پاییز ۲۰۲۳
از آخرین باری که اینجا نوشتم اینقدری میگذره که نوشتن از یادم رفته! همهش منتظرم بودم یه اتفاق مهمی بیفته تا بعد بیام بنویسم. انگار وقتی حالم خوب نیست از خودم فرار میکنم و نوشتن با فرار در تناقضه چون منو با خودم روبهرو میکنه.
القصه که این چند ماه هر شب با استرس امتحان زبان هلندی خوابیدم. امتحانی که اینقدر آسونه که اصلا نیازی به استرس نداره ولی به طرز غیرقابل توضیحی برای من تبدیل به یه مسئلهی حل نشدنی شده بود. هر شب بهش فکر میکردم و از فکرش کابوس میدیدم. نه از فکر خود امتحان بلکه از فکر اینکه دارم هی به تعویق میندازمش و نمیتونم خودمو قانع کنم که کتابو باز کنم یا نمونه سوالا رو نگاه کنم. برای به تعویق انداختن این کار و برای انجام ندادنش هزار تا کار عجیب دیگه انجام دادم :)) کلاس فلسفه رفتم، کورسهای فاسفه اسلامی پاس کردم (که نمیتونین تصور کنین چقدر خارج از کامفورت زون من بوده همیشه و فراری از فلسفه اینقدر نظری بودم.) حتی شروع کردم به خوندن کتابای عرفان که برام هم سخت بودند هم عجیب :))) همه و همه برای اینکه به امتحانم فکر نکنم و امتحانمو ندم :)))
به هرحال. دیروز دو تا امتحان آخر رو دادم و حس میکنم یه وزنهی ۱۰۰ کیلویی از روی سینهم برداشته شده. دیشب تونستن بالاخره آروم بخوابم (نه راستش. کابوسهای بیخودی دیگه دیدم =)) ) .
ضمنا! ۵ سال از ورودم به هلند گذشته و دیگه اینقدر به اینجا عادت کردم که هیچ چیزش واسم جدید و جالب نیست :)) همه چیزشو میشناسم و دوست دارم...
هفته پیش نتیجهی انتخابات هلند مشخص شد و به شدت شوکهکننده بود. حزب راست افراطی داره قدرت میگیره و این میتونه همه چیز رو برای ما غیر سفیدهای کشور عوض کنه. ولی فعلا چون مشخص نیست و کنترلی هم روش نداریم غر نمیزنم اینجا و اون رو به آینده موکول میکنم.
و امااااااااااااااااا از الان هر لحظهی روز و شبم به رویاپردازی برای رسیدن پدر و مادرم و آماده شدن برای اومدنشون میگذره. چون که قراره کریسمس رویایی با پدر و مادرم داشته باشم! نمیتونم توصیف کنم چه حسی دارم و چقدر منتظرم. و این انتظار چقدر شیرینه.
امیدوارم حالا که طلسم رو شکستم و نوشتم عادت نوشتن بهم برگرده و بتونم بیشتر بنویسم.
- ۲۳/۱۲/۰۱
"همه چیزشو میشناسم و دوست دارم... " بنظرم این بهترین جمله ای که یه روزی یه مهاجری بتونه بگه، خیلی برات خوشحالم که تو این نقطه هستی
خدا رو شکر امتحان را دادی و بارش از روی دوشت برداشته شد، قشنگگگگ درکت میکنم یه کاری را اینقدر به تعویق میاندازیم که دیگه خودمون هم صدامون در میاد :(( خوشحالم انجامش دادی :)
به به بسلامتی مامان بابات بیایند و بهترین خاطرات را با هم بسازید عزیزم.
من هم امیدوارم دیگه زود زود بیایی بنویسی :)