۱.
من عاشق شکلاتم. حالم که بد است، حتی اگر دنیا در حال تمام شدن است، یک تکه کیک شکلاتی به من بدهید. از همان لحظات باقیماندهی عمرم لذت خواهم برد. در دورهی کارشناسی دوستم ن. در مورد من کشف جالبی کرده بود... همگروهی پروژههای درسهای مختلف بودیم و لاجرم زمان زیادی را در خستگی و زیر فشار استرس با هم میگذراندیم. متوجه شده بود که وقتی بداخلاق میشوم یا وقتی از شدت خستگی کمطاقت میشوم یا وقتی از شدت استرس پنیک میکنم چارهاش فقط یک چیز است: بستنی دبل چاکلت. حالم که بد بود، بی که چیزی بهم بگوید دستم را میگرفت و مرا میبرد تا دم بوفهی فنی و همینطور که حرف میزدیم و من غر میزدم مدام و بیوقفه پشت سر هم، میدیدم حالم دارد بهتر میشود. یک دفعه به خودم میآمدم و میدیدم و چوب بستنی دبل چاکلت دستم است. ن. مرا بلد بود. چیزهایی در مورد من میدانست که خودم نمیدانستم.
۲.
یکی از تفریحاتم تماشای ویدیوهای شیرینی و کیک و دسرپزی و اسکرول کردن رسپیهاست. روح و روانم لذت میبرد از سیر کردن در رسپیهای کیکهای مختلف. چند شب پیش همینطور که داشتم تلاش میکردم قبل از رسیدن به اذان صبح خوابم ببرد، چشمم خورد به رسپی یک کیک دبل چاکلت در اینستاگرام. کیکی به قدری جذاب که با رویای داشتنش به خواب رفتم و با رویای درست کردنش از خواب بیدار شدم. از فکر خوردن چنین کیکی با این شدت از شکلاتی بودن نمیتوانستم دربیایم. تا جایی که وسط روز رفتم خرید و مواد اولیهش را خریدم (شکلات تلخ آشپزی و چیپس شکلاتی لازم داشتم). با عشق و ذوق فراوان کیک را درست کردم تا به دسر بعد از افطار برسد. کیکی به غایت شکلاتی. پر از پودر کاکائو، یک خروار شکلات آبشده، و یک مشت چیپس شکلات. بیصبرانه منتظر بودم که وقت خوردنش برسد. اما وقتی اولین گاز را زدم، شوکه شدم. این کیک فوقالعاده بود. چیزی بهتر از آن را متصور نبودم. مگر شکلاتیتر از این هم ممکن بود؟ اما چرا از داشتنش لذت نمیبردم؟ با سومین گاز دلم را زد. من که میتوانم نصف یک کیک بزرگ را یک جا بخورم، نتوانستم حتی برهی کوچک کیکم را تمام کنم. غصهم شد. مشکل کجا بود؟
۳.
روز بعد دوباره تلاش کردم. گفتم شاید باید با شیر سرد سروش کنم به جای چای. اما نشد. نشد که نشد. بیشتر از نصف یک بره از گلویم پایین نرفت. آن هم به زور. مشکل کجا بود؟ این کیک از شدت شکلاتی بودن دلم را زد. چیزی که فکر نمیکردم ممکن باشد. شکلات دل من را بزند؟ اصلا مگر چنین چیزی شدنیست؟ شدنی بود. حالا شکلات که میبینم دیگر دلم نمیخواهد. حتی بستنی براونی ان اند جری هم دیگر برایم هیجانانگیز است. «زیادی»ست. «زیادی» شکلاتیست.
۴.
نمیدانم با کیک شکلاتیم چه کنم. اما نشستهام به فلسفهبافی در ذهنم. به همه چیزهایی فکر میکنم که «زیادی»اند. به چیزهای «زیادی» که دل آدم را میزنند. به خودم فکر میکنم که خیلی وقتها در زندگی خیلیها «زیادی» بودم. زیادی اهمیت میدادم. زیادی تلاش میکردم. زیادی تقلا میکردم. زیادی از خودم میگذشتم. زیادی بودم و زیادی بودنم دل را میزد. مثل این کیک شکلاتی که دلم را زده. هیچ وقت فکر نمیکردم با یک قطعه کیک شکلاتی احساس همذاتپنداری کنم و بنشینم برای درد مشترکم باهاش گریه کنم. گریه کنم برای زیادی بودن خودم و زیادی بودن شکلاتی بودن کیکم.
۵.
هورمونهام به هم ریخته و با دیدن ترک دیوار هم حس همذاتپنداریم گل میکند و گریه میکنم.
- ۷ نظر
- ۱۱ آوریل ۲۳ ، ۱۳:۵۸