بعد از نوشتن پست قبلی احساس کردم که جفاست در حق دوستم که پستی برای او و فقط او ننویسم.
از وقتی که یادم میآید آدم دوستیهای مجازی بودهام. دوستیهایی که شروعشان میکنی بی آن که بدانی آیا روزی به دیدار منجر خواهند شد یا نه. از روزهای دور سمپادیا و وبلاگ اولم توی بلاگفا گرفته تا خود امروز. دوستیهای مجازیم برایم کمارزشتر و بیمقدارتر از دوستیهای دنیای واقعی نیستند. پارسال که رفتم ف. را ببینم توی کافه لمیز، وقتی با هم حرف میزدیم انگار ۱۰ سال بود که دوست بودیم. انگار نه انگار که اولین دیدار واقعیمان بود. یا شب لیله الرغایب که م. بهم پیام داد تا بگوید به یادم هست و به یادم دعا کرده، یادم آمد که ۱۳ سال است دوستیم و تنها یک بار همدیگر را دیدهایم. همان یک باری که آمد دانشکده فنی و برایم کتاب «زنگها برای که به صدا درمیآید» همینگوی را آورد. اول کتاب را امضا نکرده ولی من بی امضا و نوشته یادم هست که چه دوست باارزشی آن کتاب را بهم هدیه داده و در چه روزی... چه روز عجیبی روی آن نیمکتهای دانشکده فنی جلوی دانشکده معدن. یا مثلا قرآنی که در تمام این سالها داشتهام و با خودم از اصفهان به تهران و تهران به اصفهان و اصفهان به آمستردام و آمستردام به لایدن کشیدهام، همان قرآنیست که پگاه و فاطمه بهم هدیه دادند در اولین روزهای دانشجوییم در تهران. پگاه و فاطمه را شاید کلا ۳ بار حضوری دیدهام ولی سالها دوستی مجازی کردهایم با هم. من آدم اینجور دوستیهام. عمیق.
یک سال پیش با کسی دوست شدم هم سن و سال خودم. یک ژاپنی به اسم Kaze. در آمریکا زندگی میکرد. ۲ سال قبلتر در میانهی افسردگی و زندگی وحشتناک همراه با دراگ و الکل اسلام را شناخته بود. کسی که در واقع معلم من است او را پیدا کرده بود و نجات داده بود. برای من بعد از دوستی با یک دوجین convert یا اصطلاحا (revert) -کسانی که در خانواده مسلمان به دنیا نیامدهاند اما بعدتر مسلمان شدهاند- هنوز حکایت غریبیست اینکه کسی در میانهی یک دنیا آزادی و اختیار خود دینی را برگزیند که هزاران محدودیت برایش به وجود میآورد. Kaze اما با اسلام زندگی دوباره پیدا کرده بود. همه چیز را به یک باره کنار گذاشته بود. آدم جدیدی شده بود. بزرگترین آرزویش در زندگی این بود که روزی خانوادهاش هم مسلمان شوند. ایمان داشت که تنها راه نجات و سعادت است. وقتی مهسا امینی کشته شد، پابه پای من تمام اخبار را دنبال میکرد و در تجمعات شهرشان شرکت میکرد تا به من دلگرمی بدهد و آرامم کند. به مقاومت و شور ما غبطه میخورد و از ظلمناپذیریمان لذت میبرد.
دوست خوبی بود. خیلی خوب.
مدتها به من میگفت که بزرگترین وحشت و ترسش در زندگی این است که هیچ دوست و خانوادهی مسلمانی ندارد. وحشتزده بود از اینکه اگر بمیرد، وقتی بمیرد، هیچکس دور و برش نیست که به دعا اعتقادی داشته باشد و برایش دعا کند. میترسید از اینکه بمیرد و کسی دعاگویش نباشد. میگفت که من و دوست دیگرم تنها کسانی هستیم که برایش حکم خانواده را داریم. به من التماس میکرد که برایش دعا کنم بعد از مرگ. و من ناراحت میشدم که: از زندگی حرف بزن. چقدر از مرگ میگویی؟ و او اصرار میکرد که: خواهش میکنم قول بده. بهم قول بده برایم دعا میکنی.
حرف زدنهای مدامش از مرگ را هیچوقت جدی نگرفتم. فکر میکردم لابد مثل من است که ذهنم همیشه درگیر مرگ است حتی وقتی در زندهترین حالت خودم هستم.
یک روزی توی ماه اکتبر بهم پیام داد و گفت که میخواهد از من خداحافظی کند چون حس میکند اگر بماند یک روز نزدیکی به من ضربهی بدی خواهد زد و دل و قلبم را خواهد شکست. از حرفش عصبانی شدم توی دلم. پیش خودم فکر کردم: اگر من را عضو خانوادهات میدانستی، چه خداحافظی؟! چرا این کار را میکنی؟! ولی هیچی نگفتم. مغرور بودم و غمگین و عصبانی. حتی موقع خداحافظی ازم خواهش کرد برایش دعا کنم. التماس کرد.
دیروز فهمیدم دو ماهی هست که رفته. که نیست. که از این دنیا رفته برای همیشه. در تمام مدت دوستیش با من با سرطان دست و پنجه نرم میکرده و به من چیزی نگفته. با من خداحافظی کرد چون نمیخواست با مرگش مواجه شوم. من از کجا میدانستم؟ قلبم شکست. روحم خرد شد. و حالا من ماندهام و بار سنگینی که روی دوشم هست برای دعا کردن برایش. و حس میکنم که چقدر من کمم برای اینکه برای دوست عزیزی دعا کنم. از فکر اینکه هیچ کاری جز دعا برایش از من بر نمیآید دیوانه میشوم. و از فکر اینکه جز من و دوست دیگرمان و معلمم (معلم هردویمان) کسی نیست که برایش دعا کند هم قلبم میشکند.
مهربان باشیم با هم. هیچوقت نمیدانیم دیگری با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکند. وقتی در تمام روزهای اول بینهایت سخت بعد از کشته شدن مهسا امینی کنارم بود، فکرش را هم نمیکردم که خودش با چه شرایطی دست و پنجه نرم میکند...
لطفا اگر اعتقادی به دعا کردن دارید،برای دوست عزیز من دعا کنید. برای آرامش روحش.
- ۷ نظر
- ۳۰ ژانویه ۲۳ ، ۱۱:۳۷