یکسالگی!
یک سال پیش در چنین روز و ساعتی در فرودگاه اسخیپول از هواپیما پیاده شدم. هوا سرد بود و سرمایش به مغز استخوانم نفوذ میکرد. آدمها تند تند رد میشدند از کنارم و عجله داشتند. من گیج بودم و اصواتی که میشنیدم به گوشم ناآشنا بودند. با چشمهای باز از تعجب آدمهای خیلی خیلی قدبلند را نگاه میکردم و حتی توانایی تفکیک کلمات را از بین اصواتی که از دهانشان خارج میشد نداشتم. گیج بودم و وحشتزده. دوستان خوبی داشتم و تنها نبودم در آن روزها و لحظات. مصطفی که آمد به استقبالم از ترس توی دلم هزار بار کم شد انگار. توصیف آنچه آن روز احساس میکردم غیرممکن است. از آن چیزهاییست که نیاز دارم سالها ازش بگذرد تا بتوانم احساساتش را تفکیک کنم از هم و دانه به دانه توصیف کنم. ملغمهای بود از ترس، هیجان، خوشحالی، غربت، پشیمانی. در همان نیمساعت-سهربعی که تا خانهی مصطفی و سمیرا در راه بودیم، هزار بار از خودم پرسیدم: من اینجا دوام میآورم؟ یا همین الان از همینجا رویم را برگردانم و برگردم ایران؟ نیامده برگردم؟ و بعد فراموش کنم همهی این مدت را که در هیجان آمدن بودهام؟
شب که در اتاق زیبای غرق در گل در خانهی مصطفی و سمیرا خوابیدم، بعد از ماهها بود که خواب به چشمم میآمد. خسته بودم و نمکشیده و رنجور... ماهها تلاش و تکاپو و دویدن و حالا بالاخره رسیدن... رسیدنی که به نظرم خیلی ناپایدار میآمد. یک طورهایی برایم مسلم بود که نمیمانم. که برمیگردم. که فرار میکنم...
یک سال گذشته و حالا فکر میکنم به تمام این ماههایی که گذشت. میآیم با خودم نیما یوشیجوار بگویم: «یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. از این پس همه چیز ِ جهان تکراریست. همه چیز، جز مهربانی.» که بعد با خودم فکر میکنم واقعا تکراریست؟ آن چه دیدهام و چشیدهام در این یک سال، به من میگوید که هر روز روز جدیدیست پر از ناشناختهها و اتفاقات. برخی روزهایش غرق مهربانیست. برخی روزها پر از غربت است و ناملایمات. برخی روزها گرم میشوند به همدلی، حتی در میانهی زمستان با سوز کشندهی سرما. و برخی روزها دقیقا برعکس. من هنوز احساساتی را تجربه میکنم هر روز که جدید هستند. که پیشتر تجربهشان نکرده ام. گاهی از تصور اینکه روزی دیگر چیزی در جهان متعجبم نکند وحشت میکنم. از تکرار میترسم. از جمود میترسم. از جاری نبودن و رکود میترسم.
روزهای اول در توصیف تجربهام میگفتم حس کودکی نوپا را دارم که با راه رفتن در بین مردم، وول خوردن وسط فروشگاه و با دهان باز نگاه کردن به در و دیوار و خیابانها یاد میگیرد همه چیز را. از نو کشف میکند جهان تازهاش را. و حالا حس میکنم کودک یک سالهام. کودکی که دیگر با دنیای جدیدش کنار امده. شناخته و فهمیده چطور پذیرفته شود در جغرافیا و فرهنگ جدید. با غذاهای به غایت بیمزه و بی رنگ و بو کنار آمده. حواسش به مصرف برق و گازش هست و حساب مالیات پرداختیش را دارد. دیگر از اینکه مستقیم زل بزنند در چشمش و بهش چیز ناخوشایندی بگویند متعجب نمیشود. تفاوتهای فرهنگی را پذیرفته و به دلش حالی کرده که دیرتر بشکند. به لبخند روی لب آدمها خو گرفته و میداند که لبخندها بخشی از زندگی اجتماعی هستند و لزوما محبت و همدلی را منتقل نمیکنند. یاد گرفته چطور خودش را مورد قبول دیگران کند و دیگر از دیدن پلیس به لرزه نمیافتد و ترس و نگرانی روبهرو شدن با نژادپرستی را ندارد (چون میداند قرار نیست اتفاق بیفتد). ناخودآگاهش از وحشت پذیرفته نشدن رها شده و با بیتعلقیش هم کنار آمده. دوچرخهسواری در شلوغی و ترافیک و شب و سرما و باد و باران هم دیگر برایش عادی شده و جزئی از عاداتش.
یک سالگی برای من سن پذیرش است و جا افتادن. دوستش دارم و چشمم به آینده است. هنوز بسیار چیزهای خوب در فرهنگ جدید هست که برای جاانداختنشان در خودم نیازمند زمانم. و هنوز بسیار چیزهای بد هست حتما که به چشمم نیامدهاند و متوجهشان نشدهام.
چشمم به آینده است و ترس و بیقراری روزها و ماههای نخستینم بدل شده به آرامش و آمادگی.
پ.ن: به عنوان یه تغییر بعد از یک سال تصمیم گرفتم بعضی از پستها رو رمزدار کنم تا رمزشو فقط کسانی که خیلی خیلی بهشون احساس نزدیکی میکنم و اوکیم که بخونن، بخونن. بقیهشون عمومی میمونن ولی. بهم بگین اگر دوست دارین رمزشو بهتون بگم. ولی اگر گفتم باهاتون راحت نیستم ناراحت نشین.
- ۱۹/۱۰/۲۹
یک سالگی ت مبارک باشه عزیزم:*
آفرین بهت بخاطر همه تلاش های این یکسالت.
برات روزهای بسیار درخشان و زیبایی رو آرزو میکنم و امیدوارم هر روز از سختی هاش کم و به شیرینی هاش افزوده بشه.
به خودت افتخار کن بخاطر این یکسال تلاش :*