۱.
این روزها هوا اینجا خیلی گرمه. تابستون داره آخرین زورهای خودشو میزنه برای قدرتنمایی. بعدش وارد دورهی طولانیمدت سرما و تاریکی میشیم.
دوباره دیشب تو بالکن خوابیدم که بتونم نفس بکشم. همینجوری دراز کشیده بودم زیر آسمون و زل زده بودم به ستارههای توی آسمون و دنبال ستارهی خودم میگشتم. تک تک خاطرات دورهی بچگی برام مرور شد. وقتایی که تو حیاط خونهی مادربزرگمون میخوابیدیم و برادرم با تعریف کردن قصههای ترسناک از شهاب سنگها و آسمون و ستارهها سعی میکرد بترسوندم و مادربزرگم با تعریف از افسانهها سعی میکرد ترسم از آسمون شب (که به خاطر برادرم ایجاد شده بود) کم کنه. همونجا چشمام تر شد و زل زدم به ستارهی خودم و به همهی غصههای توی دلم فکر کردم و از خدا راه نجات خواستم. معجزه خواستم. معجزه.
با فکر آرزوهام و قشنگی ستارهها خوابم برد. وسط شب طرفای ساعت ۳و نیم از خواب پریدم. چشمم افتاد به هلال خیلی زیبای ماه که طلایی بود جای سفید و تو آسمون سیاه سیاه بین ستارهها میدرخشید. نمیتونم بگم چه حسی بهم دست داد. یهو بلند گفتم واااااااااااو! چققققققققققققدر باشکوه! و بعد دلم نمیومد دیگه بخوابم. دلم میخواست اینقدر به هلال ماه زل بزنم که روز بشه. ولی دست من نبود. در حال تماشای شکوهش خوابم برد و وقتی بیدار شدم ماه دیگه اونجا نبود. به جاش پرتوهای خورشید داشتن میسوزوندنم.
کاش هیچوقت نعمت به هیجان اومدن از آسمون شب رو از دست ندم. کاش این بخش شور زندگی در من نمیره. کاش.
۲.
سجادهم رو پهن کردم تو بالکن که از گرما نپزم موقع نماز. رفتم وضو بگیرم. وقتی برگشتم دیدم سجاده خیسه و روی چادرنمازم قطرات ریز باران مینشینن. لحظهی لطیفی بود. اشکم دراومد. نشستم به گریه... بلند بلند.
- ۷ نظر
- ۱۱ سپتامبر ۲۳ ، ۱۹:۱۱