برای ایران قشنگم...
بیش از ۳ ماه از آخرین پست من در این وبلاگ میگذرد. در این ماهها مشغول پیدا کردن خودم بودم و چیدن افکارم کنار هم. غرق خودم بودم و خودم تا ارتباطم با خدا را از نو بازتعریف کنم و خیلی چیزها را از نو یاد بگیرم. الان که به این ۳ ماه فکر میکنم انگار قدر چند سال گذشته... تولد ۲۹ سالگیم را با دوست نازنینم شبنم بر فراز ترسناکترین دستگاههای شهربازی افتلینگ جشن گرفتیم، در شغلم ارتقا گرفتم و به رتبهی بالاتر رسیدم، پروژهی جدید گرفتم در شرکت جدیدی که بسیار دوستش دارم و در رتبهی شغلی که برایش هیجان دارم (تکلید)، و بعد از تمام کردن سطح B1 زبان هلندی شروع کردم به یاد گرفتن مکالمهی زبان عربی با کلاس آنلاین و سطخ مقدماتی را پشت سر گذاشتم. همهی اینها اما انگار برای زندگی دیگری بوده یا جهان دیگری. حالا ۵ هفته است که دیگر هیچ چیز مهم نیست. دیگر فقط ماییم و انقلابی که چه بخواهیم و چه نخواهیم در حال وقوع است. تاریخ عقد برادر کوچکترم را چند ماه قبل خودم مشخص کرده بودم. ۱۷ ربیع الاول، تولد پیامبر (ص) به روایت شیعه (که البته هیچ تاریخی برای تولد پیامبر سندیتی ندارد). مدتها با ذوق و شوق برای خواهرزادهی کوچکم و عزیزترینهایم سوغاتی خریدم و از ذوق عقد برادر کوچکتر در دلم قند آب شد و برای رویاپردازی کردم. حتی تصور کرده بودم خودم را که قند بالای سرشان را میسابم (زنداداش جدیدم خواهر ندارد). همه چیز اما ناگهانی تغییر کرد. همان روزی که من بلیت ایران را خریدم، عصرش مهسا امینی کشته شد. و بعد برای همیشه همه چیز عوض شد. نمیدانم چه بنویسم از این مدت. از مهسا، از نیکا، از سارینا، از زاهدان، از دانشگاه شریف، از بدن کتکخورده برادرم پیش از عقد، از دوستانی که یکی یکی زندانی شدند، از استیصال شب آتش زدن اوین. از کجایش بگویم؟ از چه بنویسم که در این غربت و تنهایی دیدم و رنگم پرید و از غصه فلج شدم؟ از روزهایی بنویسم که با وحشت تا شب سر کردم تا شب اعضای خانواده حضور و غیاب کنم که ببینم زندهاند یا نه؟ یا از روزهایی بنویسم با آهنگ «برای» شروین زار زدم؟ یا زخم زبانهای رفقای مسلمان غیرایرانی که بی هیچ درک و فهمی از شرایط ایران به من طعنه میزدند برای کفر مردمم؟ تسلیم نشدم. نوشتم. نوشتم. گفتم. حرف زدم. حرف زدم. آن قدر که همه فکرشان عوض شود. که بروند و در مورد ما بنویسند. که بفهمند ما ضد اسلام نمیجنگیم. که رفقای عربم یکی یکی به تجمعات محلی شهرشان برای مهسا بپیوندند. که شروع کنند در پلتفرمهایشان در مورد ما حرف بزنند.
تجربههای این مدت اینقدر غریب بودهاند که نمیدانم از کجایش شروع کنم. روزهای رفتن تا چاپخانه برای چاپ کردن پوسترها و اعلامیهها و شعرها. ترجمهی حوادث به هلندی برای انداختن در صندوق پست همسایهها، برای حف زدن و حرف زدن و حرف زدن. برای شنیده شدن. لذت شنیده شدن! وقتی سالهای قبل کسی ما را نمیدید و نمیشنید. درد آبان ۹۸ و هواپیمای اکراینی را هیچکس نفهمید. ولی الان همه از ما حرف میزنند. آدمهای توی خیابان وقتی پیکسل و سوییشرت ایرانم را میبینند بهم لبخند میزنند. آدمها ایران را به چیزهای بهتری از قبل میشناسند. دیگری وقتی میگویم ایرانیم نمی پرسند شما حق رانندگی و تحصیل دارید؟ میگویند شما شجاعید و دارید برای حقوقتان میجنگید. بالاخره دارند ما را همانجوری میبینند که واقعا هستیم. و این اشک آدم را در میآورد...
تجربهی تجمعها و تظاهراتهای این مدت واقعا تجربههای عجیبی بود. آدمهایی که دیگر با هم نمیجنگیدند و سر ایدئولوژیهای مختلف دعوا نمیکردند و همه علیه یک شر مطلق متحد بودند خیلی دوستداشتنیتر بودند. تجمع ۲۲ اکتبر برلین عجیبترین و زیباترین تجربهی عمرم بود. ساعت ۹ و نیم شب جمعه حرکت کردم،صبح شنبه تا شب یک روند پیادهروی کردم و ساعت ۱۰ شب شنبه راه افتادم تا ۸ صبح یکشنبه برسم خانه. ۱۰ ساعت رفت و ۱۰ ساعت برگشت. واقعا در خودم نمیدیدم که برای هیچ هدف دیگری چنین سفر سختی را به جان بخرم. و وای که عجیب شکوهی! در عمرم این همه آدم همصدا یک جا ندیده بودم. دلم روشن است. دلم پر از نور است.
دلم میخواست به عنوان یک مسلمان بنویسم از این روزها چون بارها از من پرسیده شده. خواهم نوشت. در پست بعدی.
این پست فعلا اینجا باشد از احساسات عجیبم بعد از تجمع برلین.
- ۲۲/۱۰/۲۵
سلام مهسا جان.
مرسی که نوشتی عزیزم.
تبریکککک برای موفقیت های کاری، تبریک برای حس قشنگ این روزهات، آفرین به همتت که اینقدر تلاش کردی برای دیده شدن و شنیده شدنمون.
دقیقا یادمه وقتی هواپیما رو زدن تا مدتها من واهمه داشتم از اینکه کسی ازم بپرسه کجایی هستم و بخوام جواب بدم ایرانی!
ولی الان افتخار میکنم به مردمم، به زنان کشورم که شجاعتشون برگه ی جدیدی به تاریخ جهان اضافه کرد.