ویرانه
یه لحظه هست بعد از هر مصیبتی که به خودت میای و میبینی دیگه نفسهات به اندازهی قبل سنگین نیستن و درد قلبت اگرچه هست، ولی دیگه کشنده نیست. عذاب وجدان میگیری که چطور میتونم؟ و بعد به خودت میگی زندگی همینه... داغ میبینیم، توقف میکنیم، سوگواری میکنیم و بعد راه رو ادامه میدیم تا داغ بعدی. این وسط البته که برخی از این مصیبتها از بقیه بدترن. البته که بعضی از مصیبتها زخم ابدی میذارن و باید هم بذارن. جنایت رو نباید فراموش کرد. نباید خشم رو زمین گذاشت. خشم از جانی، از مسبب بلا باید تو دلمون بمونه. باید ازش حفاظت کنیم حتی. ولی نباید ترمز زندگی کردنمون بشه. و این همون دلیلیه که من از مرگ میترسم. تو میمیری، ولی اطرافیانت به زندگیشون ادامه میدن. در جهانی بیتو. انگار که بودن و نبودن تو هیچ تاثیری روی جهان نداشته باشه. ولی این طور نیست. این درست نیست. اون حفرهی خالی تو قلب اطرافیان کسی که مرده، و این بار مظلومانه کشته شده تا ابد میمونه... ولی چی کار کنن؟ مجبورن. مجبورن زندگی کنن تو جهان بی عزیزشون.
من هنوز هرشب کابوس هواپیما میبینم. ناخودآگاهم زخم ابدی و کاری خورده... اما خودآگاهم تواناتر شده به زندگی روزمره.
اون مصیبت که پیش اومد باعث شد که معنای زندگی رو گم کنم. دیگه همهی کارهای روزمره به نظرم بیمعنین. مقاله خوندن. نوشتن. میتینگ شرکت کردن. خوردن. خوابیدن. ورزش کردن. کلاس رفتن. درس خوندن. همه شون بیمعنین. اما خودآگاهم کنترلشو به دست آورده. جوری که این بار کارهای روزمره رو بیمعنی انجام بدم. مکانیکی. شبیه یه ماشین برنامهریزیشده. دنیا برای ابد رنگهاشو از دست داده.
زندگی رو ادامه میدیم. اما کاش یادمون نره که هرروز فریاد بزنیم و داد خونهای ریخته رو بخواهیم...
با کمر شکسته، پشت خمیده، دل شکسته و روح زخمی ادامه میدیم زندگی رو. و یادمون میمونه که این اسمش زندگی نیست...زنده بودنه...
- ۲۰/۰۱/۱۸
منم دقیقاً همینجوری شدم. انگیزههایی که داشتم حالا بیمعنی شدن. ولی خودمو مجبور میکنم به کار کردن. گرچه با سرعتی کمتر.
به نظر من اینجور چیزا مثل یه حبه قنده که بیافته توی یه ظرف آب. یا یه قطره رنگ. اولش شدیده و خیلی جلب توجه میکنه. کمکم حل میشه. از مقدارش کم نمیشه، ولی از شدتش چرا. میرسه به ته وجود آدم و باقی میمونه. بعد میشی آدمی که اون غم زیسته رو هر جا با خودش حمل میکنه.