چند هفته قبل از تاریخ بلیطم برای سفر به ایران، پدرم به صورت اورژانسی در بیمارستان بستری شدن. قرار بود بعد از آنژیوگرافی بگن که عمل قلب باز تا چه حد اورژانسیه. در اون پروسه همهی ما خیلی خیلی ترسیده بودیم. وقتی مهرسام به دنیا اومد، به خاطر زردی تو بیمارستان بستری شد و اجازه ندادن همراه خودمون بیاریمش خونه. اون روز خواهرم خیلی خیلی گریه کرد. گفت حس میکنم با بچه رفتم بیمارستان و بیبچه برگشتم. بچهمو جا گذاشتم تو بیمارستان. اون روز مادرم این حس رو داشتن. میگفتن با پای خودم بردم باباتون رو پیش دکتر، و بعد کار به بیمارستان کشید و بعد هم اجازه ندادن پیشش بمونم چون سی سی یو هماره قبول نمیکنه. مامانم میگفتن من اون شب با همون حسی برگشتم خونه که خواهرت میگفت. حس میکردم بابات رو جا گذاشتم تو بیمارستان.
این حس وحشتناک همهی مارو ترسونده بود. اون خطر رفع شد و فعلا پدرم تحت مراقبت و محدودیتهای شدید هستن ولی در نوبت عمل نیستن فعلا. عمل رو تا جایی که بشه به تعویق میندازن به خاطر خطرات بیهوشی در سن بالا.
همهی این ترس ها باعث شده بود که من حاضر نباشم از پدرم یه لحظه جدا بشم در این سفر به ایران. یعنی حتی به دوستان اصفهانم یه پیام ندادم بگم من اومدم! بریم بیرون... تمام مدت رو همراه خانواده گذروندم. یعنی حتی وقتی میرفتم دندونپزشکی هم پدرم همراهم میومدن. اصلا توان جدا شدن ازشون رو نداشتم.
ولی سفر خیلی خیلی خوبی بود. خیلی خوش گذشت. همه چیز عالی و به اندازه بود. هوا خوب بود و آلوده نبود بر خلاف دفعات پیشی که رفته بودم اصفهان. برق رفتن روزانه داشتیم که آزاردهنده بود ولی نه اونقدرها. اینترنت هم به قدر کافی برام کار میکرد. کلا شرایط طوری نبود که حس بد داشته باشم و حس زندانی شدن بگیرم یا دلم بخواد فرار کنم. این بود که با دل خوش برنگشتم هلند. دلم میخواست همینجوری بمونم اونجا...
مهرسام خیلی خیلی شیرین شده بود. الان در سنیه که هرروز کار جدید یاد میگیره و رشدش خیلی واضحه. واقعا حیفم میاد که این سنش رو دارم از دست میدم... تو همین مدتی که من ایران بودم مهرسام هم جهار دست و پا راه افتاد، هم ایستادن یاد گرفت، هم اولین کلماتش رو به زبون آورد. گذاشتنش و برگشتن سر کار برام کار خیلی خیلی سختی بود. مهراد هم این بار خیلی سخت ازم جدا شد. دم در یهو اشکاش سرازیر شدن و به هق هق افتاد.هی میگفت خاله نرو... خواهش میکنم نرو.
این بار بر خلاف همیشه که هم من هم خانواده خیلی خودمون رو کنترل میکردیم که گریه زاری جلوی هم نکنیم و جدایی رو سخت نکنیم، نه من تونستم جلوی اشکامو بگیرم نه پدر و مادرم و نه مهراد. هرچی زمان میگذره این جدا شدنها سختتر میشه برام. واقعا دلم میخواد برگردم کنار مادر و پدرم زندگی کنم و خالهی خوبی باشم برای مهراد و مهرسام. نه خالهی راه دور توی گوشی و پشت صفحهی موبایل. ولی خب چاره چیه که شرایط کشور مطابق خواستههای من پیش نمیره. از ته دلم دعا میکنم روزی رو ببینم که بتونم با دل خوش برگردم. من ایران رو دوست دارم و خانوادهم همه چیزم هستند. کاشکی که بهای آزادی این همه زیاد نبود. ولی خب. هست...
به محض اینکه برگشتم هم ماه رمضون شروع شد. هنوز نتونستم خوب تطبیق پیدا کنم و نرسیدن کافئین به خونم در طول روز آزارم میده. ولی همینکه طول روزها معقوله و کوتاه، خدارو شکر میکنم. واقعا نمیدونم چطوری اون روزهای طولانی تابستونی رو روزه میگرفتیم. اصلا درک نمیکنم! خدا واقعا خوش قوتش رو میده فقط. اگرنه شدنی نبود.
این روزها یه کتاب خیلی خوب هم خوندم که دوست دارم درموردش بنویسم. ولی احتمالا در پست جداگانهای. هوا هم آفتابی شده اینجا و دیگه شکر خدا غرغر بیآفتابی و نرسیدن ویتامین دی ندارم که بزنم :)) کلا گوش شیطون کر همه چیز آروم و خوبه. الحمدلله علی کل حال.
- ۴ نظر
- ۰۶ مارس ۲۵ ، ۲۳:۳۲