صبحم را مثل همهی بقیهی ایرانیها با خبر اعدام شروع کردم. یک انسان از خدابیخبر عکس وحشتناک را در گروهی به اشتراک گذاشته بود. دیدن صحنهی اعدام -در فیلم، کارتون، عکس- چیزیست که مریضی من را تریگر میکند. تپش قلب، نفس نفس زدن و احساس خفگی، و احساس درد شدید و ممتد در قلب. حالم بد شد و از احساس استیصال در خودم مچاله شدم. چاره چه بود اما؟ امتحان داشتم. امتحان اول از امتحانات پنجگانهی integration در فرهنگ هلندی. بدن بیحس و خمودهم را به زور جمع کردم و چندین لایه لباس پوشیدم تا بلکه لرزی که به جانم افتاده بود آرام بگیرد. بیفایده بود. با حال زار و نزار سوار اتوبوس شدم تا خودم را به محل امتحان برسانم در شهر کوچکی دور از محل زندگیم. توی اتوبوس چهرهی آدمها را بررسی کردم. یکی یکی. بشاش بودند و آرام. چهرهی من اما در شیشهی پنجره پیدا بود... چهرهام درهم بود از شدت درد. درد ممتد جانکاه. با خودم فکر کردم: هیچ یک از این آدمها روزش را با خبر و عکس اعدام شروع نکرده. و این فکر، احساس سرد و وحشتناک غربت را در رگهایم جاری کرد. لرزی که از صبح به جانم افتاده بود بدتر شد. در خودم فرورفتم. احساس میکردم طوری یخ کردهام که هیچوقت هیچ آتشی گرمم نخواهد کرد. غریب بودم. ذهنم و جانم و روانم بیگانه بود با تمام آدمهای به اصطلاح white دور و برم توی اتوبوس.
در راه برگشت از امتحان توییتها را میخواندم درمورد جان زیبایی که گرفته بودند به وقت اذان صبح، و جانهای زیبای دیگری که به صف شدهاند برای روزهای آینده... درکم از زمان و مکان را از دست داده بودم... چیز بعدی که فهمیدم این بود که نشستهام وسط ایستگاه اتوبوس و دارم به پهنای صورت اشک میریزم و آدمها خیره شدهاند به من با حالتی نامطمئن...جوری که میتوانستی بفهمی مرددند که آیا باید جلو بیایند یا نگاهشان را برگردانند و تظاهر کنند که وجود ندارم... عینک آفتابیم را درآوردم و زدم به چشمم تا اشکهایم را پنهان کند. و با خودم به irony وحشتناک موقعیت فکر کردم. irony حس غربت و بیگانگی با تک تک آدمهای دور و برم در این جامعه، و شرکت در امتحان integration برای پیوستن و حل شدن و شهروند شدن در جامعهای که به آن تعلق ندارم و هرگز هم نخواهم داشت.
زندگی شوخی عجیبیست. زندگی ما ایرانیها شوخیتر و عجیبتر. طنز سیاه و تلخ.
پ.ن: اذان صبح برای من زیباترین وقت تمام روز بود تا همین چند سال پیش. تا همین چند سال پیش و شب اعدام محمد ثلاث. همان وقتی که تا خود صبح گریه کردیم و توییت زدیم و دعا کردیم که حکم اجرا نشود... که ۲ ساعت بعد خبر شوم اعدامش رسید. از همان موقع گاه اذان صبح برایم شد وقت بیتابی و آشوب دل. شد وقتی که من بیمصرف در خانه نشستهام یا در تخت خوابیدهام و جانهای زیبای بیگناهی همزمان گرفته میشوند...
- ۶ نظر
- ۱۳ دسامبر ۲۲ ، ۱۱:۲۴