کرونا؟
پیشنوشت: وقتی این یکی وبلاگ رو (که خدا میدونه چندمین وبلاگمه! از اول راهنمایی تا الان در برهههای مختلف سنی وبلاگهای مختلفی داشتهم) میساختم، سادهانگارانه فکر میکردم قراره درمورد اتفاقات و چیزهای جالب اینجا و هرچیزی که شگفتزدهم میکنه بنویسم. ولی اونقدر حجم تراژدیهای شخصی و جمعی بالا بوده که عملا از هیچ چیز اینجا که دوست داشتم بنویسم ننوشتم. واقعا متاسفم. انیوی، اگر موضوع خاصی هست که دوست دارین درموردش بگم که چطوریه اینجا و تعریف کنم کامنت بذارین. اگر بلد باشم و تجربه داشته باشم مینویسم درموردش. خوندن بقیهی این پست هم چیزی بهتون اضافه نخواهد کرد. برای دل خودم مینویسم. میتونین ایگنورش کنین و وقتتون رو بابت خوندنش تلف نکنین.
این روزها همه درمورد کرونا حرف میزنن. همه درمورد چین و دانشجوهای چینی و اپیدمی و کمبود ماسک و سوپ خفاش و ترس از مرگ حرف میزنن. به همهی حرفها هم چاشنی نژادپرستی رو اضافه کنین و نژادپرستی و مزخرف گفتن درمورد چینیها مختص ما ایرانیها نیست. یک بار به صورت اتفاقی شنوندهی مکالمهی وحشتناک چند دوست هلندی و کاناداییم بودم درمورد همکار چینی و کاش هیچ وقت نمیشنیدم. و البته که اینجا زدن حرفای نژادپرستانه یا بروز رفتار نژادپرستانه جرمه و همهی این مسائل میره تو لایههای درونی و زیر لایهای از لبخند و تظاهر به خوشرفتاری. ایرانیها اما لزومی برای پنهانکاری هم نمیبینن و حرفهایی میزنن که از شدت نژادپرستانه بودنشون آدم میخواد گریه کنه.
من اما راستش نه درمورد ویروس چیز خاصی میدونم، نه چیزی خوندم درموردش، نه اخبارش رو دنبال کردم و نه حتی برام اهمیتی داره. اولین بار که توجهم بهش جلب شد هم وقتی بود که همکار چینیمون سفر سال نوش به چین رو به خاطر بیماری لغو کرد. و بار بعد وقتی شنیدم همکار دیگری (که تا حالا ندیدمش و مدت طولانیه که از چین دورکاری میکنه) تو ووهان زندگی میکنه و تو قرنطینهس. بار بعد هم وقتی گفتن همکار دیگرمون -که همسایهی منه- که رفته بود چین به خاطر لغو پروازها گیر افتاده و نمیتونه برگرده. دیروز اما اطلاع داد که پروازها برگشته به حالت عادی و داره میاد و فقط قانونا باید ۲هفته تو خونهی خودش خودش رو قرنطینه کنه و بیرون نیاد و اگر علایمی بروز کرد فورا به پزشک مراجعه کنه.
اخبار کرونا برام هیچ اهمیتی نداشت. فیلمی رو هم که از فرودگاه پخش شد و غربالگری احمقانه و مضحک مسافران رسیده از چین و بعد تکذیب توسط معاون وزارت بهداشت و درمان و بعد تکذیب تکذیبش توسط فرودگاه ندیدم حتی. فقط عکسی ازش دیدم تو کانال وحید آنلاین.
حتی استوری دوست اینترنی از بیمارستان خمینی تهران که اعلام کرد که یک مورد تشخیص قطعی داده شده و بعد هم از ترس عواقب نشر خبر استوریش رو پاک کرد هم در من نه هیجانی ایجاد کرد، نه استرسی، نه ترسی.
اگر منو بشناسین، میفهمین که چقدر این دنبال نکردن ماجراها و درنیاوردن ریز جزئیاتشون از طرف من رفتار عجیبیه.
به قول یه دوستی، ما حتی حوصلهی نگران شدن یا واکنش نشون دادن به کرونا رم نداریم دیگه.
به مامانم میگفتم من دیگه تعجب نمیکنم از هیچی از اخبار و رفتار حکومت. ناراحت هم نمیشم. عصبانی هم نمیشم حتی. احساس دائمم شده «خستگی» و «دلزدگی» و این سوال دائمی که چرا ولمون نمیکنن؟ بس نیست؟ احساس گروگانی رو دارم که دیگه از جنگیدن و تقلا کردن خسته شده و زل زده به گروگانگیراش و هی میپرسه که آخه تا کجا؟ چی میخواین ازمون؟ و ثانیهها رو میشمره تا زندگی رقتانگیزش تموم بشه. شاید فکر کنین این احساس گروگان گرفته شدن مختص ایرانیهای داخل کشوره که باید بگم سخت در اشتباهین. صرف ایرانیبودن و تا زمانی که شما دارندهی پاسپورت ایرانی هستین یعنی در گروگان جمهوری اسلامیاید. امیدوارم این رو بعد از به قتل رسوندن اون ۱۷۶ نفر تو اون پرواز لعنتی فهمیده باشید.
از ایران اومدن، صبر من رو زیادتر نکرده. بلکه کمتحملترم کرده چون میبینم که میشه عادی زندگی کرد. میشه روز رو با اخبار وحشتناک شروع نکرد و شب رو با ترس از اتفاقات بدتر به پایان نرسوند. میشه شبا کابوس جنگ ندید. میشه از پلیس نترسید. میشه با دیدن پلیس تو خیابون لبخند زد و احساس امنیت کرد. میشه به حرفای دولت اعتماد کرد. میشه بدون دغدغهی ویزا پیپر سابمیت کرد. میشه بدون دغدغهی تحریم روی دیتاهای شرکتای مختلف حساب کرد. میشه بدون نگرانی گشت ارشاد مهمونی گرفت. میشه خندید. میشه رقصید. میشه دوست داشت. میشه کنار آدمای صددرصد متفاوت نشست و دایورسیتی رو جشن گرفت. میشه دائم دنبال فیلترشکنی که الان کار میکنه و در لحظهی بعد معلوم نیست کار کنه یا نه نبود. میشه به خاطر اعتقادات شخصی توسط استاد و آدمای سینیور دانشگاه مورد قضاوت قرار نگرفت. میشه در هر لحظه از زندگی بیاحترامی ندید. میشه عزت نفس رو با وادار به ریاکاری بودن در هر لحظه له نکرد. وقتی زندگی دیگران رو میبینم کمتحملتر میشم. وقتی میبینم میشه چقدر راحت عادی زندگی کرد و از ما دریغ شده، خسته میشم. میگم آخه چرا؟ میگم «دستاتو بردار از گلوی من». و میدونم که قرار نیست برداره. و این بدترین بخششه. اینکه میدونم محکومیم به این زندگی آزارم میده. خستهم میکنه. اینکه میتونن ما رو بکشن، و بعد جسدمون رو مصادره کنن آزارم میده. اینکه صاحب زنده و مردهی مان دیوونهم میکنه. هربار دیدن اسم عزیزان از دسترفتهمون با پیشوند «شهید» یا حتی بدتر از اون، «بسیجی شهید» بیتابم میکنه.
خیلی سال پیش وقتی میخوندم ماجرای خودسوزی «هما دارابی» رو در اعتراض به حجاب اجباری، درکش نمیکردم. میگفتم آخه چرا باید یه نفر خودشو بسوزونه؟ مگه با نبودنش، با گرفتن جان زیباش چیزی حل میشه؟
الان درکش میکنم. میدونین؟ میفهمین چی میگم؟ الان درک میکنم که ممکنه آدم به حدی از خستگی و دلزدگی برسه که خودشو بسوزونه. ممکنه به حدی از گروگان بودن خودش آزار ببینه که دلش نخواد دیگه تو قفس زندگی کنه. ممکنه ترجیح بده خودشو بسوزونه. ممکنه ترجیح بده زندگی نکنه تا اینکه تو قفس نفس بکشه. راستش الان میفهمم اون آدم اون زمان و پیش از اجرا شدن همهی این قوانین احمقانهی این سالها چه بصیرتی داشته که فهمیده بالاشو دارن میچینن و حبسش میکنن تو قفس و زندگی تو قفس شاید بهتر از زندگی نکردن نباشه...کی میدونه؟
پ.ن: نصیحت ممنوع :)
پ.ن۲: به استادم میگم دانشگاه تهران تعداد نسبتا زیادی دانشجوی چینی داره که الان از تعطیلات سال نوشون برگشتن و حضورشون تو خوابگاههای با سطح بهداشت خوابگاههای دانشگاه تهران (به جز خوابگاه سارا:دی) و با اون تراکم جمعیت ۴-۵ نفر توی یه اتاق میتونه تبدیل به فاجعه بشه. ولی خب هر اتفاقی هم بیفته اعلام نمیکنن و کسی هم حق نداره حرفی بزنه. گفت حکومتتون باهوشه خب. چه راهی بهتر از این برای راحت شدن از دست قشر جوان تحصیلکردهی ترقیخواه که حتما به دنبال تغییر در شرایط هستن؟ همه رو که نمیشه تو خیابون و تو زندان و تو هواپیما بکشن. با مریضی کشتن عواقب کمتری داره براشون. یعنی میخوام بگم استاد هلندی منم ج.ا رو شناخته...
پ.ن۳: میدونم خیلی شلخته مینویسم این روزها. ولی نوشتن تنها راهیه که مونده واسم تا جلوی ترکیدن خودم رو بگیرم.
پ.ن۴: داشتم گزینهی سفر زمینی از استانبول تا اصفهان رو بررسی میکردم که دیدم درمورد یکی از افراد کشتهشده در تصادف اتوبوس شیراز-تهران نوشتن که همیشه مسیر رو با هواپیما میرفته و بعد از اون روز شوم، به جهت احتیاط و ترس از پرواز در آسمان ایران با اتوبوس رفته مسیر رو.
پ.ن۵: الان استادم یه حرف عجیبی بهم زد که شوکه شدم. یعنی میخوام بگم الان میتونم برم ازش شکایت کنم و به جرم نژادپرستی یا اسلاموفوبیا یا هرچیزی براش پرونده درست کنم. به قدری حرفش بد بود -بنا به قوانین اینجا- که باورم نمیشه. البته که استادم رو دوست دارم و آدم خوبیه و نمیرم ازش شکایت کنم! ولی الان چشمام پر از اشک و دلم پر از زخم جدیده!
- ۲۰/۰۲/۰۵
منم امروز خوندم یکی نوشته بود مامانم گفته اگه میشه از ترکیه با قطار بیا.
قشنگ این که در مورد هیچ چیزی هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم و حتی زندگی شخصیمون از کنترلمون خارجه داره عذاب میده.
فردا اینترنت خواهد بود؟
لپ استادتو بکش بگو ایول. بعضیا بعد از یه عمر اینجا بودن نفهمیدن.