده نورافشانی می‌کردند. تو هلند خرید و فروش مواد محترقه ممنوعه به استثنای ۳ روز منتهی به سال نو و استفاده شخصی ازشون هم ممنوعه به استثنای سال نو. یه سری از مواد محترقه‌ی پر سر و صدا هم کلا خرید و فروششون ممنوعه که اونارو میرن با ماشین از آلمان میخرن و میارن :))) در مجموعه هلندی‌ها امسال ۱۰۵ میلیون یورو خرج آتش‌بازیشون کردن!! براشون بسیار حیثیتیه :)) 

ما طرف‌های عصر با اتوبوس رفتیم تا مرکز شهر به این خیال که شاید جایی مردم رو ببینیم که تجمع کردند ولی خب هر چی به مرکز شهر نزدیکتر شدیم شهر بیشتر شبیه شهر ارواح شد :))‌در نتیجه برگشتیم خونه و گفتیم ویوی خونه مناسب‌تر از هر جای دیگریه احتمالا (با توجه به اینکه من طبقه ۹ ساختمون هستم و دور و برم ساختمون بلندی وجود نداره). واقعا هم همین شد! من چسبیده بودم عین گربه پشت شیشه و آتش بازی تماشا می‌کردم. از ساعت ۷ تا ۱۱ و نیم خیلی زیبا بود. ولی از حدودای ۱۱ نیم شب که به سال نو نزدیک شدیم همه چیز چنان پرشور بود که حتی نمیتونستم چایمو قورت بدم بدون ۳ تا جیغ از سر هیجان وسطش زدن :))‌ ساعت ۱۲ به اوج خودش رسید آتش‌بازی و ما هم مثل همسایه‌ها رفتیم روی پشت بوم. همسایه‌ها اونجا آهنگ گذاشته بودن و همراه با نوشیدنی‌هاشون اومده بودن برقصن و آتش بازی تماشا کنن. به قدری زیبا بود از اون بالا که نمی‌تونم توصیف کنم. با اینکه بار اولم نبود که آتش بازی سال نو رو می‌دیدم، دیدنش از این زاویه و کنار پدر و مادرم لذت وصف‌ناشدنی داشت. تا ساعت ۴ و نیم صبح آتش بازی و سر و صداها ادامه داشت. شاید پیش خودتون فکر کنین شبیه چهارشنبه سوری بوده صداها ولی باید بگم که نهههههههههه. تمام شهر دود بود و پر از صداهای وحشتناک که مثلشو من حتی تو چهارشنبه سوریهای تهران هم ندیده بودم. 

شاهدش هم این نمودار آلودگی هوا که برادرم برام فرستاد :))‌شاخص آلودگی رو تو روزهای مختلف ماه قبل می‌تونین ببینین و تفاوت شب سال نو با بقیه‌ی ماه رو! :))

من فقط دلم برای پرنده‌ها و حیوونایی که اینجا زندگی میکنن سوخته بود که باید این همه صدارو بشنون و وحشت کنن. کلی مطالعات پژوهشی روشون انجام شده و مثلا دیدن که یه سری پرنده‌ها که پرنده‌ی مهاجر نیستن از ترس این آتش‌بازی‌های سال نو تا ۵۰۰ کیلومتر بی‌وقفه پرواز کردند تا از آدم‌ها فاصله بگیرن و حس امنیت کنن. 

 

فردای سال نو شهر شبیه شهر ارواح بود دیگه. همه تا صبح تو پارتی بودند و صبحش یا خواب بودن یا هنگ اور. ما روز اول سال نو رو رفتیم شهر دلفت و یه شهر گوگولی و زیبا رو دیدیم که مشهوره به ظروف چینی آبیش که به اسم Delft Blue معروفن. تعداد آدم‌هایی که تو شهر بودند واقعا کم بود :))‌دلفت واقعا شهر کوچک و کم‌جمعیتیه ولی نه دیگه اینقدر! :))‌ قشنگ همه خواب بودند انگار. 

 

بقیه‌ی روزها جای خاصی نرفتیم و همین اطراف خونه پیاده‌روی می‌کنیم و بز و گوسفندهارو نوازش می‌کنیم :))‌ چون که هم این اطراف خیلی زیباست و هم کلی حیوون نزدیک خونه هست. اینم یه عکس زیبا از دیروز جهت زیباسازی و تلطیف محیط. :دی

 

علی ای حال، اگر کسی ۵ سال پیش بهم می‌گفت که یه روزی میاد که از سال نوی میلادی واقعا حس سال نو می‌گیرم قطعا باور نمی‌کردم. ولی امسال واقعا برای سال نو هیجان داشتم و واقعا تو دلم حس کردم که سال نو شد. سال نوتون مبارک و براتون بهترین‌ها رو میخوام از خدا. :) 

  • ۴ نظر
  • ۰۴ ژانویه ۲۴ ، ۱۲:۵۰
  • مهسا -

تحت تاثیر کارتون‌ها و فیلم‌های همیشگی تصورم این بود که سراسر جهان مسیحی یه بابانوئل دارن که کلاه قرمز می‌پوشه و با گوزن‌های قطبی از قطب میاد و روز ۲۵ دسامبر (کریسمس) هدیه میده به بچه‌ها. ولی نمی‌دونستم که این داستان چقدر اشکال مختلف داره در فرهنگ‌های مختلف. 

سنت نیکلاس یه اسقف یونانی (بخشی از یونان که امروزه تو ترکیه‌س) بوده تو قرن سوم میلادی. همه‌ی چیزهایی که درمورد این اسقف نوشته شده به ۲-۳ قرن بعد از مرگش برمی‌گرده و به همین خاطر خیلی‌هاش احتمالا با باورهای اسطوره‌ای و قهرمان‌ساز در هم آمیخته. تو یه سری منابع میگن هر شب ناشناس یه سکه طلا مینداخته تو خونه‌ی مرد فقیری که از سر فقر میخواسته سه دخترشو مجبور به روسپی‌گری کنه. تو یه سری منابع دیگه میگن یه دریای طوفانی رو آروم کرده و سه تا سرباز جوان رو از اعدام نجات داده. علی ای حال چیزی که ازش به جا مونده اینه که اسقف خوب و فداکاری بوده که پنهانی به فقرا کمک می‌کرده. قرن‌ها بعد همین تبدیل میشه به کاراکتر سینترکلاس (با سانتا کلاس=بابانوئل مشهور متفاوته) که به بچه‌ها هدیه میده. 

سمت راستی سینترکلاسه (به کلاه و عصا و ریشش دقت کنین)‌ و سمت چپی سانتاکلاس


سانتاکلاس برداشتیه از همین سینترکلاس که با تغییراتی همراه شده. تو کشورهای هلند، بلژیک، لوکزامبورگ، مجاستان، غرب آلمان و شمال فرانسه سانتاکلاس نداریم و سینترکلاس داریم (خیلی هم بهشون برمیخوره اگر اسمشو جابه‌حا بگین :)) چون اصالت سینترکلاس و قدمت تاریخیش خیلی بیشتره) و Saint Nicholas Day رو صبح روز ۶ دسامبر جشن می‌گیرن و شب ۵ دسامبر شبیه که هدیه‌هاشونو به هم میدن (نه ۲۵ دسامبر-کریسمس). ۵ دسامبر تاریخ درگذشت سینت نیکلاسه و ربطی به حضرت مسیح و تولد ایشون نداره. 

سینترکلاس هرسال نوامبر از اسپانیا با کشتی میاد. حالا چرا اسپانیا اگر که سینت نیکلاس یونانی-ترک بوده؟ چون که تو قرن ۱۱م میلادی بعد از اینکه ترکیه توسط مسلمانان فتح می‌شه تاجرای ایتالیایی بقایای جسد سنت نیکلاس رو با خودشون به ایتالیا میبرن و اونجا یه باسیلیکای مشهور ساخته میشه به اسم سنت نیکلاس. حالا ربط ایتالیا به اسپانیا چیه؟ اون بخش از ایتالیا در اون زمان تحت فرمان اسپانیا بوده و عملا اسپانیا محسوب میشده اگر چه امروز تو ایتالیا قرار داره. 

هر سال سینترکلاس با کشتی از اسپانیا راه میفته و تو نوامبر به هلند می‌رسه. هر سال ورودش به خشکی از یه شهر هلند اتفاق میفته که اون شهر که به این منظور انتخاب میشه بزرگترین جشن و فستیوال اون سال رو برگزار میکنن. مراسمش خیلی مراسم بزرگیه و به صورت زنده از تلویزیون ملی پخش میشه. بعد از اینکه وارد خشکی میشه سوار اسب میشه و شهرهای مختلف هلند رو با اسب طی میکنه. هر روزی که ورودش به یه شهر هلنده اون شهر فستیوال برگزار میکنه و شادترین روز ساله برای بچه‌های اون شهر.

سینترکلاس سوار بر اسب تو میدان دام آمستردام

 

حالا این داستان یه بخش خیلی مناقشه برانگیز هم داره. سینترکلاس همراه با یه سری همراه موسوم به Zwarte Piets میاد که با ورودشون به بچه‌ها pepernoten میدن که یه سری شکلات-کوکی کوچولوی گردن که به نظر من خیلی بدمزه‌ن :))))) اما Zwarte Piest چه کسانی هستن؟ ترجمه‌ی تحت اللفظیش میشه پیت سیاه. اینا یه شخصیتایی شبیه عمو فیروز مان. چهره‌شون رو سیاه میکنن و لب‌هاشون رو قرمز جگری و به عنوان کمکی‌های سینترکلاس عمل میکنن. از سال ۲۰۱۰ این مسئله تبدیل به یه مناقشه بزرگ تو هلند شده که این شخصیت‌ها باید تغییر کنن چون کاملا ریسیستی هستن و نشانگر برده بودن اونان. ولی خب یه سری هلندیهای قدیمی‌تر و سنتی‌تر در برابر پذیرشش مقاومت میکنن و میگن این بخشی از فرهنگ و سنت ماست و شما میخواهین تغییرش بدین. حالا شاید براتون جالب باشه که این «سنت» اولین بار تو سال ۱۸۵۰ توسط یه معلم هلندی تو کتابی که نوشته بازتاب داده شده و اثر قدیمی‌تری ازش نیست. یه جوری میگن سنت ما رو میخواین تغییر بدین تو گویی رسوم ۱۰۰۰ ساله‌س :)))‌

سینترکلاس همراه با پیت‌های سیاهش

 

بچه‌ها توی هلند از ۲ هفته مونده به Saint Nicholas Day کفش‌هاشونو هر شب میذارن دم در و صبح توش شکلات دریافت میکنن :) یه سری فروشگاه‌های زنجیره‌ای هم به بچه‌ها این امکانو میدن که کفش مقوایی درست کنن و بذارن تو قفسه‌های مخصوص تو فروشگاه و هر روز توسط فروشگاه بهشون هدیه داده میشه تو اون کفشا :)‌ خیلی رسم جذابیه. یعنی از ۲ هفته مونده به این روز هرشب یه چیز کوچیکی میگیرن. ولی هدیه‌ی بزرگ اصلی شب ۵ دسامبر داده میشه (نه روز کریسمس زیر درخت کریسمس). 

                                         

کفش‌های مقوایی توی فروشگاه‌ها 

 

به جز pepernoten یه چیز دیگری که روز سنت نیکلاس می‌خورن شکلات شکل حروف الفباست. به هرکس شکلات به شکل حرف اول اسمش داده میشه.

شیرینی‌های سنتی هلندی برای روز سینت نیکلاس- pepernoten و chocoladeletters

 

حالا یه نکته‌ی خلی جالبی که دیروز تازه متوجهش شدم اینه که درسته که هر سال سینترکلاس از اسپانیا میاد، ولی معنیش این نیست که توی اسپانیا هم جشن سینترکلاس دارن. تو اسپانیا اصلا این شخصیت وجود نداره و به جاش رسم متفاوتی دارن. تو اسپانیا روز ۶ ژانویه جشن رو به اسم روز Three Kings' Day (بهش Three Wise men's Day هم می‌گن) جشن می‌گیرن. طبق انجیل متیو سه تا پادشاه تو این روز رفتن به دیدن مسیح تازه متولدشده و براش هدیه بردن. به همین خاطر همه‌ی مسیحی‌ها این روز رو بزرگ می‌دارن ولی روز هدیه دادنشون نیست. اسپانیایی‌ها ولی همین روز رو تبدیل کردن به روزی که به هم هدیه می‌دن. یه نکته‌ی جانبی جالب هم اینکه معتقدن (اگرچه شواهد کافی براش نیست و تو انجیل هم ذکر نشده) این سه پادشاه پادشاهان اتیوپی، ایران و هند بودن. اگر خواستید در این مورد بیشتر بخونید Los Reyes Magos رو سرچ کنید.

جشن روز سه پادشاه- اسپانیا

 

القصه که ما اینقدر سریال و فیلم آمریکایی دیدیم که فکر میکنیم همه‌ی دنیای مسیحیت بابانوئل با کلاه بوقی قرمز دارن و با گوزن‌های قطبی میان و ۲۵ دسامبر به بچه‌ها هدیه میدن. در حالی که هر جای دنیا رسم و رسوم خودش رو داره و به نظرم همین تفاوت‌ها و تنوع عقاید و رسومه که جهان رو جای جذاب و زیبایی می‌کنه. اگر از رسوم کریسمسی کشورهای دیگه چیزی می‌دونین واسم بنویسین. :) 

 

  • ۶ نظر
  • ۰۵ دسامبر ۲۳ ، ۱۲:۵۷
  • مهسا -

از آخرین باری که اینجا نوشتم اینقدری میگذره که نوشتن از یادم رفته! همه‌ش منتظرم بودم یه اتفاق مهمی بیفته تا بعد بیام بنویسم. انگار وقتی حالم خوب نیست از خودم فرار میکنم و نوشتن با فرار در تناقضه چون منو با خودم روبه‌رو میکنه.

القصه که این چند ماه هر شب با استرس امتحان زبان هلندی خوابیدم. امتحانی که اینقدر آسونه که اصلا نیازی به استرس نداره ولی به طرز غیرقابل توضیحی برای من تبدیل به یه مسئله‌ی حل نشدنی شده بود. هر شب بهش فکر می‌کردم و از فکرش کابوس می‌دیدم. نه از فکر خود امتحان بلکه از فکر اینکه دارم هی به تعویق میندازمش و نمیتونم خودمو قانع کنم که کتابو باز کنم یا نمونه‌ سوالا رو نگاه کنم. برای به تعویق انداختن این کار و برای انجام ندادنش هزار تا کار عجیب دیگه انجام دادم :))‌ کلاس فلسفه رفتم، کورس‌های فاسفه اسلامی پاس کردم (که نمیتونین تصور کنین چقدر خارج از کامفورت زون من بوده همیشه و فراری از فلسفه اینقدر نظری بودم.) حتی شروع کردم به خوندن کتابای عرفان که برام هم سخت بودند هم عجیب :)))‌ همه و همه برای اینکه به امتحانم فکر نکنم و امتحانمو ندم :)))

به هرحال. دیروز دو تا امتحان آخر رو دادم و حس میکنم یه وزنه‌ی ۱۰۰ کیلویی از روی سینه‌م برداشته شده. دیشب تونستن بالاخره آروم بخوابم (نه راستش. کابوس‌های بیخودی دیگه دیدم =)) ) .

 

ضمنا! ۵ سال از ورودم به هلند گذشته و دیگه اینقدر به اینجا عادت کردم که هیچ چیزش واسم جدید و جالب نیست :))‌ همه چیزشو میشناسم و دوست دارم...

 

هفته پیش نتیجه‌ی انتخابات هلند مشخص شد و به شدت شوکه‌کننده بود. حزب راست افراطی داره قدرت میگیره و این میتونه همه چیز رو برای ما غیر سفیدهای کشور عوض کنه. ولی فعلا چون مشخص نیست و کنترلی هم روش نداریم غر نمیزنم اینجا و اون رو به آینده موکول میکنم.

 

و امااااااااااااااااا از الان هر لحظه‌ی روز و شبم به رویاپردازی برای رسیدن پدر و مادرم و آماده شدن برای اومدنشون می‌گذره. چون که قراره کریسمس رویایی با پدر و مادرم داشته باشم! نمی‌تونم توصیف کنم چه حسی دارم و چقدر منتظرم. و این انتظار چقدر شیرینه.

 

امیدوارم حالا که طلسم رو شکستم و نوشتم عادت نوشتن بهم برگرده و بتونم بیشتر بنویسم.

  • ۲ نظر
  • ۰۱ دسامبر ۲۳ ، ۱۵:۵۰
  • مهسا -

۱.

این روزها هوا اینجا خیلی گرمه. تابستون داره آخرین زورهای خودشو میزنه برای قدرت‌نمایی. بعدش وارد دوره‌ی طولانی‌مدت سرما و تاریکی میشیم.
دوباره دیشب تو بالکن خوابیدم که بتونم نفس بکشم. همینجوری دراز کشیده بودم زیر آسمون و زل زده بودم به ستاره‌های توی آسمون و دنبال ستاره‌ی خودم می‌گشتم. تک تک خاطرات دوره‌ی بچگی برام مرور شد. وقتایی که تو حیاط خونه‌ی مادربزرگمون می‌خوابیدیم و برادرم با تعریف کردن قصه‌های ترسناک از شهاب سنگ‌ها و آسمون و ستاره‌ها سعی می‌کرد بترسوندم و مادربزرگم با تعریف از افسانه‌ها سعی می‌کرد ترسم از آسمون شب (که به خاطر برادرم ایجاد شده بود) کم کنه. همونجا چشمام تر شد و زل زدم به ستاره‌ی خودم و به همه‌ی غصه‌های توی دلم فکر کردم و از خدا راه نجات خواستم. معجزه خواستم. معجزه.
با فکر آرزوهام و قشنگی ستاره‌ها خوابم برد. وسط شب طرفای ساعت ۳و نیم از خواب پریدم. چشمم افتاد به هلال خیلی زیبای ماه که طلایی بود جای سفید و تو آسمون سیاه سیاه بین ستاره‌ها می‌درخشید. نمی‌تونم بگم چه حسی بهم دست داد. یهو بلند گفتم واااااااااااو! چققققققققققققدر باشکوه! و بعد دلم نمیومد دیگه بخوابم. دلم میخواست اینقدر به هلال ماه زل بزنم که روز بشه. ولی دست من نبود. در حال تماشای شکوهش خوابم برد و وقتی بیدار شدم ماه دیگه اونجا نبود. به جاش پرتوهای خورشید داشتن می‌سوزوندنم.
کاش هیچوقت نعمت به هیجان اومدن از آسمون شب رو از دست ندم. کاش این بخش شور زندگی در من نمیره. کاش.

 

۲.

سجاده‌م رو پهن کردم تو بالکن که از گرما نپزم موقع نماز. رفتم وضو بگیرم. وقتی برگشتم دیدم سجاده خیسه و روی چادرنمازم قطرات ریز باران می‌نشینن. لحظه‌ی لطیفی بود. اشکم دراومد. نشستم به گریه... بلند بلند. 

  • ۷ نظر
  • ۱۱ سپتامبر ۲۳ ، ۱۹:۱۱
  • مهسا -

از کمی بعد از عید که قرار شد وقت سفارت بگیرم برای دعوت خواهرم و مهراد رویاپردازیم شروع شد. صبح و شب بارها و بارها و بارها لحظه‌ی دیدنشان در فرودگاه را تصور کردم واز فکرش قند در دلم آب شد. پیش خودم می‌گفتم حتی اگر عملی نشود و ویزا صادر نشود، باز شیرینی همین لحظاتی که تصور کرده‌ام و تجربه کرده‌ام در دنیای خیالیم برای مدتی حالم را بهتر کرده و شور زندگی را به قلبم برگردانده.

وقتی بالاخره ویزا صادر شد حالم قابل توصیف نبود. ناگهان همه‌ی رویاها و خیال‌هایم، همه ی آرزوهایم برای اینکه «خواهرم» به خانه‌ام بیاید و میزبان مهراد کوچک عزیزم باشم داشت واقعی می‌شد. دل توی دلم نبود و بینهایت شاد بودم.

آمدند و با خودشان شور زندگی را سوغات آوردند. حالم بهتر شد. چندین نفر بی که خبر از حضور خواهرم و مهراد داشته باشند بهم گفتند که چشمهایم در عکسها می‌خندند و برق می‌زنند. معلم مصریم یک روز گفت: چقدر خوشگل شدی. چرا؟ بعد خودش گفت: آهاااان فهمیدم! خوشحالی! آدم‌های وقتی خوشحالند خوشگل می‌شوند.

احساس می‌کنم این یک ماهی که پیشم بودند بهترین روزهای عمرم بود. مدت‌ها بود دلم اینجور گرم و سرم این همه بی خیال نبود. تولد سی سالگی من را با هم جشن گرفتیم باز از نو. تولد ۷ سالگی مهراد را هم. شهربازی رفتیم، کایاک‌سواری کردیم، دوچرخه‌سواری کردیم، موزه‌های هیجان‌انگیز را با هم بالا و پایین کردیم و شهرهای مختلف را با هم کشف کردیم و طعم‌های جدید را با هم تجربه کردیم. رفتیم ایتالیا و در شیشه‌سازی‌های مورانو و خانه‌های رنگی بورانو و کوچه‌های تنگ و باریک ونیز گم شدیم. به رویاها و آرزوهای نشدنی‌ روزهای کودکی و نوحوانیمان رنگ واقعیت زدیم. و مهراد بخشی از همه‌ی این‌ها بود. بودن مهراد کنارم، در جایی که می‌توانستم بهش بگویم «خانه‌ی من» حس عجیبی بود.

 

حالا که برگشته‌اند، می‌بینم حسم نسبت به خانه‌ام عوض شده. گوشه گوشه‌اش برایم رنگ زندگی بیشتری گرفته چون آن را با عزیزترین‌هایم به اشتراک گذاشته‌ام. آن مبلی که مهراد رویش نشسته و کارتون تماشا کرده، آن تراسی که روی میز و صندلی‌هایش با مهراد و مریم صبحانه خورده‌ایم، آن غذاسازی که مریم باهاش آشپزی کرده، آن فرش گوشه‌ی اتاق که مهراد رویش نشسته و کاردستی درست کرده و ... . همه‌ی این‌ها حالا برایم زنده شده‌اند. جان گرفته‌ اند به خاطرات شیرین.حس عجیبیست. 

 

x شکر.

  • ۴ نظر
  • ۰۳ سپتامبر ۲۳ ، ۱۱:۵۰
  • مهسا -

اولین باری که به ۳۰ سالگی فکر کردم، داشتم فرندز می‌دیدم. تولد سی‌سالگی ریچل بود و افسرده و غمگین بود. از همان روز در ذهنم ۳۰ سالگی شد غولی که قرار نیست هیچوقت بهش برسم. تصوری از زندگی بعد از دهه‌ی ۲۰ تا ۳۰ در ذهنم نداشتم. بزرگسال‌ترین آدم‌هایی که می‌شناختم و هنوز «جوان» حسابشان می‌کردم ۲۷-۸ ساله بودند. ۳۰ ساله‌ها به نظرم آدم‌های بزرگسالی بودند که دیگری وقت آرام گرفتن و دست از ماجراجویی کشیدنشان بود. برای منی که به ماجراجویی زنده‌ام، تصور جذابی نبود این زندگی. 

از ۲-۳ ماه پیش آهسته آهسته افسردگی ۳۰ سالگی به سراغم آمد. معاشرت با دوستان عرب هم برایم همه چیز را سخت‌تر می‌کرد. برای عرب‌ها زن ۳۰ ساله واقعا جوان نیست. و من از اینکه این را به رویم می‌آوردند غمگین می‌شدم. برای منی که همیشه تولدم هیجان انگیزترین روز سال بود و از یک ماه قبلش برایش روزشماری و برنامه‌ریزی می‌کردم، تولد امسال تبدیل به زجر شده بود. شده بود روزی که از طرفی دلم نمی‌خواست بهش برسم و از طرف دیگری می‌دانستم که تنها درمان افسردگیم همین است که بهش برسم و ازش بگذرم و ببینم که نه آسمانی به زمین آمد، نه جهانی به پایان رسید، نه مویی سفید شد و نه چروکی روی صورتم افتاد. :))‌ القصه که روز شادی نبود برایم. شب تولدم هم بدترین شب یک سال اخیرم بود شاید. جوری گریه کردم و با هق‌هق به خواب رفتم که سال‌ها بود اینجور گریه نکرده بودم. صبح روز تولدم هم بیدار شدم با خودم گفتم امروز را فقط با پرخوری عصبی و گریه خواهم گذراند و از فردا زندگی طبیعی را از سر خواهم گرفت. ولی دوستان عزیزم جوری سورپرایزرم کردند که خاطره‌ی خیلی شیرینی از این تولد که فکر میکردم قرار است بدترین و غم‌بارترین تولدم باشد برایم ساخته شد. 

دیشب که برگشتم خانه دیگر آن دختر غمگین روز قبل نبودم که رویش نمیشد توی آینه نگاه کند و چشم‌های پف‌کرده‌ از اشکش را ببیند. دلم گرم بود به داشتن دوستانی در کشور غریب که محبتشان اینقدری هست که بلند شوند بیایند شهر بغلی برای سورپرایز کردن من و برای اینکه تنها نباشم این روز را. 

بعد توانستم مث هرسال برگردم و به جای اضطراب سال بعد و دهه‌ی بعد، به سالی که گذشت نگاه کنم و خودم را به «محاسبه» بکشانم. 

امسال سال خیلی خوبی بود برای من. با وجود تمام اتفاقات بیرونی،‌ آشوب‌های سیاسی، نگرانی‌های کشنده،‌ و غصه‌های شدید، از نظر شخصی،‌ سالی بود آهسته برای من ولی خیلی خیلی خوب. همزمان با تلاش برای آنکه در بیرون خودم و برای دنیایم و برای ایران اثرگذار باشم، وقت زیادی را صرف درونم کردم. صرف اینکه ناآرامی‌ها و ناامنی‌ها و ناخالصی‌های درونم را حل کنم. در دنیای کاریم پیشرفت خاصی نکردم و بر خودم آسان گرفتم،‌ چون نیاز به این زمان داشتم برای خودم و دنیای عمیق درونیم. حالا که به این یک سال نگاه می‌کنم حس می‌کنم برایم سال پربار و مفیدی بوده. خیلی بیش از حد تصورم و خیلی بیش از آنکه فکرش را می‌کردم که شدنی باشد. 

برای سال بعدم می‌خواهم هدفم را شیفت بدهم روی زندگی حرفه‌ایم. در کارم خوشحال نیستم. روزهای زیادی با فکر «من چقدر از کارم متنفرم» از خواب بیدار می‌شوم و واقعا عذاب می‌کشم از این شرایط. حالا وقتش است که به این بعد از زندگیم بپردازم. ان شاءالله. :)‌

ضمنا قصد عقب کشیدن از ماجراجویی و آرام گرفتن و ریشه کردن هم ندارم. شهر باید به من ۳۰ ساله عادت بکند! :)))) همین است که هست :دی 

  • ۹ نظر
  • ۱۰ جولای ۲۳ ، ۱۲:۴۹
  • مهسا -

اثر معاشرت زیاد با مسلمان‌های غیرایرانی در من این بوده که برام عید فطر و قربان که عیدهای اصلی و بزرگ اسلامن خیلی خیلی پررنگ‌تر از قبل شدن. اینه که از مدتی قبل برای امروز همونقدری ذوق داشتم و منتظرش بودم که به طور معمول برای نوروز چشم انتظارم. 

یه نصف روز از کارم آف گرفتم، صبح پاشدم لباس نوهامو پوشیدم برم مسجد برای نماز عید. هوا هم محشر بود و یه نم بارونی می‌زد که اصلا خیلی همه چیزو زیبا و لطیف کرده بود. 

خیلی خوشم میاد از جو مسجد و دور و برش تو روز عید. بعد از نماز و خطبه عید گفتم برم کافه صبحونه بخورم. :دی و به این شکل عیدمو جشن گرفتم. گارسون این کافه‌هه یه ربات هلو کیتی بود و وقتی سفارش آدمو میاورد میو میو میکرد :))))))))))) خیلی کیوت بود!

برگشتنی رفتم تو یه پرده‌فروشی که قیمت پرده بپرسم. آقای فروشنده یه آقای مسن هلندی بود. بهم گفت هلندی حرف میزنی؟ گفتم نه راستش. ولی میفهمم. برگشت یه آقای جوون هلندی رو که با دوست دخترش داشتن میرفتن بیرون نگه داشت گفت میشه وایسی مترجم بشی؟ آخر حرفامون آقای جوون هلندی گفت:‌عید و فستیوال خوبی داشته باشی! قشنگ شوکه شدم! بعد آقای فروشنده برگشت گفت عههههههه راست میگی! عید خوبی داشته باشی خانوم. بیا شیرین کن دهنتو! و بهم شکلات داد! اینقدر از این رفتارشون دلم گرم شد و خوشحال شدم که حقیقتا روزم ساخته شد. قشنگ یه لبخند گنده بهم هدیه دادن.

 

جوری که ما زندگی میکنیم تو کشوری که کسی کاری به دین و اعتقاد دیگری نداره... کاش یه روزی ایران دوباره این شکلی بشه. 

 

عیدتون مبارک :*

  • مهسا -

داشتم همینجوری بی‌حوصله به وبلاگم نگاه میکردم که دیدم درمورد سفر چند هفته پیش ننوشتم توش. یه سفر خیلی کوتاه ۲ روز و نیمه که حالم رو از این رو به اون رو کرد.

اینجا ما تعطیلاتمون همه‌ش فشرده‌س تو آوریل و می و دیگه بعدش تعطیلی نداریم تا خود کریسمس که خیلی آزاردهنده و افسرده‌کننده‌س. من اصلا حواسم به تعطیلات نبود و همه‌شو تقریبا از دست دادم و سفر نرفتم. تا اینکه آخری رو به لطف همکارم متوجه شدم :)) ناگهان تصمیم گرفتم با اینکه دقیقه آخریه و همه جا پرشده و گرونه، هرجوری هستم یه شهر کوچیک پیدا کنم و برم.

 

مدتها حالم خوب نبود. هفته ها. شایدم ماهها. حالم خوب نبود. خسته بودم و دلم میخواست گم شم تو دنیا. دلم میخواست یه روز با یه کوله از خونه برم بیرون و گم شم... رفتیم بیرون سیگار بکشیم ۱۷ سال طول کشید اسم یه کتابه من دلم میخواست زندگیش .کنم یه روز برم بیرون که قهوه بخرم و ۱۰ سال طول بکشه.

به رندومترین حالت ممکن بلیت قطار خریدم و اتاق رزرو کردم تو یه ناکجایی که فقط برم. که فقط اینجا نباشم. به هیچکی نگفتم کجا دارم میرم. به هیچکی نگفتم که اصلا دارم میرم. دلم نمیخواست کسی باهام بیاد. دلم نمیخواست کسی بهم بپیونده. دلم نمیخواست کسی جایی منتظرم باشه. دلم میخواست تنها باشم. تنهایی پرسه بزنم تو شهر و بخرامم بین کافه‌ها و آدم‌ها و بچه‌ها و مجسمه‌ها. دلم می‌خواست شبیه روح باشم. هیچکی منو نبینه. خسته بودم خسته از دیده شدن و سوال و جواب شدن. خسته از پایبندی به مناسبات اجتماعی. من واقعا گاهی دلم میخواد نامرئی باشم. دلم می‌خواد جاری باشم. بخزم به هر تنگی و هر گوشه ایی بی که کسی منو ببینه یا متوجه حضورم بشه. من عاشق قطارم عاشق در مسیر بودن و نرسیدن. عاشق راهم و بیزار از مقصد. رسیدن همیشه مضطربم میکنه. آدم آرام گرفتن و Settle کردن نیستم. می‌خوام همیشه مسافر باشم. همیشه مهاجر باشم. همیشه در راه باشم. «ابن السبیل» بودن غایت منه. من درخت نیستم. بند زمین نمیشم. میتونم برم. هر آن که تصمیم بگیرم میتونم بذارم و برم. میخوام شبیه قاصدک باشم. منتها قاصدکی که کسی جایی منتظرش نیست. لحظه‌شماری کرده بودم تا قطار حرکت کنه و غرق رفتن شم. غرق نبودن. غرق نماندن. دلم می‌خواست راه بیفتم به کوچه‌گردی با یه بطری آب و یه کوله... دلم می‌خواست گم شم تو کوچه‌ها و خیابونا جایی که کسی نمیشناسه منو. بی نشانم و کسی حتی زبانم رو نمیدونه. 

دست برقضا مقصد رو درست انتخاب کرده بودم. پر بود از کوچه‌ها و خیابونای دلنشین و دوست‌داشتنی که توشون روح شهر در جریان بود. گشتم و گشتم و چرخ زدم و چرخ زدم. اما انگاری جای گم شدن پیدا شدم. خودمو یه جایی همون وسطا پیدا کردم. دلم شکفت. باز برق گم شده برگشت تو چشمام. زندگی برگشت به رگ‌هام. که من زنده‌م به مشاهده‌ی آدما و جزئیات رفتارها و ارتباطاتشون. بزرگی لبخندهاشون و عمق چال لپشون وقتی معشوقشون رو میبینن. شنفتن قصه‌ها و جمع کردن قصه ها برای واگوکردنشون به تناسب وقت و موقعیت. که شهرزاد قصه‌گوی توی دلم وقتی با قصه سیراب نمیشه پژمرده میشه.

 

این شهر کوچکی که رفتم اسمش Bremen بود تو آلمان. کوچک و دوست‌داشتنی بود و آدم‌هاش خیلی مهربون‌تر و خوش‌خلق‌تر از بقیه شهرهای آلمان بودن که دیده بودم. خانمی که تو خونه‌ش یه اتاق رزرو کرده بودم برای airbnb یه مادربزرگ تیپیکال آلمانی بود که به فکر مهمونی برانچ دادن برای تولد نوه‌ی چهارده ساله‌ش بود. خیلی خیلی مهربان بود. اومد همراه سگش تو ایستگاه منتظرم. که خیلی برام ironic بود. چون من رفته بودم جایی که کسی منتظرم نباشه. ولی یه مادربزرگ آلمانی همراه با یه سگو به اسم لئو منتظرم بودن :)

آخر سفر توی دفتر یادگاری خانومه یه متن نوشتم. خانومه اومد تو airbnb برام تو پیام خصوصی جواب داد. و بهم با جواب مهربانانه‌ش یه لبخند بزرگ هدیه داد.

همین سفر کوتاه ۲ روز و نیمه حالم رو خیلی بهتر کرد. از مدتها خمودگی و شبه افسردگی خارجم کرد. 

 

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی