یه کم نبودنم طولانی شد! گفتم بیام یه آپدیتی بدم.
این مدت خیلی پرخبر و پر از بالا و پایین بود. رفتم ایران، دوباره خاله شدم، رفتم ترکیه، برگشتم ایران و بعد برگشتم هلند. همه چیز in a nutshell. :دی
این مدت اینقدر خوش گذشت که همهش میترسیدم یه اتفاق بد بیفته. انگار توقع نداشتم یه ماه همه چیز خوب باشه. ولی این یه ماه واقعا فوقالعاده بود. امیدوارم هیچوقت فراموش نکنم لحظهها و قابهاش رو.
فردای روزی که رسیدم ایران همراه مادرم رفتم دندونپزشکی برای معاینهی ایمپلنت مادرم که دکتر گفت عهههه بیا همین روز تو رم جراحی کنم و ایمپلنت بذارم برات. من گفتم بیخیال من وقت ندارم،کسی نمیتونه ازم مراقبت بعد از جراحی انجام بده و .... . دکتر هم هی اصرار که نههه!وقت نمیگیره و تا قبل رفتنت درست میشه و مراقبت هم نمیخواد. خلاصه که دکتر گولم زد و جراحی رو همون روز بین مریض انجام داد! بعد که انجام داد گفت خب. حالا دیگه نمیشه غذای سفت بخوری و فقط باید غذای نرم بخوری و سوپ و اینا. :| و من اینطوری بودم که خب آخه آدم حسابی! من که گفتم الان کسی نمیتونه مراقبت کنه از من و غذا برام بپزه :))) کمی هم خورد تو ذوقم که پس این همه برنامه من برای خوردن غذاهای خوشمزه چی میشه؟! ولی دیگه کار از کار گذشته بود و جراحی انجام شده بود.
جراحیم که تموم شد اومدم بیرون و دیدم مهراد پیش مامان و بابام تو اتاق انتظاره. گفتم چی شده؟! گفتن قرار شده فردا صبح زودش خواهرم زایمان کنه. :|
فرداش من با بیحالی ناشی از جراحی و خونریزی + بیحالی ناشی از اینکه عملا هیچ غذایی نمیتونستم بخورم + درد و زق زق دندون + بیخوابی چندین روزه + در حال مصرف آنتی بیوتیک رفتم بیمارستان که همراه خواهرم شب رو بمونم. خدا رحم کرد واقعا و اون شب خوب گذشت :)) نینی ما به دنیا اومد. اسمش رو برادرش روش گذاشته بود و تا شب قبل به دنیا اومدنش هم اسمش رو به ما لو نداد. آقا مهرسام کوچولوی ما ۲۰ خرداد به دنیا اومد (که آرزوی مهراد بود. چون خودش متولد ۲۰ مرداده و دلش میخواست برادرش هم همون ۲۰م باشه). روزای اول روزای خیلی سختی بود چون نینی رو بابت زردی خیلی بالا تو بیمارستان نگه داشتن و اجازه ندادن بیاریمش خونه. روزهای بعد هم دستمون بند آزمایشهای مدام و دستگاه نور و این چیزا بود. ولی اینقدر این نینی عزیز و لطیف و دوستداشتنی بود که هیچ کدوم این چیزا به چشممون نمیومد.
از طرف دیگه من قرار بود اون وسطها چند روزی برم ترکیه برای عروسی دو تا از دوستای خیلی عزیز کارشناسیم که خیلی سال بود ندیده بودمشون چون آمریکا بودن. وقت لباس خریدن نداشتم و لباس خواهرم رو گرفتم :))فقط کفش خریدم و راهی ترکیه شدم. سفر بینظیری بود و هرچی ازش بنویسم کمه. از تجدید دیدارها با دوستای کارشناسی، تولدی که دور هم برای من و دو تا از دوستام گرفتیم، پیاده رفتنهای بیهدف تو خیابونای استانبول تا ساعت ۳ شب، چای و باقلواهای ساعت ۱۲ شب روی پشت بوم مشرف به مسجد آبی، پرسه زدنهای تو مسجدهای محلی و خیابونای پر شیب و عجیب و مرموز مرکز شهر. از هر بخشش که بنویسم،از بیخیالی اون چند روز و از فارغ از دنیا بودن، از تماشای آدمها، از غرق شدن در محبتها، از قشنگترین و لاکچریترین عروسی که توش حضور داشتم، از اصالت احساسات و محبتها، و ... . از هرچی بنویسم و با هر کلمهای که بنویسم کمه. اون ۴ روز ترکیه رفت نشست یه گوشهی قلبم به عنوان تجربهی بسیار دوستداشتنی و عزیز.
ار استانبول که برگشتم باز دستم بند دندونپزشکی بود و خریدهای روزهای آخر و تجدید دیدارها و تلاش برای نخوردن نینی عزیز. پایان سفرم هم شد تولد خودم و اون قشنگی که واسم داشت وقتی بعد از ۶ سال امکان اینو داشتم که تولدمو کنار خانوادهم باشم و با اونا جشن بگیرمش در حالی که مهرسام مثل بچه کوالا بهم چسبیده بود و مهراد محکم بغلم کرده بود.
روزهای خوب و قشنگی که قابل تکرار نیستن. وقتی بزرگترها هی میگن که قدر لحظات رو بدونین تا بعدا حسرت نخورین، من واقعا نمیدونم چطوری دقیقا. یعنی در لحظه میدونم که اون لحظهها و قابها چققققققققققققدر باارزشن تا حدی که گریهم میگیره از اینکه نمیتونم لحظهها رو ثبت کنم و فریز کنم. ولی بعدش چی؟ دیگه چه کاری ازم برمیاد؟ دیگه چطوری باید قدر بدونم که حسرت نداشته باشم در آینده؟ حسرت نداشتن و تجربه نکردن مجدد این روزها رو؟
پ.ن: ۳۱ ساله شدم. الهی شکر.
- ۴ نظر
- ۲۵ جولای ۲۴ ، ۱۳:۲۳