پادرهوایی
امروز همینطور که نشسته بودم تو آفیس و سعی میکردم وسط سر و صداها و مسخرهبازیهای دو تا بچهی مسترمون (که با ۲۷ سال سن فازشون شبیه بچه دبیرستانی هاست) روی کارم تمرکز کنم، یهو به ذهنم رسید که نکنه هیچ وقت نشه برگردم ایران؟ حس میکنم هی داریم دورتر و دورتر میشیم از خانواده. آبان هی بهم میگفتن فعلا نیا تو این شرایط. بعد میگفتن جنگ میشه یه وقت الان وقت اومدن نیست. بعد میگفتن هواپیمارو ایران میزنه نمیخواد بیای. الان هم که به خاطر مریضی همه از هم دورافتادیم. می ترسم از اینکه خونه داره دورتر و دورتر میشه و امیدم به دیدن مامان و بابام و مهراد هی کمتر و کمتر میشه. کاش که بشه زودتر برم ایران...
- ۲۰/۰۳/۰۶
سلام مهسا جونم
اینها فکرهاییه که توی تنهایی به سراغ ادم میاد. نگران نباش. درست میشه ان شاالله.
به خودت دلداری های مثبت و تلقین های مثبت بده
این رو در حالی میگم که خودم خیلی ناراحتم از وضع کنونی ایران ولی اگر امید نباشه که مردیم عملا.
امید داشته باش لطفا