من از مار میترسم. از بچگی مار یکی از المانهای ثابت کابوسهایم بوده. از آن المانها که میتواند میزان ترسناکی کابوس را به درجهای برساند که با وحشت و خیس از عرق از خواب بپرم. حتی وقتی درمورد مار میخوانم هم میترسم. اینکه ریشهی این فوبیا کجاست، نمیدانم. ولی همیشه با من بوده. از وقتی دختر کوچکی بودم.
خواهرم امروز میگفت تلویزیون روشن بوده و مهراد پای مشقش نشسته بوده آن ورتر. توی فیلم توی تلویزیون مار بوده. وقتی داشته مار را نشان میداده، مهراد بدو بدو از سر مشقش بلند شده و کنترل رو آورده داده دست پدرش که:تلویزیون رو خاموش کن. اگر خاله اینجا بود میترسید.
خاله آنجا نیست. خاله هیچوقت نیست. خاله غایب است در زندگی مهراد ولی مهراد به فکر نترسیدنش است.
خواهرم میگفت: از ظلم ج.ا همین بس که شما دو تا با این همه عشق متقابل دورید از هم. مهراد روزی ۲۰--۳۰ بار یاد تو میکند. گربه میبیند: واااای خاله چقدر خوشحال میشه اینو ببینه! مار میبیند: وااای خاله میترسه. شکلات میبیند: وااای خاله چقدر دوست داره. سوپ شیر که ازش متنفر است را میبیند: من که دوست ندارم ولی اگر خاله بود خیلی دوست داشت.
توی دلم پر از غصهی نبودن است. پر از غصهی غایب بودن در زندگی عزیزترینهای زندگیم. ولی همین توجههای کوچک و ریز دلم را پر از شعف میکند و عشق توی دلم را لبریز... گاهی حس میکنم قلبم جا ندارد برای این همه دوست داشتن. توی دلم عشق است برای ۹ نفر. خانوادهمان ۱۰ نفره شده است آخر...
- ۵ نظر
- ۰۷ فوریه ۲۳ ، ۰۷:۲۴