ظهر یکشنبه (جمعهمون)
ماهی خوابوندهشده تو پیاز و لیمو و زعفرون تو فر، سبزی پلو و مرغ برای سوپ روی گاز در حال پختن. چای دارچین و نباتم رو مزهمزه میکنم و به این فکر میکنم که چقدر روزمرهها و جزئیات زندگی مهمن.
این روزها هر کاری که میکنم، هر کار کوچک بیاهمیتی، به این فکر میکنم که میتونه آخرین بار باشه. فکر آخرین بار بودنش، لذتشو بیشتر نمیکنه واسم. بلکه بیمعنیترش میکنه.
راه میرم، میگم، میخندم و وسطش فکر میکنم چرا زدین؟ چرا کشتین؟
در و دیوار و هوا و آسمون و زمین مثل قبله. ولی حال دل ما نه دیگه. دیگه هیچ وقت هم مثل قبل نمیشه.
پ.ن: دقت کردم چقدر حرف هست از زندگی اینجا که دلم میخواست بنویسم یه روزی. ولی نمینویسم. خودسانسوری تا ته وجودم نفوذ کرده.
- ۲۰/۰۲/۰۲
سلام :)
نوش جون.