سرآغاز
سختترین لحظهها برایم لحظات خداحافظی و جدا شدن از مامان و بابا بود. وحشتزده بودم. ولی وقتی سوار هواپیما شدم، وقتی پرواز آغاز شد، شوق آینده و رسیدن به جهان بزرگتر بر ترسها و تردیدها غلبه کرد. در ذهنم تکرار میشد این جملات از هابیت ۱:
Home is behind
The world ahead And there are many paths to tread
Through shadow To the edge of night
Until the stars are all alight
Mist and shadow
Cloud and shade
All shall fade
All shall fade
ساعت۵:۱۲ روز ۲۹ اکتبر به وقت آمستردام، معادل ۷و ۴۷ دقیقه به وقت ایران هواپیمای ترکیش ایر از استانبول به آمستردام روی زمین نشست و من صدای تپش قلبم را میشنیدم که باورم نمیشد وارد «اروپا» شدهام. اروپای عزیز. رویای دیرینهام برای زندگی و تجربه. مامور چک کردن پاسپورت، پاسپورتم را چک کرد و از علت سفرم پرسید و وقتی گفتم «PhD researcher at the UvA» لبخند زد و گفت پس اومدی که بمونی؟ گفتم بله. گفت خوش آمدی به این کشور و پاسپورتم را داد دستم . از گیت چک کردن گذرنامه عبور کردم و باد سرد پاییزی آمستردام به عمق جانم فرو رفت. گیج و گنگ بودم که مصطفی را دیدم که با لبخند برایم دست تکان میداد. دلم گرم شد. بهم خوشآمد گفت. چمدانهایم را گرفت و شروع کرد به توضیح سیستم حمل و نقل هلند و قطارهایی که باید سوار میشدیم. و من گیج و سردرگم نگاهش میکردم. به خانهشان که رسیدیم سمیرا منتظرمان بود و با قهوهی گرم خستگی و سرمای سفر را از وجودم پاک کرد.
مسیر طولانی پیش روی من است. و زندگی کاملا غیرقابل پیشبینی. امیدوارم که خدا به همراهم باشد...
- ۱۸/۱۱/۰۱