BlogMas- روز بیستم- ترس
من از چیزهای زیادی در دنیا نمیترسم. از ارتفاع نمیترسم. از جک و جونور به جز سوسک و سگ نمیترسم. از تاریکی نمیترسم. از تنهایی ساعت ۳ نصف شب تو تاریکی جنگل دوچرخه سواری کردن نمیترسم. از شهربازی نمیترسم. ولی از یک چیز خیلی خیلی میترسم و اون مردن در تنهاییه. هربار مریض میشم به این فکر میکنم که اگر الان بمیرم هیچکس نمیفهمه و جسدم بو میگیره و همسایههای از بوی جسدم متوجه مرگم میشن و این به نظرم رقتانگیزترین نوع مردنه. دوستم میگه نیست زندگی خیلی راحته، به فکر جسدت بعد از مرگ هم هستی؟ اون دیگه مشکل تو نیست! مشکل همسایههاست که باید بهش فکر کنن. :)))
این ترسه گاهی خیلی عمیقتر میشه. مثل وقتایی که حس ضعف یا بیماری دارم. یا وقتهایی که روزهای طولانی حس تنهایی و طرد شدن داشته ام. دیشب داشتم تو کلاب یکشنبههامون با بچهها صحبت میکردم و کمابیش خوابم برده بود که یهو با صدای انفجار و بوی سوختگی از جا پریدم. نمیتونم ترسم رو در اون لحظه توصیف کنم. همسایه پیام داد آتیش! سرراسیمه از تخت دراومدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم و دیدم یه ماشین درست جلوی خونهم داره تو آتیش میسوزه. زنگ زدیم به آتشنشانی و اومدن. بوی سوختگی و دود و اون ترس تا خود صبح دست از سر من برنداشت. من واقعا ترسیده بودم. نمیخواستم بمیرم. و حالا که میخوام بیام ایران و نزدیکه به دو سالگی فاجعهی هواپیمای اکراینی، بیشتر از هر وقت دیگه به مرگ فکر میکنم و از مرگ در تنهایی میترسم. از اینکه توی هواپیما بمیرم در حالی که دور و برم پر از غریبههاست میترسم. از اینکه توی خیابون بمیرم و حتی دوستانم تا مدتها بعد متوجه نشن میترسم. واقعا میترسم. و این ترس رو با صدای بلند اعلام میکنم.
بعضی چیزها چاره نداره. فقط واسه کم کردن زهر این حس تلخی که از دیشب تو دهنم مونده سعی کردم یه کمی نور بیارم توی شب تارم. همین.
- ۲۱/۱۲/۲۰
منم راستش تازگیها که اومده بودم خیلی به این فکر میکردم. بعدش فکر کردم من هر روز، دو سه بار با خانواده ویدئوکال دارم و اگه یهو یکی دو روز هیچ پیامی ندم و زنگ نزنم حتما به یکی از دوستام پیام میدن!
دو سه هفته پیش یکی از دوستامون در حالی که با دوست دخترش که ایتالیاست حرف میزده حالش بد میشه و تماس قطع میشه. بعد دوست دخترش زنگ زده بود به منشی گروهمون و اون رفته بود خونش و زنگ زده بود آمبولانس و در نهایت آپاندیسش رو برداشتن. فکر میکنم خیلی خوش شانس بود :)