وارد مرحلهای از قرنطینه شدهم که به صلح کامل با خودم و همه چیز رسیدهم. دارم رفتهرفته دنیای بیرون از خودم را فراموش میکنم و از یاد میبرم که زندگی پیش از این چطور بوده است. کارهای کوچک روزمرهم را با دقت فراوان انجام میدهم انگار مهمترین کار دنیا هستند. وقتی کسی را نمیبینم، وقتی انرژیم در هیچ تعامل اجتماعی صرف نمیشود، وقتی ساعتها به مکالمات روزمرهام و اینکه چرا فلان حرف را نزدهام و چرا سکوت کردهام فکر نمیکنم، فرصت میکنم که وقت شانه کردن موهایم، دانه دانهی تارهای مویم را حس کنم. وقت کشش ورزش صبحگاهی به اجزای بدنم توجه میکنم. پیش از خواب وقتی روتین ورزش شبانگاهی را انجام میدهم دردهایی از عضلاتم ناپدید میشوند که پیش از این حتی متوجه وجودشان نشده بودم.
دریچهی من به دنیای بیرون پنجرهی کنار میزم است. از این بالا به کل کوچه تسلط دارم. میبینم که کی میرود. کی میآید. فاصله را حفظ میکند؟ آقای همسایهی روبهرویی چرا سگش را روزی ۵ بار برای هواخوری میآورد؟ خانم طبقهی سوم ساختمان دومی از سمت چپ آن سوی خیابان چرا هرروز برای خرید مایحتاج میرود بیرون؟ مگر نمیتواند هفتگی خرید کند؟ من از این بالا آدمها را میبینم که وقت راه رفتن زیگزاگ راه میروند. وقتی مسیرشان موازی هم میشود، از ترس کم شدن فاصله از حد مجاز زیگزاگی میروند وسط خط دوچرخه و بعد از عبور از کنار هم برمیگردند به مسیر عادیشان. آدمها از این بالا زامبی به نظر میرسند. بر خلاف پیشترها که همه به هم لبخند میزدند (و آن اوایل آمدنم به اینجا این لبخندها دستپاچهام میکرد چون فکر میکردم کار بدی انجام دادهام)، حالا همه سرشان را میاندازند پایین مبادا که نگاهشان با هم تلاقی کند. نکند فکر میکنند کرونا از راه نگاه هم منتقل میشود؟ کرونا نه، اما ترس؟ ترس حتما از راه نگاه سرایت میکند به دیگری. من از این بالا دنیای بیرون را میبینم و هیچ تمایلی برای ورود به آن ندارم. بستهی شیرم خالی شده و دو تا نان کوچک بیشتر برایم باقی نمانده. اما تمایلی به خروج از این در ندارم. نه که آدمها را دوست نداشته باشم. نه. اتفاقا آدمها را حتی بیش از قبل دوست دارم. اما وقتی به این فکر میکنم که ممکن است در حالی که از کنار هم از بین قفسههای سوپرمارکت رد میشویم مریضی به هم منتقل کنیم غمگین میشوم.
نامههای شهرداری که هفتهی پیش از توی صندوق پست آوردهام هنوز دم در در انتظار کشته شدن ویروسهایشان هستند. یک بستهی پستی دارم به وزن ۳۳۰ گرم شامل ۳ دفترچه با حجم دفترچه انتخاب رشتهی کنکور. فرمهای مالیاتیست که باید پر شود. از دنیای شما بروکراسی و فرم پر کردنهایش را دوست ندارم. اصطلاحتتان را بلد نیستم و زبان هلندیم نهایتا به اندازهی رفتن تا سوپرمارکت سر خیابان و انجام خرید روزمره کفاف میدهد. خواهرم میپرسد که آیا نامههای شهرداری را اتو کردهام یا نه؟ و من به دنیای جدیدی فکر میکنم که در آن ضدعفونی کردن بستهی شیر با محلول وایتکس و اتو کردن فرمهای مالیاتی طبیعیتر و عادیتر از انجام ندادن این کارهاست.
دلم نمیخواهد از خانه بروم بیرون. خودم را بغل میکنم و به این فکر میکنم که میتوانم حالاحالاها با خود تنهایم زندگی کنم انگار. فقط کاش خیالم راحت باشد از اینکه بالاخره یک روزی می شود که مامان و بابایم را بغل کنم باز. که موهای برادرکوچکه را که برای اینکه قدم به کلهاش برسد باید روی نوک پاهایم بلند شوم یک بار دیگر به هم بریزم. که برادر بزرگه و همسرش را یک بار دیگر تنگ در آغوش بکشم در سالن فرودگاه، خانهشان در شرق تهران، یا خانهمان در اصفهان. چه فرقی میکنند مکانها دیگر؟ که یک بار دیگر خواهرزادهجان را بخوابانم روی تختش و بعد با خواهر بزرگه چای بخوریم با شکلات تلخ ۸۷ درصد و آسوده از جهان بلند بلند بخندیم. که مهراد از صدای خندهمان از خواب بپرد و یادش بیفتد که باید دست خاله را بگیرد و دور خانه بدواند.
من دیگر با قرنطینه یکی شدهام. دارم تمایلم به دیدارها را از دست میدهم. تمایلم را به ارتباطات مجازی، به چت کردنهای قدیم، حتی به ویدیوکالهای جدید هم از دست میدهم. رفته رفته دیگر حوصلهی حرف زدن در هیچ گروهی را ندارم. هرچه میخواهم بگویم از خودم میپرسم خب که چه؟ و پاک میکنم پیامهای تایپشدهی ارسالنشدهام را. در خودم فرو میروم و به خود درونگرای هزارسال قبلم برمیگردم که با کسی حرف نمیزد و نیاز به تنهایی زیاد داشت. بودن در جمع تمام انرژیش را میبلعید و میخواست همه جا نامرئی باشد. شاید این روزها که بگذرد، که میگذرد حتما، زندگی برای من سختتر بشود حتی. دوباره برگشتن به جمع. دوباره برگشتن به کار در اتاقی که ۳ نفر دیگر هم در آن هستند. دوباره عادت کردن به صدای کیبوردهای ۳نفر دیگر. به جشنهای تولد دستهجمعی و ناهارهای جمعی توی اتاق استراحت. به نماز خواندنهای کف آفیس در حضور ۳ انسان متعجب دیگر از دولا و راست شدنهای من. به باز از نو تعامل داشتنها و نگران تاثیر حرفهای خود بر دیگران بودن.
پ.ن: ماه رمضان در پیش است و من البته که شادم از نزدیکیش. ماههای رمضان هر سال برای من نقطهی تسویهحساب خودم هستند با خودم. اما به این فکر میکنم که روزه که از نظر من عبادت جمعیست، چه کممعنا میشود امسال. چون جمعی وجود ندارد امسال. جامعهای نیست. باز اما سخت منتظر آمدنش هستم تا باز بنشینم و سنگهایم را با خودم وا بکنم. با خود مردد پادرهوای بر لبهی پرتگاهم.
- ۵ نظر
- ۰۹ آوریل ۲۰ ، ۱۲:۲۶