اوتوپیا
در ذهن خیلی از ما «خارج» یک اتوپیاست. جایی که همهی مشکلاتی که به ذهنمان میرسیده برطرف شده (نه که فقط بهتر از ایران باشد. بلکه بهشت زمینی است). جایی که مردم شعور کافی دارند و دولتها خیرخواهانه سیاستگذاری میکنند. خارج برای ما ناکجاآباد است و به همین خاطر به شرق تا غرب عالم میگوییم خارج تو گویی یک کشور یکپارچه باشد.
عکسهای سواحل غرق در زبالهی شمال را میبینی و با خودت فکر میکنی که حتما در «خارج» کسی آشغال روی زمین نمیریزد و همه جا تمیز است. بیاهمیتی آدمها به بازیافت را میبینی و با خودت فکر میکنی حتما در «خارج» همه تفکیک زباله از مبدا انجام میدهند. میبینی سلف دانشگاه روزانه چه تعداد زیادی لیوان یکبار مصرف استفاده میکند و فکر میکنی حتما در «خارج» مصرف پلاستیک غیرضروری صفر است. کسی دود سیگار را فوت میکند در صورتت و فکر میکنی حتما در «خارج» کسی در مکان عمومی سیگار نمیکشد. سوار مترو میشوی و صدای چند نفر در حال تماس تلفنی کوپه را برداشته. با خودت فکر می کنی حتما در متروهای «خارج» همه ساکت هستند و کسی بلند بلند حرف نمیزند.
وقتی که مدتی در بخشی از این «خارج» زندگی میکنی کمکم تصور اتوپیایی آن در ذهنت میشکند. کمکم مشکلات را میبینی. بار اول که در خیابان زباله میبینی تعجب میکنی و فکر میکنی استثناست. بعد کمکم همه جا زباله میبینی و عادت میکنی. سطلهای زبالهی جلوی خانه را میبینی و میبینی که از بازیافت آن چنانی که در ذهنت بوده خبری نیست: کاغذ/ شیشه/ متفرقه. بار اول که کسی در ایستگاه اتوبوس و درست نشسته در صندلی کناریت سیگار روشن میکند و دود آن را فرو میکند در حلقت شوکه میشوی. ولی کمکم به دود سیگار هم عادت میکنی. به فروشگاه میروی و از حجم غیرضروری پلاستیک مصرفی در بستهبندیها جا میخوری. اما در بار چهارم یا پنجم خرید به آن هم عادت میکنی. سوار مترو/ اتوبوس/ تراموا میشوی و صدای مکالمات تلفنی بلند بلند آدمها و مکالمات گروهیشان با صدای خیلی بلند و گوشخراش آزارت میدهد. اما آن را هم میپذیری. آخر شب جمعه سوار مترو میشوی و عربدههای جماعت مست را میشنوی. جلوی چشمت پشتک و وارو میزنند وسط مترو و باز هم مینوشند. از ترس به خودت مچاله میشوی، اما لاجرم به آن هم عادت میکنی.
برای من تفاوت واکنشم در برابر چیزهایی که اینجا ناامیدم میکند با ایران این است که در ایران میخواستم همه چیز را تغییر دهم. دنبال این بودیم که آدمها یاد بگیرند یا قانونی تصویب شود که در مکان عمومی دود سیگارشان را به حلق بقیه فرو نکنند. دنبال این بودیم که فرهنگسازی کنیم که مردم در وسایل نقلیهی عمومی فریاد نزنند یا با تلفن همراه صحبت نکنند. دنبال این بودیم که با تذکرهای دوستانه زباله نریختن را به آدمها یاد دهیم.
در مقابل اما اینجا همه چیز را میپذیرم. به سادگی. دنبال تغییر هیچ چیزی نیستم چون لابد باید همینطور باشد. لابد طبیعیش این است که دود سیگار بخوریم. لابد طبیعیش این است که آدمها خیابانها را با زباله یکی کنند. لابد طبیعیش این است که زیر پلها ادرار کنند. لابد اصلا اتوبوس جای فریاد زدن پشت گوشی همراه است. لابد درستش همین است. پس میپذیرمش. و تمام.
و این چیزیست که در مورد خودم و در مورد حضورم در مکانی که متعلق به من نیست و من به آن تعلق ندارم دوست ندارم. این پذیرش را.
پ.ن: البته که جایی مثل سوییس به شدت تمیز است. ولی همهی این رعایتها بر پایهی قانون و جریمههای سنگین است و نه فرهنگی. مثلا اینجا همه کیسهی خرید به همراه دارند و کیسهی پلاستیکی نمیگیرند. چرا؟ چون برای هر کیسه بین ۱۰ تا ۱۵ سنت باید پرداخت کنند و نه چون کار درست این است و باید تا حد امکان پلاستیک مصرف نکنیم.
- ۱۹/۱۰/۱۳
به نظرم بخشی از پذیرش وضعیت موجود از اینجا می آید که شخص خودش را متعلق به آن جامعه و لذا دارای حق ایجاد تغییر و اعتراض به وضعیت موجود، نمی بیند. بخشی هم از یاس نسبت به ایجاد تغییر. از این جهت که تصورات شخص نسبت به جامعه آرمانی بوده و حالا که فروریخته و واقعی شده، به نظر میرسد که وقتی این جامعه که به نظر ایده آل می آمده، نتوانسته ارزشها را نهادینه کند، پس امیدی به تغییر نیست.