هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

آنت لیدیا

شنبه, ۱۸ می ۲۰۲۴، ۱۱:۳۸ ب.ظ

سال ۸۸ سوم دبیرستان بودم. سال پر التهابی بود و مدرسه‌ی ما هم از این التهابات به دور نبود. بچه‌های سال بالایی اعتراضات را به سطح مدرسه کشیدند -که آن سال‌ها کار رایجی نبود و شبیه سال ۱۴۰۱ نبود- و فیلمی از آن به بی‌بی‌سی و منوتو راه پیدا کرد. فیلمی با چهره‌های محوشده‌ی بچه‌ها. مدیر دبیرستان ما انسان شریفی بود. مدیرمان را خواستند و تحت شدیدترین فشارها قرار دادند برای اینکه اسم بچه‌هایی را که در آن کلیپ بودند تحویل بدهد. زیر بار نرفت. یک روز که شبیه همه‌ی روزهای پرالتهاب دیگر توی مدرسه بودیم،‌چند نفر از آموزش و پرورش برای اسکورت مدیرمان به خارج از مدرسه آمدند. مدیرمان برکنار شد و از مدرسه‌ای که با جان و دلش دوستش داشت رانده شد. ما خیلی بچه بودیم که بفهمیم دنبا دست کیست. همه جمع شده بودیم توی راهروها و تحصن کرده بودیم در اعتراض به برکناری مدیرمان. مسئول آموزش و پرورش جلوی ما صدایش را بلند کرد که:‌حرکت اعتراضی شما -منظور تحصن ما در اعتراض به اخراج مدیرمان بود- خودجوش نیست و از آمریکا و اسرائیل هدایت می‌شود. ما زدیم زیر خنده. باورمان نمی‌شد که این جملات را بدون قصد طنز به زبان می‌آورد. مدیرمان ما را که سردسته‌ی معترضان بودیم -چون به واسطه‌ی تیم رباتیک از بقیه‌ی بچه‌ها خیلی به او نزدیکتر بودیم- کشید کناری و نصیحتمان کرد. گفت من سال‌ها در آموزش و پرورش خدمت کرده‌ام. خواهر شهیدم. سنی ازم گذشته. سال‌های طلایی کاریم را پشت سر گذاشته‌ام. برای من اتفاق خیلی بدی نمی‌افتد. از اینجا می‌برندم برای کارهای دفتری در نمایندی استعدادهای درخشان استان. پشت میزنشینم می‌کنند و از بچه‌ها به دور ولی بی‌کارم نمی‌کنند. گفت من سال‌های طلاییم را گذرانده‌ام و هرچه می‌توانسته‌ام خدمت کرده‌ام. شماها اما خیلی جوانید. اول راهتان است. تمام زندگیتان در برابرتان... گفت من از شما توقع دارم باهوش‌تر و تیزتر از این‌ها باشید که نفهمید کشور دست کیست. که بعد از وقایع پارسال انتخابات نفهمیده باشید که کجا زندگی می‌کنید. گفت ازتان تقاضا می‌کنم اعتراض را پایان دهید. برای من اتفاق بدی نمی‌افتد. فقط خودتان را در دردسر می‌اندازید بی‌هیچ نتیجه‌ای. گفت شماها جوانید...برای چیزی که ارزشش را ندارد آینده‌تان را خراب نکنید. یک روزی،‌ کسی می‌شوید برای خودتان. صدایتان به جایی می‌رسد. آدم حسابی مملکت می‌شوید. حیف جوانیتان است... 

مدیرمان ما را آرام کرد و ما با قلبی سنگین تحصن را تمام کردیم. او را بردند. سال بعد مدیری آمد خالی از هرگونه انسانیت و شرافتی. در سابقه‌اش مدیریت سربازخانه‌ای مدارس اصفهان بود و در شایعات،‌ سابقه‌ی زندان‌بانی زندان زنان اصفهان را داشت. من هنوز هم نمی‌داشنم که آیا این شایعه درست بود یا نه. اما خوب می‌دانم که عملکردش هیچ تناقضی با این شایعه نداشت. از روزی که این زن پایش را به مدرسه‌ی ما گذاشت، تو گویی دیوانه‌سازها به مدرسه هجوم آوردند. ذره ذره نشاط و شادابی را از فضای مدرسه،‌از ما مکید و با خود برد. معلم‌های مردمان را کنار گذاشت. کلاسهای المپیاد را متوقف کرد چون معلمانشان پسرهای جوان فارغ التحصیل مدرسه‌ی پسرانه‌مان بودند. امکان سفارش غذا را حذف کرد چون پیک‌های موتوری مرد بودند. مدرسه‌ی شاداب ما را از دهه‌ی ۸۰ پرت کرد به دهه‌ی ۶۰ و ۷۰. همه‌ش ترس. همه‌ش وحشت. گشتن کیف‌ها. گشتن موبایل‌‌ها. تحقیرهای هرروزه سر صف. در گوش ما خواندن اینکه هیچی نمی‌شویم و به هیچ کجا نمی‌رسیم. چه روزهایی که مرا نگه داشت در دفتر مدرسه و اجازه نداد بروم سر کلاس. می‌پرسیدم چرا؟‌ می‌گفت تا وقتی در چشمانت نفرت از من باشد همین است که هست. می‌گفتم توروخدا. من کنکوری هستم و درس دارم. می‌گفت دانشگاه بدون تو جای بهتری خواهد بود. زنگ می‌زد به مادرم و شکایت مرا می‌کرد. به من می‌گفت سر پل صراط جدم جلویت را می‌گیرد. به او گفتم جدش جد من هم هست و یقینا سمت حق می‌ایستد نه ظالم. بارها به من گوشزد کرد که تنها دلیل اخراج نکردنم قلب رئوفش است که دلش برای سال آخری بودن من می‌سوزد. می‌گفت اگر سال آخر نبودم اخراجم می‌کرد. روزی که برای گرفتن جایزه‌ی دیپلمه‌ی برتری استانم به جشن آموزش و پرورش رفته بودم، جلوی مادرم را گرفت و باز از من شکایت کرد. گفت مرا دوست دارد و خیرم را می‌خواهد اما من بهش اعتماد ندارم. مادرم بهش گفت دست از سرم بردارد... بعد به زور با من عکس گرفت. عکسی که به محض اینکه دستم به گوشی رسید پاکش کردم. می‌خواستم تمام رد پاهایش در حافظه‌م پاک شوند. می‌خواستم هیچی از او نماند... 

روز دختر سال آخر که بودیم آمد سر کلاسمان. سخنرانی کرد درمورد اینکه ماها قرار است مادران نسل فردا باشیم و دختران عفیف تربیت کنیم در حالی که ذهنمان درگیر علم است. گفت هرچه فساد در عالم است از علم درآمده.... این ها را در حالی می‌گفت که زل زده بود توی چشم یک سری بچه‌ی درسخوان کنکوری فرزانگانی... 

سال بعد که دانشجو شده بودم، برگشتم مدرسه برای سر زدن به معلم‌ها. همه‌ی تلاش مرا کردم تا از جلوی دفترش رد نشوم و با او چشم تو چشم نشوم. یکی را اما فرستاد سراغم که بهم بگوید زودتر از مدرسه بروم چون هیچ خوش ندارد من در مدرسه‌اش باشم و  ذهن دانش‌آموزان معصوم را خراب کنم. 

 

هربار سریال هندمدیزتیل را می‌دیدم، مدیر منحوس پیش‌دانشگاهیمان را به جای آنت لیدیا می‌دیدم. زنانی که به صورت سیستماتیک به سیستم ظالم و ضد زن خدمت می‌کنند و دخترکان و زنان را با تحقیر و تودهنی جای خودشان می‌نشانند. من یقین دارم هیچ دختری در ایران نیست که در سیستم آموزشی درس خوانده باشد و امثال این آنت لیدیا ها را ندیده باشد. 

دیروز با کلیپی در اینستاگرام مواجه شدم از مصاحبه با مدیر منحوس ما تحت عنوان «پیشکسوت آموزش و پرورش» و «یکی از بهترین مدیران مدارس اصفهان». هنوز ۲۰ سال هم از آن سال سیاه ۸۸ نگذشته و اینطور آدم‌ها را سفید می‌کنند و به خورد مخاطب می‌دهند. قسم می‌خورم بیش از ۲-۳ ثانیه از این کلیپ را نتوانستم ببینم. شنیدن صدا و دیدن تصویرش، تمام خاطرات سیاهی که تلاش کرده بودم از ذهنم پاک کنم به ذهنم برگرداند. پنیک اتک...اضطراب... نفس‌تنگی. زخم‌هایی سر باز کردند که فکر می‌کردم فراموش شده‌اند. کامنت‌های آن ویدیو اما عجیب بودند. دانش‌آموزان هم‌سال ما و سال‌های بعدتر،‌دانش‌آموزان سال‌های قبل‌تر از ما در مدارس دیگری که این زن مدیرشان بوده، همه جمع بودند. همه در حال نوشتن از تروماهایی که این زن برایشان درست کرده بوده. از تحقیرها. از کوچک کردن‌ها و توهین‌ها. از پادگانی که این زن مدرسه‌ی عزیزمان را در بین مدارس به «هتل» معروف بود به خاطر سهل‌گیری‌های انضباطی به آن بدل کرد. خواندن کامنت‌ها مرهم بود انگار. مرهمی بر زخمی که ۱۳ سال توی دلم بوده و نمی‌دانستم آنجاست. زخم‌هایی از توهین‌ها و تحقیرهای ناحقی که در ۱۷ سالگی بهم وارد شد. آنتی لیدیایی که آمده بود تا ما را کنترل کند و جلوی رشدمان را بگیرد. زیبا اما اینکه تمام کسانی که کامنت گذاشته بودند، حالا آدم‌های موفقی بودند. هنرمندان حرفه‌ای،‌مهندسان خبره،‌ پزشکان و دندانپزشکان متخصص،‌ استادان دانشگاه. همه با تمام زخم‌هایی که امثال این زن به روح و روانمان وارد کرده بود گذشتیم از تروماها و پیشرفت کردیم و زندگی خودمان را ساختیم.

دلم از این می‌سوزد که اگر زمان ما یکی دو تا از این آنت لیدیاها در سیستم هر مدرسه بود، الان این‌ها غالب و فرمانروای سیستمند. بیچاره بچه‌ها. بیچاره روح‌های حساس و لطیف و معصوم نوجوانیمان...

 

داشتم فیلم-مستندی می‌دیدم به نام The Magdalene Sisters. در مورد رختشویخانه‌ای وابسته به کلیسای ایرلند که دخترانی را که به آن‌ها برچسب «خراب» زده می‌شد به آنجا می‌فرستادند تا با کار کردن گناهانشان بخشیده شود. من چهره‌ی مدیرمان را در رئیس این زندان بزرگ می‌دیدم. همان نشانه‌های آشنا. همان قصه ی تکراری چیدن بال و پر دخترکان با روش‌های منیپولیت کردن احساسی و ذهنی و تحقیر. آخر این فیلم خیلی گریه کردم. آخرین رختشویخانه‌ی وابسته به کلیسا در سال ۱۹۹۹ بسته شد. اما نه به خاطر غیرانسانی بودن آنچه در آنجا رخ می‌داد. بلکه به خاطر همه‌گیری ماشین لباسشویی و حذف نیاز به رختشویخانه... خیلی گریه کردم برای این قصه‌ی تکراری. برای این پایان‌ها. برای این که هرروز زندگیمان به عنوان یک دختر، یک زن مبارزه بوده و هست. نفس بودنمان، نفس کشیدنمان، «آرزو» کردن و خیال‌پردازیمان،‌ تلاش کردن و زحمت کشیدنمان خطری بوده که هرروز برای مقابله با آن آنت لیدیاها را بالای سرمان گذاشته‌اند. ما اما چقدر خستگی‌ناپذیر بوده‌ایم... چقدر چسب زخم به زخم‌‌های روحمان زده‌ایم و ادامه داده‌ایم. رفته‌ایم. رفته‌ایم و می‌رویم. می‌خواهیم. آرزو می‌کنیم. رویا می‌پردازیم و بعد برای تحقق رویاها نقشه می‌کشیم و تلاش می‌کنیم. ما هستیم. ما زندگی می‌کنیم. ما نفس می‌کشیم. حتی اگر هزار هزار آنت لیدیا جلویمان صف کشیده باشند. 

 

  • مهسا -

نظرات (۴)

  • آوای درون
  • عنوان پست را که دیدم قلبم ریخت، صحنه های وحشتناک هندمیدز تیل آمد جلوی چشمانم. پست را که خواندم دیدم اتفاقاتی که در مدرسه شما افتاده به همان وحشتناکی بوده. آخر کدام وجدانی مدیر سربازخانه و زندان بان را به عنوان مدیر مدرسه (آن هم آن مدرسه) منصوب می کند... کامنت هایی که گفتی، دلگرم کننده بودند.. کاش همه جرات کنند و بنویسند که چه به آنها گذشته.. گرچه کسی که هنوز خواب است با این چیزها بیدار نمی شود.

    پاسخ:
    وااااقعا سال سیاهی بود :(‌ همه‌ی این‌ها رو فکر می‌کردم از خاطر بردم. مثلا دوستم یادآوری کرد که گروه رباتیک رو لغو کرد بعد ما چون به نظرش کار پسرونه‌ای بود. به جاش کارگاه رباتیک مارو کرد محل تمرین گروه سرود که کار لطیف زنونه‌ای حساب می‌شد. یا به جای معلمای المپیاد معلم نقاشی آورد...
    واقعا از ذهنم پاک کرده بودم اینارو! :(‌
    بچه ها که یادآوری کردن تو کامنت‌ها ذره ذره اومد تو ذهنم و رفت نشست سر جاش... 
    واقعا چه سالی. چه روزهایی.  :(

    عجب نوشتهٔ نفس‌گیری...

    درمورد رختشورخانه‌های مادلن، رمان کوتاه Small Things Like This رو اگه تونستی بخون. خیلی زیباست.

    پاسخ:
    وای مرسی از پیشنهادت!‌ حتما میخونم. اینقدر این مضمون ذهنمو درگیر کرده که حتما استقبال می‌کنم حول و حوشش بخونم.

    وای چقدر نوشته هات ترسناک بود. 

     

    دیگه شماها چی کشیدین که تو اون سن این چیزا رو تجربه کردید. اونم کی؟ سال کنکور!!

     

    هیچی ندارم بگم! فقط دلم آتیش میگیره برای اون مملکت :((( 

    پاسخ:
    الان که تو آزادی زندگی می‌کنم، فکر کردن به اون سال و اون حرفا و اون قانونا و اون تحقیرا خیلی بیشتر اذیتم میکنه تا اون موقع :(‌

    واقعا بیچاره مملکت!

    من که دخترم کلاس هشتمی هست، با خواندم این متن چقدر بغض کردم. تو اتاقم بود و شروع کردم به خواندن پستت. بیصدا نشست من خواندم و اون گوش داد. تمام که شد، بدون هیچ حرفی رفت بیرون :( 

     

    متاسفانه سیستماتیک سعی در حذف زنان دارند. به حاشیه راندن زن‌ها و گرم کردن سرشان به موضوعات سطح پایین و روز زن و روز دختر و ...،، خیلی وظیفه ما سنگین هست که سطح دانش خودمان و دخترانمان را بالاتر از دانش حاکمیت نگه داریم.

    پاسخ:
    :(
    چقدر غصه‌م شد. واقعا دلم می‌سوزه هم برای خودمون هم برای دخترکان کوچک امروز. 
    ولی ولی ولی با تمام این‌ سرکوب‌ها می‌بینیم که زنان و دختران ایرانی به چه جایگاه‌هایی می‌رسن. سخت و محکم بار اومدیم ولی با روح‌های زخمی و ترومازده.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    هجرت‌نوشته‌ها

    مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

    طبقه بندی موضوعی
    بایگانی