رها رها رها من
اومدم دو هفتهای پیش دوست عزیزی از دوران خوابگاه سارا تو آلمان که دورکاری کنم. دیشب همینطوری که تنهایی وسط میدون اصلی شهر راه میرفتم و بستنیبه دست میچرخیدم (تو هوای سرد و پاییزی بستنی میچسبه :دی) فکرهای عجیبی به یسرم اومد. خیالات و فکرهای عجیبی. بعد اینقدر غرق خیالاتم شدم که زمان از دستم رفت و همهی مغازهها بسته شدن و شهر تو ظلمات و سکوت فرو رفت. فقط بارها باز بودن و آدمهای خسته با لیوانهای بزرگ خالی پیدا بودن از توی بارها.
وسط شهر خرامان راه میرفتم و میچرخیدم و آواز میخوندم برای خودم و به خیالاتم اجازهی پرواز میدادم و قصه سر هم میکردم.
اگر کسی بهتون گفت تو بزرگسالی نمیشه تغییر کرد واقعا حرفشو گوش ندین. چون که منی که الان میتونه وسط خیابونای یه شهر غریبه بلند بلند آواز بخونه هیچ شباهتی به منی که ۲۵ ساله بود نداره. من رهایی -مثل پرندهها- رو تو این ۳ سال یاد گرفتم.
۲۰ سال پیش سریال خط قرمز پخش میشد و آهنگ تیتراژش یکی از نوستالژیکترین آهنگاییه که تو ذهن من مونده.
به امید یه هوای تازه تر
گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر
می خواستیم مثل پرنده ها باشیم
آسمونو حس کنیم رها باشیم
اومدیم دلو به دریا بزنیم
رنگ خورشید و به شب ها بزنیم
اما نه اینجا سراب غربته
سهمون یه کوله بار حسرته.
من امید دارم که سهم من کولهبار حسرت نباشه :)
- ۲۱/۱۰/۱۳
واییییی چه جالب!
من همین چند مدت پیش آهنگ سریال خط قرمز رو تو یوتیوپ برای خودم پلی کردم🤩🤩🤩🤩
رهایی گوارای وجودت مهسا جان😍