لکم دینکم ولی الدین
نوشتن این پست برایم راحت نیست. از خودافشاگری متنفرم. ولی چون بارها ازم در این مورد سوال شده، یک بار نوشتم برای همیشه.
در تمام این سالهایی که گذشته همیشه سعی کردم که در سمت درست تاریخ بایستم. اما بیصدا. آرام. بی قیل و قال و بی نمایش. به قول دوست عزیزم ع.،ما رهگذریم در این دنیا. یه دورهی محدودی از این دنیا را تجربه میکنیم. فقط مهم این است که پا روی اخلاق و انسانیت نگذاریم در این مدت محدود. بهاش هرچه که میخواهد باشد. تلاشم را کردهام.
شنیدهام خیلیها (از دوستان نزدیک خودم) بلندبلند بد و بیراه میگویند به روشنفکران دینی (به خیال اینکه من خودم را به آنها نسبت میدهم) و کسانی که دین را مدرن کردهاند به جای کنار گذاشتن آن. در یک جمله بگویم که من با آنها موافقم. از اینکه دین را مطابق معیارهای روز بازتعریف کنیم استقبال نمیکنم. من واقعا دنبالهرو هیچ گروه روشنفکری دینی نیستم. باور من به دین خیلی سنتی و کلاسیک است. با تمام بایدها و نبایدهایش، با تک تک احادیث و مصداقهایش. ولیکن من هرگز معتقد نبوده و نیستم که باورهای شخصی من قابل تحمیل به دیگری هستند. و همیشهی زندگیم بر همین اساس زندگی کردهام و برای این باور جنگیدهام. باور اجبار نکردن دین و اجبار نکردن اعتقادات.
برای من در این ۴ سالی که ایران نبودهام (راستی! همین چند روز پیش شد ۴ سال...) ورود به جمعهای ایرانی بینهایت سخت بوده است. هیچوقت خودم را از هیچ جمعی حذف نکردهام و اجازه ندادهام که نگاههای سنگین دیگران باعث شود که خودم را سانسور کنم، ولی فشار روحی زیادی را هم به همین خاطر متحمل شدهام. حتی وقتی کلاس نویسندگی میرفتم پیش یکی از اساتید نویسندگی چپ، و نفرت را در چشم تک تک همکلاسیهایم میدیدم وقتی من را میدیدند. ولی می رفتم. معتقدم حضور داشتن من، با ظاهر سنتی مسلمانیم، اعلام برائت از شر است و گویاتر از صد تا بیانیه. فشارهای روحی را به جان خریدهام تا برائتم را بیواژه و بیسخن اعلام کنم...
این قیام که شروع شد،از همان ۴۰ و خردهای روز گذشته،فشارها روی من مضاعف شد. پیامهای ناشناسی که مرا «بسیجی مزدور» و «شریک خون مهسا» میخواندند بی که مرا بشناسند، بی که بدانند باورم چیست،و بی که بدانند تا چه حد از بسیج بیزارم، واقعا برایم دردناک بود. چند روزی زخم توی دلم هی بزرگتر و بزرگتر میشد و من فقط گریه میکردم. متوجه بودم که آدمها خشم و نفرت دارند از پوشش من که نماد و ابزار سرکوب بوده در تمام این سالها، اما بیانصافی بود در حق من. و خشم و نفرت آنها توجیهگر زخمهایی نبود که به من وارد میشد. فشارها حتی مضاعفتر شد وقتی یکی یکی دوستان محجبهمان از شدت نفرت و خشم از حاکمیت و برای نشان دادن این نفرت اقدام به کنار گذاشتن حجاب کردند و دیگران به سراغ من آمدند که «اگر فلانی و فلانی و فلانی توانستند، تو چرا نمیتوانی اعلام برائت عملی کنی؟ اگر اعلام برائتت در حد حرف است و بروزش نمیدهی با کنار گذاشتن نماد این ظلم پس صادق نیستی و در دلت همراه حاکمیتی هرچند که در زبان چیز دیگری بگویی.» و من واقعا ساکت شده بودم در برابر این حرفها و این فشارهای به نا حق. نمیدانستم چطور توضیح بدهم که تصمیم فلانی و فلانی و فلانی محترم است ولی این تصمیم من نیست. که من برای نشان دادن مخالفت و بیزاریم از حکومت نمیتوانم از اعتقادات شخصیم بگذرم. چطور باید توضیح میدادم که تصمیمم و پافشاریم بر آن از سر ترس یا محافظهکاری نیست، بلکه واقعا باورم چنین است؟ سکوت کردم. مثل همیشه. سکوت مطلق.
حضور در تظاهراتها و تجمعها برایم راحت نبود. قبل از هر تجمعی هزاربار خودم را در آینه ورانداز میکردم و تصور میکردم حرفهایی را که خواهم شنید. آخر من عادت کردهام به شنیدن «بسیجی مزدور» ازایرانیهای خشمگین رندوم توی خیابان. خودم را آماده میکردم، قرص تپش قلب میخوردم به تجمع میرفتم. در گروههای تلگرامیمان میدیدم فحشها و حرفهای وحشتناکی را که درمورد امثال من زده میشود و چشم فرو میبستم و زخم توی دلم را با قرائت قرآن مرهم میگذاشتم. صادقانه بگویم اما که در هیچ تجمعی هیچ حرف درشتی نشنیدهام. نگاههای سنگین؟ بله. ولی حرف درشت؟ نه.
برای رفتن به تجمع برلین هم وحشت داشتم. وحشت خیلی عمیقی. قرص تپش قلب را خوردم و سوار اتوبوس شدم. نگاههای سنگین ایرانیها روی من بود. کسانی که حتی دوست نداشتند با من همکلام شوند. کسی دوست نداشت کنارم بنشیند. چه میشد گفت؟
در تجمع هم حتی جرئت نداشتم گوشی موبایلم را دستم بگیرم یا فیلم و عکس بگیرم از ترس اینکه کسی فکر کند جاسوس هستم و برای جمعآوری اطلاعات آمدهام. در تجمع متوجه بودم که حضورم برای آدمها عادی نیست. کسانی که میآمدند و ازم اجازه میگرفتند که ازم عکس بگیرند، یا وقتی لبخند میزدند و میآمدند آرام در گوشم میگفتند «دمت گرم» بهم نشان میدادند که حضورم عادی نیست.
و من که متنفرم از اینکه نگاهها روی من قفل شود، مجبور بودم با همهی اینها کنار بیایم. و بپذیرم که مرکز نگاهها و توجههام. ساده نبود، ولی ناگزیر بود.
تمام تجربهام از برلین خوب و مثبت بود اگر که بخش آخر شب پیش نمیآمد.
با دوستم برای خوردن شام به رستوران لبنانی رفتیم. کل رستوران ایرانی بودند. اصلا آن روز کل برلین ایرانی بودند انگار. داشتم نوشیدنی خودم را میخوردم «آیس تی هلو» که خانمی از میز بغلی برگشت و گفت:هم حجاب میپوشی هم آبجو میخوری؟! مودبانه توضیح دادم که نوشیدنیم آیس تی است و نه آبجو. برگشت گفت: پس ادای آبجو خوردن در میآوری؟ با ناباوری نگاهش کردم. واقعا ماندم که چه بگویم! ادامه داد: خانم جوان لطفا نماد ظلم و سیاه بختی را از سرت دربیاور. گفتم: به انتخاب من احترام بگذارید همانطور که من به انتخاب شما احترام میگذارم. اجازه بدهید هرکسی برای خودش تصمیم بگیرد. گفت:نه من به ظلم احترام نمیگذارم. تو تحت ظلمی.
نفسم در سینه حبس شده بود. کل آدمهای میزهای بغل زل زده بودند به ما دو تا. من توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که چقدر ironic است که برای حق پوشش میجنگیم و بعد خلافش را عمل میکنیم. اعصابم خرد شده بود. جوابش را دادم. ولی توی دلم چیزی شکسته بود. از این حرفها خسته شدهام. از این But you are oppressedها که از ایرانی و غیرایرانی شنیدهام خسته شدهام. خستگیم اما حتی لحظهای باعث نشده که به خاطر حرف نشنیدن به گذشتن از اعتقادم فکر کنم.
اگر مرا میشناسید، و اگر فکر میکنید دینداری و حفظ ظاهرم از سر وحشت از تغییر است یا حفظ مصلحت، لطفا فکرتان را در مورد من عوض کنید. من واقعا به آنچه میکنم باور دارم. واقعا و از ته قلبم به آن ایمان دارم. به نحوهی درک و فهم شما از دین احترام میگذارم. به انتخابهایتان هم. اما لطفا شما هم به انتخاب من هم احترام بگذارید. من تحت هیچ ظلمی نیستم. هیچ کس هم مرا شستشوی مغزی نداده. نیازی به دلسوزی شما ندارم.
در مورد آینده چه فکر میکنم؟ فکر میکنم آینده ساده نیست. فکر میکنم سخت خواهد بود برای مایی که تعلقات دینی داریم. مردم ما بهحق خشمگینند از هرچه رنگ و بوی دین بگیرد به خاطر اینکه ۴۴ سال به اسم همین دین به آنها ظلم شده. حق دارند خشمگین باشند. من فکر میکنم آینده برای ما آسان نخواهد بود. ولی از اینی که الان هست راحتتر میشود. حداقل دینداری نماد وابستگی به قدرت و نهاد ظالم نیست. در نهایت به ما به چشم آدمهای احمق عقبماندهی شستشوی مغزی داده شده نگاه میکنند و نه بسیجی مزدور متصل به قدرت. تفاوت اینها از زمین تا آسمان است. تفاوت اینها در «شرف» است. من فکر نمیکنم آینده برای ما ساده است. اما مطمئنم که بهتر از الان خواهد بود.
- ۲۲/۱۱/۰۲
خیلی منصفانه بود. یعنی اگه من بودم قطعا اینقدر منصفانه نمینوشتم از چنین چیزی. ولی کاش با جمله آخر میتونستم موافق باشم. من نگران آیندهام، از جمله از همین زاویهای که به موضوع نگاه کردی.