تعجب
تو قطار برگشت به آمستردام بودم که یهو حساب کردم دیدم تو ۳ ماه گذشته در ۵ کشور مختلف بودهام. و ناگهان به شدت متعجب شدم.
از اینکه زندگی چقدر عجیبه و از اینکه اتفاقاتی پیش اومده و میاد که هیچ کدوم رو در ذهنم متصور نشده بودم.
اینکه به هیچ کدوم از چیزهایی که میخواستم نرسیدم و به عوض چیزهایی رو به دست آوردم که هرگز بهشون فکر نکرده بودم.
حقیقتا که زندگی پیشبینیناپذیره و چقدر من مضطربم از اینکه کنترلم روی امور اینقدر کم شده. در واقع همیشه کم بوده ولی تازه به این حقیقت پی بردهام.
پیشترها در این توهم زندگی میکردم که میتونم همه چیز رو کنترل کنم. تلاش میکردم و تلاشهام به نتیجه میرسیدن. ورودی میدادم و خروجی قطعی میگرفتم از سیستم.
با این نایقینیهای سیستم زندگی روبهرو نشده بودم و اصلا برای اینکه باهاشون روبهرو نشم، اجازه نمیدادم عامل دیگری وارد محیطم بشه -مثل یک انسان دیگه- که کنترلش دست من نباشه.
حالا ولی به تمامی این عدم قطعیتها رو فهمیدم و میدونم که زندگی چقدر قراره چیز سختی باشه. ولی چیزی که میدونم اینه که همین زندگی سخت زیباییهایی داره که هزینه و سختی زندگی کردن رو قابل توجیه میکنن.
لحظههایی مثل دیدن اشک شوق توی چشمهای مامان وقتی برادر کوچکم تو کنکور ارشد نتیجهای فراتر از حد انتظار گرفت و بالاخره وارد مسیری شد که دوستش داره.
یا مثل لحظهی شنیدن ویس مهراد که بهم میگه دلش چقدر برام تنگ شده.
محبت و عشق و دوست داشتن تحمل رنج زیستن رو توجیهپذیر میکنن.
- ۲۱/۱۰/۲۰
دیگه داری واسه خودت یه پا جهانگرد میشیا :)
خوبی زندگی این هست که خروجی های غیرقطعیش هم میتونه قشنگ باشه اگر بخوایی.
یه بار تو وبلاگم نوشته بودم که زندگی رو باید مثل هدیه دید و خب دندون اسب پیشکشی رو نمی شمرن. شاید هدیه اون چیزی نباشه که تو میخواستی ولی خب به هر حال بازم قشنگه و میشه ازش لذت برد.