آندلس
بعدانوشت: نمیدونم چرا عکسهارو لود نمیکنه :( اگر روی عکسها راست کلیک کنید و open image in new tab رو بزنید میتونید عکسهارو ببینید.
سفر این بار از آن سفرهای پرخاطره و هیجانانگیز بود. از آن سفرهایی که تا مدتها میتوانم کامم را از یادآوریش شیرین کنم. مثل سفر اسکاندیناوی ۴ سال پیش. پارسال بود که افتاده بودم روی دور علاقه به معماری اسلامی به سبک شمال آفریقا. به سرم زد که به مراکش سفر کنم. همان موقع هم فهمیدم که با پاسپورت ایرانی خبری از ویزای مراکش نیست و فعلا فعلاها این آرزو قابل انجام نیست. یک بار این را با دوستی در میان گذاشتم و او که اساسا اهل سفر است گفت آندلس معماری مشابه مراکش دارد و حتما خوشم میآید. از همان موقع افتادم به خواندن در مورد آندلس و رویاپردازی برای سفر به آندلس. چند ماه پیش که داشتم بلیط سفر به ایران میخریدم بدون هیچ برنامهریزی قبلی سفر آندلس را بوک کردم و از همان موقع قلبم تند تند میزد در هیجان و اشتیاق. من هیچ سفری دیگری به اسپانیا یا حتی پرتغال نداشتم و این اولین مواجههام با این بخش از اروپا میشد. برایم سفر پرهیجانی بود. قرار بود یک هفته در شهر Seville بمانم و ضمن گشت و گذار شهر به کار همیشگیم که دورکاریست بپردازم. از قضا دوشنبه هم تعطیل رسمی هلند بود و فرصت بیشتری به گشت و گذارم میداد.
۱. سویل- Seville
ساعت ۱۲ شب چهارشنبه که در خیابانهای سویل قدم میزدم و چمدان کوچکم را پشت سرم میکشیدم و صدای چرخهایش در خیابان میپیچید، یکهو حس هیجان آمیخته به استرسم تبدیل به حس شوق شد. شوق زندگی. شوق این تجربههایی که چند سال پیش حتی در عالم رویا هم برایم ممکن بود. شوق قصه شنیدن و قصه گفتن. شوق ملاقات کردن آدمهای جدید، فرهنگهای جدید، غذاهای جدید.
خانهای که از airbnb رزرو کرده بودم، درست در مرکز بخش تاریخی شهر بود. خانهی بسیار تر و تمیز و زیبایی وسط کوچههای زیبای باریک و بلند. سریع مستقر شدم و کارم را شروع کردم.
یکی از چالشهای این سفر برای من این بود که در دورهی رژیم سفت و سخت غذایی هستم و مجبور بودم مراقب خورد و خوراکم و مصرف کافی پروتئین و مصرف کم کربوهیدرات باشم. به همین خاطر روز پنجشنبه رفتم و مقادیری خرید پروتئینی کردم برای روزهای اقامتم و به خودم قول دادم که تسلیم میل به هله هولهخوری نشوم. روز پنجشنبه شهر را گشتم و در میان مردم غرق شدم. فهمیدم که سوغات شهر بادبزنهای رنگی با طرحهای زیباست. فهمیدم که مردم مهربان و گرمند و با اینکه انگلیسیشان خوب نیست میخواهند به هر قیمتی بهت کمک کنند. فهمیدم که این شهر نایت لایف دارد (چیزی که در هلند وجود ندارد). ساختمانهای کلیساها را دیدم و غرق لذت شدم. برای من که همیشه عاشق مسیحیت و کلیسا بودهام بودن در این مکانها جذاب بود. هرچند که از cathedral های بزرگ خوشم نمیآید و در آنها به هیچ عنوان حس معنوی نمیگیرم و فقط حس بد سلطهی کلیسا در قرون وسطی و زندگیهایی که تباه کرده به سراغم میآید. همان حسی که به مساجد عریض و طویل داخل ایران دارم و به مساجد کوچک، محلی و خانگی خارج از ایران نه.
بعد هم به زمین گاوبازی بزرگی در شهر رفتم که از افتخاراتشان حساب میشد :)) حتی خاک زمین گاوبازی را به عنوان سوغات میفروختند. به قول دوستانم: تربت گاو! :))) کلا هم از کلهی (!) گاو به عنوان تزیین جاهای زیادی استفاده کرده بودند. حتی در کافهها و رستورانها. گاو برایشان اهمیت زیادی داشت.
جمعه مصاحبه کاری داشتم که برایش خیلی استرس داشتم و به همین خاطر صبح را ضمن کار کردن صرف آماده شدن برای مصاحبه و مرور نوتها و مفاهیم کردم. بعدازظهر دوباره مشغول خیابانگردی شدم و از جایی سر در آوردم به اسم Plaza de Espana که محوطهاش به قدری زیبا و باشکوه بود که شوکه شده بودم از مواجهه با آن. واکنش اولم این بودم که: این چرا در اصفهان نیست؟این اینجا چه میکند؟ چرا که معماریش به اصفهان میخورد. واکنشم دومم هم این بود که حس کردم در لوکیشن فیلمبرداری فیلمی درمورد شیخ بهایی هستم. :)) اینقدری که اینجا عکس گرفتم هیچ کجای دیگری عکس نگرفتم :))) هرچند بعدا فهمیدم که قدمت کل این بنای عریض و طویل ۱۰۰ سال است و مکان تاریخی نیست. ولی واقعاااا زیبا بود و به آدم این حس را میداد که برگشته در تاریخ به عقب.
مقادیری رقص مشهور اسپانیایی (فلامینکو) هم دیدم که باز چون زیر پل بود بهم حس زیر پل خواجو آواز خواندن پیرمردها را داد! :)))
روز شنبه باز در شهر گشتم و کلیسا دیدم.
۲. قرطبه- Cordoba
روز یکشنبه با اتوبوس رهسپار شهری در ۲ ساعتی سویل شدم به اسم قرطبه یا Cordoba که مهد علمای زیادیست مثل ابن رشد. از یکی از دوستانم یاد گرفتهام که به شهری میروم، تور پیادهروی رزرو کنم که قیمتشان خیلی پایین است و در مدت زمان کمی ضمن قدم زدن در شهر تاریخ شهر، و قصههایش را برایتان میگویند. ضمن اینکه باعث میشود آدم با آدمهای دیگر آشنا شود. من هم از همین تورها رزرو کرده بود. راهنمایمان لوسی بود که خودش اصالتا اهل شهر قرطبه بود و تمام زندگیش را همانجا گذرانده بود و همینطور که در خیابان راه میرفتیم همه برایش دست تکان میدادند و بهش سلام میکردند. :))
لوسی به ما درختهای نارنج را نشان داد (متاسفانه اسپانیاییها موارد استفادهی نارنج را نمیشناسند و فکر میکنند میوهی به درد نخوریست) و گفت که چقدر تلخ و بدمزهاند :)) بعد گفت از بخش مسلمان آمیخته با فرهنگشان یاد گرفتهاند که بهار نارنج و آب نارنج اثر آرامشبخشی دارد و به عنوان داروی خواب قابل استفاده است. بوتههای یاس را نشانمان داد و گفت که چقدر در چای خوشمزه هستند. در کوچه پس کوچههای به شدت زیبا و پر گل شهر قدم زدیم و برایمان از تاریخ شهر گفت. از مسجدی که بعدا کلیسا شده ولی حتی محراب مسجد رو به مکه نبوده و «به فرموده»ی سلطان بوده. از یهودیهایی گفت که در قرن ۱۵ از شهر رانده شدهاند و امروز هیچ یهودی در این شهر زندگی نمیکند. از شایعات ارتباط کریستف کلمب (کاشف آمریکا) با ملکهی آندلس گفت و یادآوری کرد که اسپانیا به همین رسواییها و شایعهها گره خورده و مردم عاشق همین چیزهاند :)) در کنار قصر بزرگ شهر که در اختیار کلیساست، زایشگاه و پرورشگاه قدیمی شهر را نشانمان داد که روی درش یک دریچه کوچک بود. زنان فقیری که بچهدار میشدند و توان نگهداری از بچه را نداشتند، از همین دریچه بچه را به داخل میانداختند و زنگهایی به صدا در میآمده تا راهبهها بیایند و بچه را برای سرپرستی ببرند. گفت که تا سال ۱۹۹۶ هنوز این رسم پابرجا بوده از شدت فقر.
بعد رفتیم جایی را نشانمان داد که فسیل یک ستارهی دریایی بود و گفت که مردم شهر معتقدند اگر به این فسیل دست بزنند و آرزو کنند آرزویشان برآورده میشود. آدمهای تور ما هم در حالی که میخندیدند که «چه خرافاتی»، یکی یکی به ستارههه دست زدند و آرزو کردند. :)))جالب اینکه عصر همان روز اخبار مربوط به هلیکوپتر رئیس جمهور آمد...:))
لوسی در آخر ما را به کوچه ای برد پر از خانههای پر گل. این خانهها هر کدام پاسیو دارند و هر سال چند ماهی در خانهشان را به روی همه باز میکنند تا بیایند و پاسیویشان را ببینند. در نهایت هم قشنگترین پاسیو جایزه میگیرد و افتخار شهر نصیبش میشود. ما به قشنگترین پاسیوی امسال رفتیم و به قدری زیبا بود که انگار آدم وارد بهشت شده بود.
بعد از تور پیادهروی، چیزکی خوردم و راهی مسجد-کلیسای قرطبه شدم. همان مسجد بینهایت عظیمی که محرابش رو به مکه نبوده و بعدا هم تبدیل به کلیسا شده. این بنا مربوط به ۱۰۰۰ سال پیش بود. بسیار تاریخی،بسیار عظیم و باشکوه. یک بار دیگر بهم یادآوری شد که هلند چقدر بیتاریخ و بیریشه است :)))) قدیمیترین چیزهای شهر من در هلند (که یکی از قدیمیترین شهرهای هلند است) به قرن ۱۵ بر میگردد.
بعد از دیدن این بنا هم باز کمی در شهر گشتم و به یک رستوران فوق العاده زیبای عربی رفتم و چای آندلسی سفارش دادم که چای با گل یاس بود و عطر و طعم بسیار خوبی داشت. بعد هم راهی ایستگاه اتوبوس شدم و به سویل برگشتم تا آمادهی روز بعد بشوم.
یک شانسی که در این روز آوردم این بود که از قضا روز جشن و کارناوال شهر بود و خانمهای محلی زیادی با لباس سنتی رقص فلامنکو در سطح شهر بودند که تصاویر زیبایی ساخته بود.
تمام کوچههای باریک این شهر به قدری زیبا و پر از گل بود که انگار مردم زیباسازی شهر را وظیفهی خودشان میدانستند و تمام خانهها و کوچهها را زیبا کرده بودند.
۳. قادس- Cadiz
روز دوشنبه -که در هلند تعطیل رسمی بود- با قطار رهسپار شهر قادس در شبه جزیرهی ایبریا شدم که دومین قدیمیترین شهر اروپاست که در آن از تمدن فینیقیها بقایایی پیدا شده. جذابیت این شهر این بود که درست کنار هم بخشی متعلق به بازماندههای زمان فینیقیها بود، کنارش یک محل نمایش بود متعلق به رومیها، کنارش یک مسجد قدیمی که بعدا تبدیل به کلیسا شده بود، و کنارش یک کلیسای جدیدتر. انگار چکیدهی چندین هزار سال تاریخ کل شهر در یک خیابان و درست کنار هم گنجانده شده بود.
این شهر کنار دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس است. دیدن اقیانوس برای من یکی از آرزوهای مهم بود.حس بینظیری داشتم به وقت ملاقات اقیانوس اطلس و لمس آب ولرمش زیر آفتاب ماه می.
مجددا برای گشتن در این شهر هم تور پیادهروی رزرو کرده بودم. آندریا راهنمای تور ما بود که اصالتا اهل Cadiz نبود ولی از چندین سال پیش که برای تحصیل به این شهر آمده بود همینجا مانده بود و شهر را ترک نکرده بود. علاقهی بسیار زیادی به تاریخ و فرهنگ شهر داشت و قصههای زیادی برای ما گفت. از فرهنک آمیخته به طنز و موسیقی شهر، از مراسمهای خاص کارناوال وقت روزهداری مسیحی، از مراسمی که طی آن هرسال مجسمههای مریم و مسیح کلیساهای مختلف را اعضای کلیسا روی دست میگیرند و ضمن نواختن موسیقی در خیابان راه میافتند و سر و صدا راه میاندازند. هرچه بیشتر توصیف میکرد بیشتر یاد مراسم محرم خودمان میافتادم و علم و کتلها. با این تفاوت که یکی به شادیست و دیگری به عزا. میگفت سالهایی که هوا بارانی میشود و مراسم کنسل میشود مردم افسرده میشوند و گریه میکنند. چون این مهمترین برنامهی کل سالشان است.
یک کلیسا هم دیدیم که در افسانهها آمده که روزی که سیل آمده و کل شهر را برده، آب تا دم این کلیسا آمده و به احترام کشیش کلیسا که با عصایش به زمین زده، سیل آب از جلوی کلیسا برگشته و مردم نجات پیدا کرده اند. :))) یاد حرم امام رضا و سیل اخیر مشهد افتاده بودم و خندهام گرفته بود.
بعد از تمام شدن تور، به توصیهی راهنمای تور به رستورانی رفتم برای صرف غذای دریایی. اول توتیای دریایی سفارش دادم (آخه چرا باید کسی توتیا را بخورد؟!)که به قدری بدمزه بود که واقعا حالم بد شد. بعد هم Dogfish سوخاری سفارش دادم که باز اصلا دوست نداشتم و طعم عجیبی داشت. خلاصه که گرسنه ماندم. :)))
بعد از رستوران هم به برج Torre Tavira در همان نزدیکی رفتم که از بالایش کل شهر و اقیانوس زیبا پیداست. این برج مجهز به Camera obscura یا دوربین تاریکخانهایست. من تا پیش از این در مورد این دوربینها نخوانده بودم و نمیدانستم و موقع مواجهه باهاش در حد بچهی نوجوانی که با شگفتیهای فیزیک نور مواجه میشود ذوق کرده بودم. به اتاق خیلی تاریک و بینوری رفتیم و مسئول برج آینهی روی سقف را که قرار بود تصویر کل شهر را منعکس کند باز کرد. تصویر کل شهر به صورت ریل تایم با وضوح خیلی بالا روی بشقابی جلویمان افتاد. حتی حرکت مرغان دریایی و باد زدن به لباسهای پهنشده روی پشت بام ها هم به وضوح قابل دیدن بود. واقعا چیز جذاب و جالبی بود.
بعد از این، به ساحل اقیانوس رفتم و بقیهی روز را کنار اقیانوس و به لمس آب گذراندم. و شب هم با قطار به سویل برگشتم.
۴. ادامهی Seville
روز سهشنبه آخرین روز سفر من بود. صبح برای کار به کافهای رفتم که امکان استفاده از لپتاپ داشت. صاحب کافه از لحاظ علاقه به گربه همزاد من بود :)))کل چیزهای کافه گربهای بودند. حتی رمز وایفای کافه «میو» داشت. واقعا لذت بردم :))) بعد هم بلیط Alcazar یا قصر شهر را داشتم که باز مدتی دست مسلمانها بوده و مدتی دست مسیحیها ولی معماری کلی آن کاملا معماری اسلامیست. این بخش برای من جذابیت زیادی نداشت چون بسیار به بناهایی که در ایران دیدهام شباهت داشت (هرچند خیلی بزرگتر و عظیمتر از همهی بناهایی بود که دیده بودم). بعد از آن هم به گشتن در شهر و خداحافظی با مکانهای زیبا رسیدم.
دیروز صبح هم با هواپیما سویل را ترک کردم و در حالی که روحم را در کوچههای زیبای آندلس جا گذاشتهام به هلند برگشتم. از همان بدو ورود باران میبارید و آدمهایی که کاپشن و سوییشرت پوشیده بودند به کلاه آفتابی و لباس تابستانی من نگاه میکردند و میخندیدند. :))))
Welcome to the Netherlands.:))))
مهمترین چیزی که در توصیف روح شهرهای اسپانیا میتوانم بگویم این است که خیابانها «موسیقی متن» دارند. شبیه فیلمها که روی صحنهها موسیقی گذاشته میشود، همینطور که در کوچههای این شهرها راه میروید صدای موسیقی بلند است. کسی گوشهای از کوچه یا خیابان در حال نواختن است. سکوت نیست. صداست، موسیقیست، رقص است، هنر است.
:)
- ۲۴/۰۵/۲۴
فوق العاده بود مهسا جان، لذت بردم.
چقدررررر دلم خواست بروم:)
تور پیاده روی چقدر ایده ی خوبی هست. چند یورو بود هزینه اش؟
دوست دارم باز دوباره بیام بخونم اینها را. اینقدر قشنگ بود.