از چند ماه پیش ذوق و شوق این رو داشتم که قراره تو ۴ ماه در ۵ کشور مختلف باشم.
هلند-اسپانیا-ایران-ترکیه-آلمان.
هفتهی پیش با سفر به مونیخ پروندهی هیجانانگیز سفرهای بهار و تابستان بسته شد.
خیلی بچه که بودم از زنعموی آلمانیم اسم مونیخ رو شنیده بودم. یک شب خواب دیدم که عموم قراره منو با خودش به «مریخ» ببره! گریه میکردم و میگفتم که نمیخوام برم. میگفتم میخوام پیش مامان و بابام بمونم. میگفتم دلم براشون تنگ میشه. ولی همه بهم میگفتن باید برم چون آیندهی بهتری برام رقم میخوره.
الان که بزرگ شدم و به اون روزها فکر میکنم نمیفهمم خوابم به جز وحشت همیشگیم از جدایی از پدر و مادرم و گم شدن، و وحشتم از آسمان شب و سیارههای دیگه -به لطف اذیت کردنهای برادر بزرگترم که هربار میخواست جیغمو دربیاره میگفت میرم تو آسمون گم میشم. حتی باعث شده بود از چرخ و فلک بترسم چون میگفت میره میرسه به ماه و تو اونجا جا میمونی و دیگه مامان و بابا رو نمیبینی :)))- این بخش رو که در مورد زندگی بهتر بوده از کجا میآورده. تا جایی که من یادم میاد اصلا از این حرفها نبود اون موقع و از نظر همه خانواده و فامیل ایران بهترین جا بود. ولی به هرحال این خواب -شاید هم کابوس- همیشه تو ذهن من موند. همیشه دلم میخواست برم این «مریخ» خواب بچگیم رو ببینم. این آخر هفته فرصتش به لطف کنسرت Adele پیش اومد!
من عاشق سفر با قطارم و هنوز بعد از ۶ سال وقتی سوار قطارهای اروپایی میشم قوهی تخیلم شروع به کار میکنه و قصهپردازی میکنه. برای همین سفر با قطار رو به سفر هوایی ترجیح میدم. یه چیزی حدود ۸ ساعت با قطار راهه از اینجا تا مونیخ و من این مسیر رو با قطار رفتم و برگشتم. توی راه مناظر زیبا رو تماشا کردم، سریال دیدم، کار کردم و کتاب خوندم. قبل از اینکه فرصت کنم خسته بشم به مقصد رسیدم. جایی که اجاره کرده بودم اتاق کوچک ولی زیبایی بود در خونهی یه خانم پیر (۸۱ ساله) آلمانی. پسرش کارهای اجاره دادن رو از طریق سایت انجام میداد. رسیدم خونهش و با پیرزنی به غایت دوستداشتنی روبهرو شدم که احساس کردم پیری منه :دی عاشق رنگ صورتی بود و عاشق گربه. کلی خونهش فانتزی و عروسکی و جادویی بود و همه چیزش صورتی و گربهای. به قدری همه چیز زیبا و دوستداشتنی بود که چشمام از خوشحالی برق میزد. ضمنا خانومه مسیحی بود و سردر خونهش صلیب نصب بود. خونه ش برای من وایب خونهی پرآرامشی رو داشت که توش خدا حضور داره.
صبح روز اول مرکز شهر رو گشتم و دلی از عزا درآوردم با بیکریهای هیجانانگیز آلمانی و نون و شیرینیهای خوشمزهشون. یه تعدادی کتابفروشی زیبا و مغازههای هری پاتری هم رفتم که علامت زده بودم تو نقشه برای رفتن :)) هر شهری میرم دنبال کتابفروشیهاش میگردم.
بعد برگشتم خونه و برای عصر لباس عوض کردم و راهی کنسرت شدم. جمعیت باورنکردنی بود و نظم هم باورنکردنی. از کنسرت بینظیر ادل در فضای باز لذت بردم. پسر کناریم ۱۲ ساعت از سنگاپور اومده بود برای کنسرت!۳۰۰۰ یورو بلیط هواپیما داده بود تا به کنسرت خوانندهی محبوبش برسه. من اصلا این حجم از فن بودن برای هیچ چیز و هیچکس رو درک نمیکنم :)) ولی اینقدر هیجانزده بود که میلرزید از خوشحالی و ناباوری دیدن ادل. کنسرت واقعا زیبا بود و خوش گذشت تو فضای باز. آخر کنسرت هم چشمم به جمال ماه زیبا بالای سالن روشن شد که اینقدر زیبا میدرخشید که منظره رو برام بهیادماندنیتر کرد.
همون شب چند تا استوری گذاشتم از کنسرت و یکی از بچههای قدیم همورودیمون تو دانشکده فنی - ولی از مکانیک- بهم پیام داد و گفت با خانومش مونیخن اونام (هلند زندگی میکنن اونا هم ولی یه شهر دور. خانومش که اونم از همون بچههای مکانیک همورودیمون بود دانشجوی phdه) و گفت اگر دوست داشتم میتونم با اونا برم برای گشت و گذار روز بعد. من هرچی گشتم چیز خاصی تو مونیخ برای دیدن پیدا نکردم به جز یه تعدادی موزهی هنری که من واقعا اهلش نیستم. تصمیم گرفته بودم برم Deutsche Museum که موزهی علم و فناوری بود. بهش گفتم و گفت اونا هم دوست دارن برن همونجا. خلاصه که قرار گذاشتیم روز بعد با هم بریم این موزه.
اون شب بعد از کنسرت که رسیدم خونه (نزدیک ۱۲ شب) دیدم که خانوم پیر صاحبخونه پشت در اتاق برام یه تیکه کیک توتفرنگی گذاشته و بهم شب بخیر گفته. برای من که عادت کردم هیچوقت هیچکس تو خونه منتظرم نباشه خیلی زیبا و دلگرمکننده بود. یه لیوان چای ریختم و با اون کیک دل و جانم رو شیرین کردم.
روز بعد صبح زود پاشدم و رفتم جز صبحانه خوردن تو یه کافهی زیبا، رفتم از یه کتابفروشی کارت پستال زیبای گربهای بگیرم که برای خانوم صاحبخونه پیغام تشکر بنویسم و بهش بدم.
بعد از اینکه کارت پستال موردنظرمو پیدا کردم رفتم موزه. بچهها رو دیدم و با هم موزه رو دیدیم. اونا مکانیکی بودن و هزار بار مهندستر از من و در نتیجه همه چیزو -از موتور قطار گرفته تا موشک فضاپیما- میتونستن برام به صورت علمی و با فرمول توضیح بدن :))) ولی موزهش اصلا به جذابیتی که تو ذهن من بود نبود. خیلی کلاسیک بود و اصلا اینترکتیو نبود.
بعد از موزه با هم رفتیم یه رستوران لبنانی ناهار خوردیم -من اینقدر فقط نون و شیرینی خورده بودم که حاضر بودم روحم رو برای یه تیکه گوشت یا مرغ بفروشم :))))- و بعد برگشتیم هتل اونا نماز خوندیم و بعد رفتیم پارک المپیک. اونجا نشستیم و ساعتها با هم حرف زدیم از هر دری و اون احساس نیازم به معاشرت با آدمهای خوب و درست و حسابی ولی فروتن و بیادعا کاملا ارضا شد. خیلی خیلی همصحبتیشون چسبید و حس خوب بهم داد.
بعد دیگه شب بود و برگشتم خونه. روز بعدش یکشنبه بود و همممممممه چیز تو آلمان بسته بود به جز یه تعدادی کافه. رفتم تو یکی از این کافهها قهوه بخورم در حالی که بارون میومد بیرون. بعد دیگه رفتم ایستگاه قطار و گیر سیستم افتضاح قطارهای آلمان افتادم که آدم فقط میدونه بلیطش کیه ولی هیچ ایدهای از اینکه کی سوارشون میشه و کی به مقصدش می رسه نداره :))) خداروشکر ولی با کمی بدوبدو شب قبل از ۱۲ رسیدم خونه و سفر مونیخ (مریخ:دی)م رو به پایان رسوندم.
پ.ن: درمورد قصهی من و ستارهها و آسمان شب بعدتر خواهم نوشت.
- ۴ نظر
- ۳۰ آگوست ۲۴ ، ۱۵:۱۳