بیمکانی
دارم خو میکنم کمکم به این که یک جا نشسته یا ایستاده باشم -هر کجا، ایستاده وسط تراموا، روی دوچرخه و در حال عبور از روی پل، وسط کلاس اسکواش و در حالی که راکت را برده ام بالا که به موقع توپ را هدف قرار دهم، وسط خواندن قسمتهای چالشی متدلوژی یک مقاله، یا در حال بررسی کتابهای داخل کتابخانه- و ناگهان احساس کنم وسط زمین و هوا رها شدهام. بیمکان. بیزمان. بیتعلق. بیاتکا. و ناگهان از خودم بپرسم: من اینجا چه میکنم؟ و جوابی پیدا نکنم. ناگهان انگار در خودم فرو بریزم -از درون- و بخواهم رها کنم و برگردم جایی که مهراد هست. باید عادت کنم انگار.
- ۱۹/۱۲/۱۶
خلأ...