از رنج و ملال ما چه فریاد کنی؟*
چند روزیه دارم به ملال زندگی فکر میکنم. ملالی که از نظر من ناگزیره در زندگی و چیزی نیست که بشه ازش فرار کرد. و این چیزیه که من از بچگی هم بهش فکر میکردم.
یادم میاد لحظاتی رو که کودک بودم و تو خونه داشتم بازی میکردم و یهو از فکر آینده وحشت میکردم. میرفتم به مادرم میگفتم که من از زندگی میترسم چون به نظرم خیلی آینده حوصهسربره. بزرگ میشیم، مدرسه تموم میشه، دانشگاه تموم میشه، ازدواج میکنیم، بچهدار میشیم، میمیریم؟ این شد زندگی؟ و مادرم میخندیدن به تصور من از چرخه زندگی. ولی راستش هنوزم نظرم همونه :)) -البته بگم که من خیلی بچهتر که بودم میگفتم میخوام عروس بشم که بعدش برم دانشگاه :)))) چون که واسه مامانم سیرش این شکلی بود و من فکر میکردم برای دانشگاه رفتن اول باید ازدواج کنم :)))))-
من بعد از دانشگاه و رفتن به سر کار ناگهان با هجوم این ملالی که از بچگی بهش فکر میکردم مواجه شدم. خب حالا هی برم سر کار و ۸ ساعت کار کنم و آخر هفته خوش بگذرونم. همین؟ زندگی همینه؟
و چون من اصولا آدم خوشبینی نیستم و خیلی دارک (و به نظر خودم واقعبین)م فکر این ملال این روزها خیلی اذیتم کرده. مواجه شدن با زندگی بزرگسالی و دست به گریبان شدن با این ملال واقعا برام تجربهی غریبی بوده ناگهان. روزهایی بوده که در حالی که روی دوچرخه بودم و از روبهروم ماشین میومده نخواستم که بکشم کنار و در لحظهی آخر مسیرمو عوض کردم. لحظههایی بوده که لبهی کانال ایستاده بودم و داشتم به لحظاتی فکر میکردم که روی آب شناور خواهم بود. لحظاتی بوده که از بالای ارتفاع به پایین نگاه کردم و فکر کردم به لحظات سقوط آزاد. من به در آغوش گرفتن مرگ، پایان، نیستی فکر کرده ام. پوچانگار نیستم و فکر نمیکنم که زندگی پوچه. ولی گاهی بینهایت احساس خستگی میکنم و حس میکنم که زندگی روی دوشم بیش از حد ظرفیت و تحملم سنگینی میکنه. خستهام و گاهی روزها به «بار تحمل ناپذیر هستی» فکر میکنم. پوچاندیش نیستم. افسرده نیستم. و فکر نمیکنم زندگی بیمعناست. من از قضا جزء کسانی هستم که معنای زندگیم رو از روابطم میگیرم. از آدمها. از احساس جاری بینمون. واسه همینه که برام مدارا و رواداری و ملاحظهگری و محبت ارزشه. وقتی به انسانها نگاه میکنم به جای چشم و دهن و دست و پا، موجودی میبینم که حتما زخمهای عمیق خودشو داره و حتما رنج منحصربه فرد خودش رو داره میکشه. من از آدمها رنجها و جراحتهای غیرقابل انکارشون رو میبینم و فکر میکنم که باید بهشون محبت کرد. واسه همینه که وقتی از کسی به جای محبت و ملاحظه تندی و تلخی میبینم مبهوت میشم. چون تو ذهنم این میگذره که چرا باید کسی که آگاهه که هر کدوم از ما داریم صلیب خودمون رو به دوش میکشیم باید به جای محبت زخم اضافه وارد کنه؟ من معنی زندگیم رو از همین محبتی که میبینم و محبتی که روا میدارم در حق دیگری -به حد ظرفیت وجودی خودم- میگیرم. زندگی برای من پوچ نیست. حرف از ملال و خستهکنندگی و روزمرگی میزنم نه پوچی. کتاب یک عاشقانهی آرام نادر ابراهیمی رو که میخوندم بیش از همه بخشهاییش رو دوست داشتم که به روزمرگی میپرداخت. و تلاش میکردم که توی ذهنم غول روزمرگی رو بشکنم. نترسم از روزمرگیها و تکرارهای ملالآور. چرا که همین بینهایت لحظههای تکراری هستن که کنار هم زندگی رو میسازن. و زندگی اصلش و کلیتش رنجه (لقد خلقنا الانسان فی کبد) اما لحظات اندکی داره که زیباییشون اونقدر زیاده که تحمل اون رنج رو توجیهپذیر میکنه.
چرا این روزها اینقدر به ملال فکر میکنم؟ چرا کتاب فلسفهی ملال رو گذاشتم تو صدر لیست خوندنیهام؟ چون که مواجههی این روزهای من با زندگی خیلی متفاوت با گذشتهس. پرت شدهام به درون زندگی بزرگسالی و صلیبی رو به دستم داده اند که باید خودم به تنهایی به دوش بکشمش و من تا بیام یاد بگیرم زاویهی مناسب رو برای قرار دادن این صلیب روی شونههای نحیفم، طول میکشه و بارها حس میکنم که کم آوردم و شانههام دارن میشکنن زیر این بار سنگین.
دوست خوبی پیشنهاد عملی بهم داده برای قابل تحمل کردن این خستگی و من مترصد عملی کردن پیشنهادش هستم. شاید بیشتر ازش بنویسم در آیندهی نزدیک.
پ.ن۱:راستی پادکست انسانک رو از حسام ایپکچی قویا توصیه میکنم. پادکستیه درمورد همین جزئیات ملالآور زندگی. بسیار دوستش دارم و بسیار برام آرامشبخشه این پادکست.
پ.ن۲: یک عادتی دارم که شاید به نظر بقیه بد و احمقانه باشه. اونم اینکه چون معتقدم ما آدما بیش از اونکه با هم فرق داشته باشیم، به هم شبیهیم، گاهی دغدغههام رو در قالب سوال توی اینستاگرام مطرح میکنم. دوستانم هم لطف میکنن و جواب میدن. و من همیشه جوابهایی رو که لازم دارم میگیرم. ولی خب یه کم هم فکر میکنم از بیرون ممکنه به نظر عجیب بیام یا حرکتم شبیه بلاگرا باشه. :)) یک بار هم یه نفر بهم گفت که به نظرش خیلی کارم زشته که میخوام بدی ایران رو بکنم تو چشم کسانی که ایرانن. این زمانی بود که سوالی درمورد اهمیت پسانداز کردن در برابر زندگی در لحظه پرسیده بودم و مسئلهای بود که فکرش یک هفته خواب و خوراک واسم نذاشته بود به دلایلی! و اتفاقا همهی جوابها بهم گمک کردن برای رسیدن به یک جمعبندی. ولی خب جواب این آدم هم خیلی اذیتم کرد و واسم هم عجیب بود قضاوتی که ازم داشت.
اگر اینستاگرام دارین و دوست دارین بیاین فالو کنیم همو. ^_^
پ.ن ۳:یه کم هم شاید به نظر دغدغههام از سر بیدردی بیاد وقتی وسط کشتار و قتل روزانه حداقل ۶۰۰ نفر به خاطر کرونا سوالات فلسفی میپرسم. ولی از قضا دقیقا وسط همین بحرانهاست که آدم به سوالات فلسفی ابتدایی میرسه و هزار باره تمام بنیانهای فکریشو میبره زیر سوال... کلا نمیدونم قضاوت بیرونی چیه درموردم. ولی زیاد هم اهمیتی نمیدم :))
پ.ن ۴:
“در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”
ه.ا. سایه
* از رباعیات مولانا
- ۲۱/۰۸/۰۹
سلام مهسایی :)
اول که بگم این جمله ت خیلی واسم جالب بود:
<پادکستیه درمورد همین جزئیات ملالآور زندگی. بسیار دوستش دارم و بسیار برام آرامشبخشه این پادکست. >
اومدم کلی واست نوشتم ولی بهتر دیدم همونا رو کپی کنم تو وبلاگ خودم و به عنوان یه پست نگهش دارم برای خودم!