مرگ
کامنت «صبا»ی عزیز مرا بر آن داشت که این پست را بنویسم...در مورد درگیریهای شدیدم با مرگ و اضطراب شدید مرگ و کارهایی که برای رهایی از آن انجام دادهام. چیزی که بیش از یک سال است بخشی از روحم را فلج کرده. گاهی آشکارتر میشود و گاهی مخفیتر. ولی همیشه هست. اژدهای اضطراب مرگ همیشه از دور یا نزدیک زل زده در چشمهایم. تلاش میکنم با آن چشم در چشم نشوم. ولی همیشه ممکن نیست. گاهی که چشمم میافتد در چشمانش میخکوب میشوم. یخ میکنم. گاهی روزها نمیتوانم از تخت خارج شوم. گویی با چیزی نامرئی در جدلم. چند روز میگذرد و ناگاه یک صبح چشمانم را باز میکنم و اژدها دورتر شده ازم. میتوانم بلند شوم. اتاق را تمیز کنم، چای دم کنم، پنجره را باز کنم و با نفس عمیقی زنده بودنم را فرو بدهم.
اول یک توضیح بدهم در مورد اضطراب و استرس. چیزی که در این یک سال اخیر متوجه شدم این است که بیشتر اطرافیانم تفاوت این دو را متوجه نیستند. همه استرس امتحان دارند. همه استرس سخنرانی در جمع دارند. همه استرس ددلاین مقاله دارند. استرس حتی در مقادیر متعادل مفید است و انگیزهی حرکت و تلاش ولی وقتی شدید بشود میتواند زندگی را مختل کند. در این حالت نیاز به درمان دارد. اضطراب اما هیچ دلیل واضحی ندارد. همان وقتهاییست که دلمان شور میزند یا حالمان خوب نیست ولی نمیدانیم چرا. اضطراب وقتیست که این حالات برای مدت طولانی (و نه کوتاه) ادامه پیدا کند. اختلال اضطراب یا anxiety disorder همانطور که از اسمش پیداست اختلال است. هیچ وجه مثبتی ندارد و نیازمند درمان است. اختلال اضطراب در خیلی موارد -ولی نه لزوما- همراه میشود با اختلال افسردگی یا Major Depression Disorder.
درمورد تفاوتهای استرس و اضطراب با زبان علمیتر میتوانید اینجا را بخوانید.
تابستان گذشته و بعد از یک دوره وحشتناک التهابات روحی (از به کار بردن واژههای دقیق پزشکی برایش وحشت دارم.) کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال را به توصیهی دوستی خواندم. قبل از شروع کردنش مطمئن نبودم از پس خواندنش بربیایم چون هیچ پیشزمینهی ذهنی درمورد موضوع نداشتم و هیچ وقت هم علاقه یا اعتقادی به مطالعات روانشناسی نداشتم. با این وجود وقتی کتاب را شروع کردم زمین گذاشتنش برایم سخت بود. کتاب در مورد ۴ اضطراب بنیادین وجودی است. خواندن برخی فصولش برایم سختتر از بقیه بود. نه به خاطر سخت بودن موضوع یا شیوهی بیان آن، بلکه به خاطر محتوا. مثل این بود که زخمهایی را که از وجودشان مطلع نبودم یا تلاش میکردم نادیدهشان بگیرم باز کند و من را در معرض درد بینهایت قرار دهد. ۴ اضطراب وجودی از دیدگاه یالوم مربوط هستند به «تنهایی، آزادی، معنای زندگی، و مرگ». خواندن دو فصل تنهایی و مرگ برای من خیلی خیلی آزاردهنده بود. چون تازه فهمیدم که ریشهی خیلی از مشکلاتم در این دوست و بعد بیشتر که دقیق شدم فهمیدم حتی اضطراب تنهاییم برمیگردد به مرگ. همه چیز برای من میرسد به مرگ. (در مورد تفاوت تنهایی روزمره و تنهایی وجودی هم بخشی از کتاب را اسکرینشات گرفتهام که دوست داشتم به اشتراک بگذارم. چون جزء مفاهیمی است که اکثر اطرافیانم از آن مطلع نیستند و وقتی حرف از اضطراب تنهایی میشود، آن را با تنهایی روزمره اشتباه میگیرند و شروع به مدح آن میکنند. من هم هیچ مشکلی با تنهایی روزمره ندارم. من عاشق این تنهاییم. ۳ سال خوابگاه ارشد عملا تنها زندگی کردم. الان هم تنهای تنها زندگی میکنم. هیچ وقت ابایی از تنها سفر کردن، تنها سینما رفتن، تنها کافه رفتن یا هیچ کار تنهایی دیگری نداشتهام و ندارم. این تنهایی که اینجا از آن حرف میزنیم اما تنهایی وجودی است.)
توضیح لازم در اینجا این است که این اضطرابهای وجودی بسیار بنیادین هستند و در همه وجود دارند. اصلا هم عجیب نیستند. ولی وقتی در کسی به صورت اختلال دربیاید و زندگیش را تحت تاثیر قرار دهد، نیازمند درمان است. وقتی کسی به طور ویژه اضطراب مرگ دارد باید راههایی را بیازماید برای کنار آمدن با این اضطراب. مرگ ناگزیر است. چه برای خودمان و چه برای اطرافیانمان: حتی برای عزیزترین افراد زندگیمان.
اروین یالوم یک رواندرمانگر اگزیستانسیالیست است. به جهان باقی و زندگی بعد از مرگ و این قبیل مسائل اعتقادی ندارد. ولی هیچ مشکلی با کسی که این قبیل اعتقادات باعث غلبهاش بر اضطراب مرگ میشود ندارد. میگوید هر روشی که برای کسی کار میکند شایستهی احترام است. درمورد من، با وجود عقاید مذهبی، اگرچه نه خیلی عمیق و پررنگ و شدید، این عقاید کمکی به غلبهام بر اضطراب مرگ نکرد. وقتی یخ میزنم از فکر مرگ و نبودن یا نبودن پیش عزیزانم، فکر اینکه بعد از مرگ باز هم هستم ولی نمیتوانم پیش عزیزانم باشم هیچ آرامشی برایم به همراه ندارد. در نتیجه نیاز به کمک دیگری داشتم.
اینکه از اساس چرا چنین اضطرابی در سن جوانی برای من اینقدر پررنگ شده، داستان طولانی دارد از درگیریهای شدید و طولانی با مرگ به ویژه در افراد جوان. کسانی که برای پافشاری بر عقیدهشان کشته شده اند. این درگیریها انگار ذره ذره در من تهنشین شده بود تا به شکل هیولای ترس از مرگ از جایی زد بیرون. اول در خوابهایم سررسید و کابوسهای شبانه همدم هر شبم شد. و بعد بیداریم را هم پر کرد...
در مدت چند ماه گذشته این اضطراب بسیار بیشتر از قبل آزارم داده. حالا دیگر میدانم که تمام کابوسهایم و وسط شب از خواب پریدنهایم نشأت گرفته از همین اضطراب. چند وقتی پیش به توصیهی دوست دیگری کتاب خیره به خورشید باز هم از اروین یالوم را خواندم. در این کتاب به طور خاص به اضطراب مرگ و ماجراهای بیمارانش در طول سالیان و روشهایی که به آنها کمک کرده میپردازد. چیزی که به بیشتر بیماران یالوم کمک کرده بود «موج زدن» است. یک جورهایی شبیه مفهوم کار نیک با آثار ماتاخر که در کتابهای دین و زندگی مدرسه میخواندیم. وقتی میمیریم هنوز در یاد بازماندگان زندهایم. ولی وقتی آخرین نفری که ما را میشناخته هم بمیرد، عملا تمام میشویم. این چیزی بود که مرا موقع دیدن کارتون کوکو بسیار تحت تاثیر قرار داد. برای بقیه یک کارتون بود، برای من یک سفر عمیق درونی. با این حال اگر اینطور ببینیم که اثری که روی دیگران گذاشتهایم، کوچکترین کمکی که به دیگران کردهایم، هرگز از بین نمیرود میتواند کمی بهمان آرامش بدهد. ما روی اطرافیانمان اثر میگذاریم. وقتی میمیریم و آنها هم میمیرند، اثر ما روی آنها نمرده: در آثاری که همانها روی اطرافیان خودشان گذاشتهاند زنده است. میشود مثل یک زنجیر. ما میمیریم و دیگران به زندگیشان ادامه میدهند. شاید هیچ وقت هم یاد ما نیفتند. اما اثری که گذاشتهایم زنده است و نفس میکشد. این اثر لازم نیست یک کتاب ماندگار ادبی باشد. لازم نیست یک فیلم تاریخساز باشد. لازم نیست جایزهی نوبل فیزیک باشد. آثار ما میتوانند به کوچکی پاک کردن اشکی از چشم یک غریب ترسیده باشند. به کوچکی ساده نگذشتن از کنار درگیریها و مشکلات عمیق دیگران.
دیروز در مراسم دفاع یکی از همکارانمان، جزء پذیرایی یک غذای خاص بود از ترکیب گوشت و نان. یکی از دوستان چینیم با لبخند عجیبی رفت سمت این اسنکها و با ذوق و عشق یکی را برداشت. تعجب من را که از ذوقش دید، گفت این اسنکها برایش خاطره و مفهوم خیلی شیرینی دارد. بعد برایم تعریف کرد که وقتی هنوز کمتر از یک هفته بوده که از چین به هلند آمده بوده برای PhD، یک روز در سرما و تاریکی هوا و باران و باد شدید راهش را گم کرده و گوشیش خاموش شده بوده و نمیتوانسته مسیر را پیدا کند. همانجا ایستاده کنار خیابان و اشکهایش بیامان شروع به چکیدن کرده. میگفت بدنش یخ کرده بوده از حس غربت و تنهایی. همان موقع یک غریبهی هلندی آمده سمتش و بغلش کرده و بهش از این اسنکها داده تا گرم شود و بعد کمکش کرده تا راه را پیدا کند. گفت در آن حال وحشتناک وقتی دیده یک غریبه بدون هیچ اشتراکی با او اینطور بهش اهمیت داده و کمکش کرده، مطمئن شده که میتواند این زندگی مستقل و تنهایی در غربت را ادامه دهد و به نتیجه برساند. مطمئن شده که وجودش در دنیا بیمعنی نیست و برای دیگران با آجر وسط یک ساختمان برابر نیست. آن بغل کردن یک غریبه در یک شب سرد زمستانی وسط زمستانهای وحشتناک و دلگیر هلند و گرم کردنش با یک اسنک، تاثیر عمیقی رویش گذاشته بود. من مطمئنم اگر آن غریبه بمیرد، حتی اگر این دوست چینی من هم بمیرد، باز هم اثر همان یک عملش در جهان پایدار است. در اثری که این دوست چینی من روی اطرافیانش گذاشته، تمام موفقیتهای بعدیش، مهربانیهایش با غریبههای تازهرسیده و ... باقی است.
در فصل آخر کتاب مخاطب یالوم روان درمانگران هستند. بهشان از اهمیت خودافشاگری و حرف زدن با مریض از مشکلات مشابه خودشان میگوید. کاری که خودش در بخشی از کتاب انجام داده. در کمال تعجب بخشی از کتاب که بیشترین کمک را به من کرد، هیچ کدام از داستانهای بیمارانش در طول این سالیان نبود. بلکه بخشی بود که از خودش میگفت. از اضطراب خودش از مرگ و اینکه دلیل اینکه در این سن پیری هنوز دارد مینویسد و تجربیاتش را منتشر میکند به امید اینکه برای دیگران مفید باشد و کمکی به دیگران بکند همین اعتقادش به «موج زدن» اعمال با تاثیر مثبت است. این همه انتشار کتاب و کمک به خوانندگان ناشناس در سراسر دنیا برایش راهی است برای مواجهه با اضطراب مرگ. خواندن این بخش و پی بردن به اینکه اروین یالوم معروف هم این اضطراب وحشتناک مرگ را داشته و دارد برای من التیامبخشتر از همهی سایر بخشهای کتاب بود. از کابوسهایم کاسته شده، آرامترم و منعطفتر.
پ.ن۱: درمان اضطراب مرگ بر خلاف تصور خیلی از مذهبیون، در فکر کردن به آخرت و زندگی پس از مرگ و عبادت تنها با خدا نیست. در ارتباطات انسانیست.
«انزوا فقط در انزوا موجود است، وقتی آن را کسی سهیم شدی تبخیر میشود.»
پ.ن۲: اضطراب مرگ همیشه آشکار نیست. گاهی به شدت تغییر شکل میدهد و خودش را به شکلهای نامربوطی بروز میدهد. در بخش های ابتدایی کتاب کمک میکند به فهمیدن اینکه ریشهی اصلی مشکلمان به اضطراب مرگ برمیگردد (یا نه).
پ.ن۳: بخشهایی از کتاب را اسکرینشات گرفتهام و دوست داشتم اینجا به اشتراک بگذارم. برای اینکه پست طولانی و زشت نشود، اسکرینشاتها را در «ادامهی مطلب» اضافه کردهام.
پ.ن۴: در جستجوی بخشهایی از کتاب برای بهاشتراکگذاری به این پست وبلاگ برخوردم. بخشهای خوبی از کتاب را انتخاب کرده و به عنوان خلاصه گذاشته. خواندنش کمتر از ۱۰ دقیقه وقت میگیرد :)
بیربطنوشت: سردم است و دارد باران خیلی شدیدی میبارد. استادم تیشرت آستینکوتاه پوشیده و وقتی دید پانچو همراهم است خندید و گفت در هوای به این خوبی بارانی چرا؟:)) بعد هم گفت هنوز پاییز نیامده اینجا. این الان هوای تابستانی حساب میشود. خداوندا... :))
۱. در مورد تنهایی:
۲. ارزش ارتباطات انسانی
- ۱۹/۱۰/۰۹
چقدر خوبه که موشکافانه مساله ت رو بررسی کردی.
من از طرفداران اروین خان هستم ولی کتاب هایی که گفتی رو نخوندم!!
به نظرت اگر از روانپزشک یا روانشناس کمک بگیری زودتر به راه حل نمی رسی؟