BlogMas- روز پانزدهم- پدر
اینا همه ساله که مستقل شدم و دارم مستقل زندگی میکنم و همهی کارهای زندگیم رو خودم مدیریت میکنم، ولی هنووووز هم وقتی میخوام یه کار سخت انجام بدم، اولین چیزی که میگم اینه که بابامو میخوام! انگار که وقتی بابا هست احساس میکنم هر کاری هرقدر سخت حتما انجام خواهد شد. یه بار دوستم میگفت تو تو زمان بچگی که باباها قهرمان بودن موندی!:) نمیدونم! ولی فکر میکنم بابای من راستی راستی قهرمان من بوده و هست. از اینکه داره پیر میشه و از چین و چروکهای رویصورتش که هربار میبینم وحشت میکنم...
چند روز پیش احساس چاقی شدید میکردم (چون ده روزی بود اینقدر هوا سرد بود که نمیتونستم برم بدوم) و در یک اقدام ناگهانی رفتم تردمیل خریدم!! امروز تردمیله رسید و وقتی چشمم به خودش و سایزش و وضع خونه افتاد اولین چیزی که با خودم گفتم این بود که: باباااا کجایین؟
چند ساعته مشغولشم و هی به خودم فحش میدم که این چه کاری بود من کردم؟:)))))
هم بزرگه هم سنگییییین!:))
خسته و درب و داغون و از کت و کول افتاده نشستم روی تردمیل نصف و نیمه بستهشده و از دلتنگی بابا و وحشت پیر شدنش گریه میکنم. آدم موجود عجیبیه!
- ۲۱/۱۲/۱۵
امیدوارم پدرت سرحال و سرزنده باشند و هر وقت میبینیشون غم و غصه از یادت بره