الان ساعت ۹ و نیم صبحه و من تصمیم گرفتم که یه روز کامل نخوابم تا ساعت خوابم درست بشه و از وضعیت شب تا صبح بیداری و صبح تا عصرخوابی نجات پیدا کنم. پیش خودم گفتم در حالی که مغزم خستهس و چشمام میسوزه (اما تلاش میکنم نخوابم) چی بهتر از این که بالاخره بیام سراغ وبلاگم؟ تو این مدت چیزهای زیادی بوده که دوست داشتم درموردشون بنویسم، ولی هربار میخواستم بنویسم به خودم میگفتم نه! ااول باید شرح ماوقع بدم، بعد... . که خب راستش از نظر روحی امادهش نبودم هنوز.
۱. آن چه که گذشت به من اینه که به دلیل لیست بلندبالایی از مشکلات با استادم مجبور شدم که از خیر دکتریم که استادم به طور کامل مانع پیشرفتش بود و اجازه نمیداد هیچ کاری بکنم بگذرم. این سختترین تصمیمی بوده که تا حالا تو زندگیم گرفتم. عمری با آرزوی گرفتن مدرک دکتری و موندن تو آکادمیا درس خونده بودم و زحمت کشیده بودم. ناگهان ولی در چنین موقعیتی قرار گرفتم که انگار تمام تلاشهای زندگیم هیچ شدن. پوچ شدن. خیلی موقعیت سختی بود و من تصمیم بسیار سختی گرفتم. ولی واقعا چارهی دیگری باقی نمانده بود. مدتها تلاش کردم و خودم رو به هر دری زدم و از هرکسی که میشد کمک گرفتم. ولی خب. نشد.
بعد از اینکه تصمیم گرفتم از دانشگاه خارج بشم، غول بعدی پیدا کردن کار بود در شرایطی که پندمیک شرکتهای زیادی رو به تعدیل نیرو کشونده بود، زبان هلندی بلد نبودم، سابقه کار مرتبط نداشتم، مدرک تحصیلی از خارج از کشور نداشتم، هیچ هیچ هیچ نتورکی خارج دانشگاه نداشتم، و نیاز به اسپانسرشیپ ویزا هم داشتم! اون هم در حالی که اعتماد به نفسم کاملا نابود شده بود توسط استادم و تحقیرهاش در طول یک سال و نیم گذشته. همه بهم میگفتن نمیشه و نمیتونی... منم باور کردم که نمیشه. تا اینکه یکی از استادای دانشگاهمون که کار اصلیش تو صنعته باهام صحبت کرد. یه خانم غیرسفیدپوست که کل زندگیش به جنگ با تبعیضها گذشته بود. ذره ذره با حرفهاش و مراقبتهاش ازم بهم انرژی و اعتماد به نفس رو برگردوند. کمکم کرد که رزومهمو درست کنم، کاورلتر بنویسم، و ... . با تمام اینها، من از حیث فشارهای روانی در وضعیتی بودم که یک روز صبح احساس کردم دیگه نمیتونم به زندگی ادامه بدم. از آنجا که با مشکلات روان بیگانه نبودم، متوجه شدم که دیگه در مرز خطرناکی قرار گرفتم و اگر خودم رو نجات ندم، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد. همون موقع بلیت گرفتم و به صورت غیرمنتظرهای رفتم ایران. دو ماه و نیمی که خونه بودم، کمکم کرد که تا حد زیادی ریکاور بشم و انرژی که طی فاجعههای پشت سر هم در ماههای قبلش از دست رفته بود کمکم بهم بر گرده. ولی وقتی برگشتم هلند، هیچ امیدی نداشتم دیگه. ۳ ماه اپلای کرده بودم بدون اینکه هیچ، مطلقا هیچ جوابی گرفته باشم. ریجکت پشت ریجکت. unfortunately پشت unfortunately... . حس میکردم دنیا برای من به آخر رسیده و در بنبست گیر افتادم. هیچ راهی نبود. هیچ دری، هیچ نوری. اما یهو در هفتهی اولی که بعد از برگشتنم از ایران گذشت، چندین تا مصاحبه گرفتم و آروم آروم در روند صحیح کار پیدا کردن قرار گرفتم. و عاقبت یه پیشنهاد کاری با شرایطی که میخواستم گرفتم تا فعلا از وضعیت بلاتکلیفی و بیثباتی خارج بشم. به جز اینکه در روند مصاحبهها تا حد زیادی اعتماد به نفس پیدا کردم در مورد مهارتهایی که فکر میکردم ندارم و حالا داشتن باعث میشدن جلو برم...
در نهایت اینکه چند روز دیگه من اولین کار غیر ریسرچی و غیر دولوپریم رو شروع میکنم ان شاءالله. خوشحال نیستم ولی امیدوارم که کمکم راهم رو پیدا کنم و بتونم از نو رویاهام رو بسازم. در لحظه ذهنم پر از فکرهای منفی و مثبت درهمه و فقط خدا میدونه که کدوم یکیها تحقق پیدا میکنن. ولی من دلم رو خوش کردم به اینکه خدا خودش کمکم کنه و همونطور که تو بنبستترین روزهای زندگیم دری به روم باز کرد، باز هم بغلم کنه و نور رو به قلبم و برق شور زندگی رو به چشمهام برگردونه.
۲. استرس بعدیم بعد از پیدا کردن کار، پیدا کردن خانه بود که کار بسیار سختیه تو آمستردام. ولی اون هم به طور خیلی عجیبی به راحتی انجام شد و جایی پیدا کردم که خیلی به دلم نشسته و ان شاءالله قراره تا یک ماه دیگه جابهجا بشم به اونجا.
۳.
عید نوروز هم اومد و رفت و باز کنار خانواده نبودیم. سال ۹۹ سال بینهایت عجیب و سختی بود برای من. توش اتفاقات عجیبی افتاد که هرگز فکر نمیکردم در زندگی من پیش بیان. مقادیر زیادی زیر و زبر شدم از همه لحاظ. تازه احساس میکنم از دنیای رویایی کودکانهم وارد دنیای بزرگسالی شدم. و اضطراب این تغییرات من رو یه جاهایی از پا انداخت. برای اینکه دوباره سر پا بشم نیاز داشتم که از جهان دور و برم دیسکانکت بشم و دوباره با خودم کانکت بشم. دنیای درهم و برهم و نابودشده خودم رو از اول بسازم و بعد باز از نو مناسباتم با جهان خارج از خودم رو تعریف کنم. الان در اون مرحلهم. با گامهای لرزان و ترسان دارم برمیگردم به دنیای خارج از خودم.
سال ۹۹ سال غریب و سخت و پردردی بود برای من. اگرچه که همین دردهاست که مارو بزرگ میکنه. در تکتک لحظههای درد کشیدنم، در تک تک لحظاتی که در بنبستی گیر افتاده میدیدم خودم رو که راهی به بیرون نداشت، فقط و فقط یک کلام حضرت امیر (ع) به قلبم آرامش میداد: «عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم = خداوند را به وسیله فسخ شدن تصمیمها گشوده شدن گره ها و نقض اراده ها شناختم.»
۴. این روزها ماه مبارک رمضانه. من که از ۲ماه و نیم پیش از ماه رمضان با یه رژیم سفت و سخت بدون کربوهیدرات تلاش کرده بودم عادات غذاییم رو اصلاح کنم و به جای حجم زیاد نون و برنج، گوشت و ماهی مصرف کنم و مصرف شکرم رو به صفر برسونم، ماه رمضون رو خیلی سالمتر از سال پیش دارم میگذرونم. سال پیش بعد از ماه رمضون من آب شده بودم (نه به طور مثبت! بلکه کاملا ضعیف شده بودم بابت اینکه هیچی نمیتونستم بخورم و تمام مواد مغذی بدنم از دست رفته بود). شکر خدا امسال تا اینجا تلاش کردم سالم باشه تغذیهم. طول روزمون هم از ۱۶ ساعت و نیم شروع شده. الان کمی بیشتر از ۱۷ ساعت و ۲۰ دیقهس و تا آخر ماه مبارک به ۱۹ ساعت و نیم میرسه. ولی خداروشکر مثل سال گذشته بالای ۲۰ ساعت نمیره.
۵. راستی امروز اینجا تولد پادشاهشونه و در حالت عادی بزرگترین جشن خیابونی هلند با رنگ نارنجی (رنگ خاندان سلطنتی هلند) برگزار میشد. ولی کووید، برای دومین سال متوالی این جشن رو هم به تعطیلی کشوند. (عکس از گوگل)
۶. یک عالمه پادکست و کتاب و فیلم و سریال دارم برای معرفی که بماند برای پستهای آینده. فعلا این یکی قورباغهم رو که اعلام عمومی وضعیتم بود قورت دادم. :)
- ۵ نظر
- ۲۷ آوریل ۲۱ ، ۰۹:۴۵