جنگ جنگ تا پیروزی D:
قضیه اینه که بعضی آدما مثل من راه میرن و به خودشون بد وبیراه میگن. دائم احساس ناکافی بودن دارن و فکر میکنن به قدر کافی باهوش و خوب نیستن و برای کارشون نامناسبن. هرگز به خودشون باور ندارن و دائم میزنن تو سر خودشون. و به شدت نیاز دارن که وقتی اینارو میگن کسی از بیرون بهشون بگه که اینجوری نیست. باهوشن، کافین، و مناسب. بعد عادت میکنن به این روند. معتاد میشن به این گرفتن فیدبک مثبت از خارج خودشون.
حالا یه موقعی یه اتفاقی میفته و یه نفری از بیرون تواناییشونو میبره زیر سوال. یهو خودشونو میبینن افتاده در گردابی که دیگری داره میبردشون زیر سوال. بعد به خودشون میان و تازه میفهمن که چقدر به خودشون باور دارن. که چقدر به تواناییاشون ایمان دارن و از خودشون دفاع میکنن و برای ثابت کردن اشتباه طرف مقابل میجنگن.
این اتفاقیه که برای من افتاد. و تازه متوجه شدم که چقدر اون حلقهی منفیم اشتباهی و قلابی بوده. نمیدونم چقدر از این ماجرا به فروتنی و ترس از غرور نهادینهشده در فرهنگ ما برمیگرده و چقدرش شخصیه. ولی به هرحال، اتفاقی که افتاد منو باز به جنگیدن واداشت. انگار آتشم رو روشن کرد. و حتی مقادیری از «آرزوها» و «رویاها»ی گذشتهمو برداشت آورد گذاشت تو ستون «اهداف».
پ.ن۱: فردا یه روز خیلی خاصه برای من.
پ.ن۲: یکی از پسرای هلندیمون وقت رفتن اومد منو دید که هنوز دانشگاهم گفت نمیری خونه؟ گفتم من نمیتونم صبحا کار کنم. به جاش شبا تا دیروقت میمونم. گفت منم قبلا اینطوری بودم. گفتم خب چطوری تغییر کردی؟ گفت نمیدونم فکر کنم فقط پیرتر شدم! بعد خودش درست شد. گفت میبینی که! الان دیگه پیرم :))) مثل پیرمردا شب زود میخوابم صبح زود پامیشم ورزش میکنم میام سر کار. تو هم پیر بشی سحرخیز میشی.
:)))))
پ.ن۳: پریشب کابوس میدیدم که تو یه دنیا گیر افتادم که کفش تا بی نهایت مربعهای سودوکوئه. هرجا رو نگاه میکردم سودوکو بود و گیر افتاده بودم توش و هرچی حل میکردم تموم نمیشد که ازش بیام بیرون... دیشب هم کابوس میدیدم که برگشتم ایران و مجبورم مقنعه سرم کنم که برم دانشگاه. اینکه سطح کابوسام از دیدن مرگ همهی عزیزان و پر از خون و سیاهی بودن رسیده به اینجا، نشونهی خوبیه حقیقتا :))
پ.ن۴: این خیلی جواب قشنگی بود به یه سوال... :)یک لبخند بزرگ نشوند رو لبم.
- ۱۹/۱۰/۲۸
موفق باشی فردا.