واقعیت اینه که تو چند هفتهی اخیر فاصلهی بین خوشحالی عمیق و غم عمیق رو طی کردم. همهی احساساتی رو که تو این طیف جا میشن تجربه کردم. ویران شدم ویرانِ ویران. ولی یک نقطهای هست وسط همین ویرانیها که آدم از خودش میپرسه خب بعدش که چی؟ آخرش که چی؟ متاسفانه غم نمیکشه آدم رو. پس بالاخره که باید زندگی کنم. باید دوباره از ویرانیها بسازم خود رو. من دست و پا نمیزنم. خودم رو رها کردم در جریان آب تا هر چی که قراره طی بشه، بشه. چند روزی از دانشگاه مرخصی گرفتم و کل روز مچاله شدم تو خودم زیر پتو. بعد چندین تا سریال رو از اول تا آخر دیدم. بعدتر که کمی بهتر شدم از جام بلند شدم و آشپزی کردم. سعی کردم با طعمها و رنگها زندگی رو از نو بیافرینم. یک سری کارها اقدامات موقته. در لحظه فایده دارن ولی در مجموع قرار نیست کاملا بهبود بدن آدم رو. زمان. زمان تنها تسکیندهندهی دردهاست.
اول از خدا خیلی شاکی شدم. با خدا قهر کردم. که چرا؟ چرا همهی اینها پیش آمد؟ چرا گذاشت دل من بشکنه؟ چرا مراقبم نبود؟ چرا تنهام گذاشت و رهام کرد؟ بعدتر دیدم خدا یحتمل در همین لحظه هم رهام نکرده و دستم رو گرفته. ولی چرا بغلم نمیکنه؟
صبر. این روزها که باید صبر کنم، میفهمم معنای صبر رو.
(صَ) [ع.] (اِ.) گیاهیست با برگ های دراز و ضخیم و تیغ دار با گل های زرد رنگ. در جاهای گرم می روید و طعم تلخ دارد.
راستش در تمام دو سال گذشته مفهوم غربت و تنهایی رو به اندازهی شبهای این چند هفتهی اخیر درک نکرده بودم. وقتی از درد به خودم میپیچیدم و حتی کسی نبود که دستم را محکم بگیره فشارش بده و بهم بگه من اینجام. هیچ کس نبود. من بودم و من. تنهایی انسان معاصر. تنهایی انسان مفلوک از وطن و خانوادهی خود گذشته برای رسیدن به هیچ. به هیچ. به هیچ.
- ۸ نظر
- ۱۲ اکتبر ۲۰ ، ۱۲:۰۶