وطن
دوستم میگوید باید بنویسیم. باید. باید تجربههای زیستهمان از این یک هفته را بنویسیم تا یادمان نرود. تا ثبت شود. تا وقتی گم شدیم وسط روزمرگی برگردیم و باز بخوانیمشان و باز خشممان را نو کنیم. چون بدون خشم میگذاریم استثمار شویم و هیچ نگوییم. خشم. خشم.
چه بنویسم؟ میگوید بنویس. و من کلمهها را پیدا نمیکنم. جملاتم جفت و جور نمیشوند و درد میکشم. می گوید بنویس. واژهها بیمعنی شدهاند برایم. یادم نمیآید چطور جمله میساختیم. چطور درد را توصیف میکردیم. می گوید بنویس. کاغذها و صفحات مجازی چطور درد ما را تاب میآورند؟ چطور کلمهها حس ما را توصیف میکنند؟ میگوید بنویس.
یک سری واژه دارم بیمعنا. منفرد. جدا از هم. سعی میکنم بینشان را با کلمات دیگر پر کنم و جمله بسازم ازشان. انگار که برگشته باشم به پیشدبستانی و آن دفترهای پر از نقاشی با نقطهها که باید نقطهها را به هم وصل میکردیم تا بشود آدمبرفی، کبوتر، آمبولانس. درد را چطور بسازم با کلمهها؟
غربت
تنهایی
انزوا
درد
ترس
خشم
استیصال
انزجار
نفرت
بیتابی
عجز
ناتوانی
نامرئی بودن
آب در هاون کوبیدن
حسرت
غم
لرز
...
جمله چطور بنویسم با اینها؟
میگوید بنویس. گریه میکنم. چطور بنویسم؟
فکر میکردم میشود از ایران گذشت. فکر میکردم میشود ایران را به مثابهی تجربهای ناخوشایند دور انداخت. فکر میکردم میشود فرار کرد. تمام فکرهایم بیهوده بود.
ایران از ما نمیگذرد.
روزهایی که گذشت فکر میکردم برای دوستانم در حد تظاهر کردن اهمیت و ارزش دارم که دردم را ببینند. که با جملات بیمعنی تظاهر کنند که برایشان مهم است چه بر ما میگذرد این روزها. بارها نوشتم. در فیسبوک نوشتم. دردمان را کاشتم در چشمشان. سکوت درو کردم. جز دو دوست چینیم -که با دیکتاتوری آشنا هستند- کسی حتی سوال نپرسید. کسی حتی نخواست که بداند. کسی من را ندید. نشنید. خاورمیانه در آتش هم که بسوزد برای دیگران عادیست. فکر میکنند ما عادت داریم به همه چیز. استادم که آدم خیلی خوبیست میخواست بهم بگوید که در جریان اتفاقات ایران است. وارد شد که ارائهای بدهد. در همان ۵ دقیقهی اول شوخی نابهجایی کرد با قطعی اینترنت در ایران. نگاهش روی من بود. دید که لبخندم خشکید روی لبم. معذرت خواست. بقیهی ارائهش را نفهمیدم. تپش قلب گرفتم. خرد شدم. درد انسان خاورمیانهای برای یک سفید بیدرد شوخیست. طنز است. درد انسان خاورمیانهای درد نیست. اتفاق روزمره است که لابد به آن عادت کرده.
روزهایی که گذشت فهمیدم چقدر تعلق ندارم به محل زندگیام. فهمیدم که ایران در من است و من در ایران. فهمیدم که ایران از ما نمیگذرد. فهمیدم که چقدر بیوطنی دردناک است.
روزهایی که گذشت با سرود ایران ای مرز پرگهر ضجه زدیم. با سرود یار دبستانی من از نو برگشتیم به جلوی سردر دانشگاه تهران. با سرود «سر اومد زمستون» سفر کردیم به تاریخ ۴۰ سال گذشته. روزهایی که گذشت من برگشتم به وطنم. فهمیدم که چقدر تعلق ندارم به اینجا. به این مردم بیدرد. به این مردم سفید تا خرخره در امتیاز و رجحان (privilege).
در روزهایی که گذشت فهمیدم که زندگی در درد به ما شاخکهای حساس به ستم داده. با ریختن خونی در یمن، سوریه، فلسطین، چین، هنگکنگ، آمریکای جنوبی، درد میکشیم. با جنایتهای داعش در اروپا درد میکشیم. ستم را میفهمیم. با ستمدیده همدلیم و کاش میشد کاری برای همهی ستمدیدگان جهان کنیم. آنچه که من اینجا و از اطرافیان «سفید»م دیدم اما جز این بود. بیتوجهی. بیدردی. نفهمی.
غربت. انزوا. غربت.
چطور بنویسم؟ سرمای غربت را باید تا مغز استخوان حس کنی تا بفهمی از چه حرف میزنم.
آمدند و زدند و کشتند و ماندند. ماندند. چهل سال است که ماندهاند.
کاش روزی بیاید که بنویسیم: «آمدند و زدند و کشتند و بردند و رفتند.» و رفتند. و رفتند. کاش.
وطنم. آن جا که به آن متعلقم. آن جا که در آن میتوانم خودم باشم. بی اضافهای. بی تظاهری. بی تلاشی برای کار کردن و خندیدن و شرکت در گردهماییهای پر از حرفهای بیمعنی همکاران و دوستان بیدرد در روزهایی که پر از دردیم. وطنم. من از تو گذشته بودم. تو اما از من نگذشتی. و من دانستم که گذشتن از تو ناممکن است. ما وطنمان را نمیپرستیم. دوستش هم نداریم حتی شاید. اما به آن «دچار»یم. ناچاریم به این دچار بودن.
چطور بنویسم؟
میگوید بنویس.
مینویسم درد. تباهی. وطن.
تمام.
- ۱۹/۱۱/۲۴
تنم لرزید از خوندن پستت... درد را تجربه کردن یک چیز است، اینکه حس کنی بین کسانی هستی که درد و رنج ات برایشان شوخی است، یک درد جانکاه دیگر