BlogMas- روز هفدهم- خوشیهای کوچک
از وقتی اومدم هلند،به نظرم همهی غذاها بیمزه، همهی شیرینیها و کیکها بدمزه، و همهی چیزهایی که بیرون میبینم بیخودن. حتی وقتی برای چیزی خیلیییی ذوق میکنم، بعد از خوردنش یا امتحان کردنش واسم خیلی معمولی به نظر میاد. یه بار داشتم فکر میکردم نکنه این غذاها نیستن که بدمزه شدن، و این شیرینیها نیستن که بیخودن،بلکه من پیر شدم و دیگه چیزی به هیجان درم نمیاره؟ داشتم فکر میکردم که اوکی! قبول! اینجا غذای خوب نیست. ولی مثلا برم ایران دلم چطور غذایی میخواد؟ از چی به هیجان میام؟ و خب واقعا چیزی به ذهنم نرسید. انگار اون چیزی که من واقعا دلم میخواد یه غذای خاص نیست یا یه شیرینی و کیک ویژه. بلکه دلم اون حس به هیجان در اومدن برای هرررر چیزی رو میخواد که در گذشته داشتم و دیگه ندارم.
یکی دو ماه پیش یه شهربازیطوری کوچک ۵ روز نزدیک خونه راه افتاده بود. یه دونه از وسایل بازیش خیلی هیجانانگیز به نظر میومد. از اینا که در تمام جهات ممکن میچرخه و کامل برعکس میشه و خیلی هم ارتفاعش بلنده. دوستانم رو مجبور کردم بیان بریم سوار این بشیم. هرچند فقط یکیشون جرئت کرد باهام سوار بشه که اونم بعدش گفت که اصلا براش لذتبخش نبوده و به جای هیجان ترس رو تجربه کرده. :)) من ولی واقعا نیاز داشتم به اون حس هیجان شدید! میخواستم ببینم همجین چیزی، آدرنالین لازم رو وادار به ترشح میکنه یا بعد از این هم میخوام بگم: ای! معمولی بود. راستش آدرنالین لازم ترشح شد و تا چند روزی از فکر تجربهی هیجانانگیزم خوشحال شدم، ولی اصلا قابل قیاس با گذشته نبود. واقعا به قدر کافی نترسیده بودم و برام Wow نبود با اینکه واقعا ترسناکترین چیزی بود که تا حالا سوار شدم.
میترسم از اینکه دیگه به این راحتیها به هیجان درنیام و از چیزها لذت نبرم. حتی وقتی به یک کیک شکلاتی بزرگ فکر میکنم بعد از خوردن تکهی کوچکی ازش سیر میشم و دیگه برام هیجان نداره. یا وقتی به پیتزا فکر میکنم تصورش از حودش خوشمزهتره. این حس پیر شدن و از دست دادن هیجانات رو دوست ندارم. میترسم قدم بعدی برای به هیجان اومدن رفتن سراغ انواع دراگ باشه! :سووووووت :))
- ۲۱/۱۲/۱۷
ای بابا سخت شد که