الفی
این آخر هفته سفر کوتاهی به آلمان داشتم تا بتوانم عمویم را ببینم و امانتی از سمت عمهام به دستش برسانم. عمویم همراه همسرش در شهر کوچکی نزدیک هایدلبرگ زندگی میکند و هایدلبرگ شهر موردعلاقهی من در آلمان است. اتاقی در خانهای نزدیک مرکز هایدلبرگ رزرو کردم تا چند روزی را در هایدلبرگ بگذرانم و سفر کوتاه یک روزهای هم به شهر عمویم داشته باشم. هربار موقع رزرو کردن airbnb با این چالش مواجهم که اجاره کردن یک اتاق بسیار ارزانتر از اجاره کردن یک خانهی کامل درمیآید اما اضطراب اجتماعیام واقعا انتخاب گزینهی اجارهی اتاق را برایم تبدیل به چالش میکند. با این حال تا حالا هر بار بر این حس اضطراب غلبه کردهام، نتایج و خاطرات شیرینی برایم به جا گذاشته.
اتاقی که اجاره کرده بودم در خانهی بسیار زیبایی در نزدیکی مرکز شهر بود در خانهی پرستار بازنشستهی مهربانی به اسم الفی. الفی ۶۳ ساله بود و به وضوح مسیحی نبود چون مجسمهی بودای بزرگی روی طاقچه داشت. از همان لحظهی اول که پایم را در این خانه گذاشتم انرژیهای مثبت از سمت این زن دریافت کردم. الفی برایم از زندگی سخت کودکیاش گفت. از ۹ خواهر و برادرش و خانوادهی non functional کودکی. از share کردن اتاق با سه خواهر دیگرش و پوشیدن لباسهای دست چهارم که از خواهرهایش به او میرسیده. از کار تمیزکاری کردن در مغازههای اطراف از سن ۱۱ سالگی. از پشت سر گذاشتن خانواده در ۱۸ سالگی و آمدن به هایدلبرگ برای خواندن رشتهی پرستاری. از دو شیفت کار کردن به عنوان پرستار و پیشخدمت رستوران از آن زمان. از دخترهایش و پدرهایشان که یکی تمام پولی که جمع کرده بوده را در قمار باخته و دیگری که آدم جالبی نبوده و رهایش کرده. از نپذیرفتن درخواست ازدواج سه مرد در زندگیاش چون از کنترل شدن وحشت داشته و دنبال به دست آوردن کنترل زندگیاش بوده. کنترلی که در خانوادهی پرجمعیت کودکیاش نداشته. برایم از سفرش با دختر پنجسالهاش به تایلند و تبت و تایوان و چین و هند گفت همراه با یک کولهی ۱۲ کیلویی. برایم از زندگی پر فراز و نشیبش گفت و بعد گفت مدتها بوده با کسی حرف نزده. بعد پیشنهاد داد که با ماشین خودش من را به کوههای اطراف هایدلبرگ ببرد تا جای زیبایی را که در آن کنسرت برگزار میشود و زمانی هیتلر در آن سخنرانی میکرده و در کودکیش جایگاهی بوده برای جشنهای سالانهی وحشتناکی همراه با الکل و دراگ زیاد (که بعدها با مرگ یک پسر نوجوان متوقف و ممنوع شده). شنبه صبح زود بیدار شدم و دیدم برایم صبحانه آماده کرده همراه با چای. :) بعد از صبحانه با ماشین قدیمی ۳۰ سالهاش من را به کوههای اطراف هایدلبرگ برد و جاهای محلی زیادی را نشانم داد. بهم یاد داد چطور نفسم را رها کنم و جیغ بزنم در دل جنگل و چطور بوی چوب و درخت و علفها را فرو بدهم. بعد جایی را نشانم داد و گفت اینجا گروهی زن هر از گاهی میآیند و در دل طبیعت و جنگل و کوه، آواز کر میخوانند. پرسیدم که آیا وابسته به کلیسا هستند؟گفت کلیسای طبیعت. به طبیعت معتقدند و به اتصال به آن. من عجله داشتم برای رفتن به شهر عمویم و به همین خاطر زود برگشتیم و نمیشد بیشتر از آن در جاهای زیبا و جادویی هایدلبرگ بمانم.
وقتی برگشتیم من در فکرم بود که کارت پستالی با طرحی پیدا کنم که برایم متداعیکنندهی این زن مهربان و پرانرژی باشد. کتابفروشیها را زیر پا گذاشتم تا کارت پستالی پیدا کردم از زنی مهربان در حال مدیتیشن کردن که از تمام وجودش گل در آمده. از نظر من آن تصویر توصیف کامل آن زن بود. وقتی موقع خداحافظی آن کارت را به او دادم شروع کرد به گریه کردن و گفت تا حالا کسی اینجور واقعیت درونش را نفهمیده بوده و اینقدر دقیق توصیفش نکرده بوده.
قبل از اینکه کارت پستال را به او بدهم، بهم گفت که تمام تایلند و تایوان و تبت و هند و چین را به جستجوی معنویت گشته و انرژیها را خوب میشناسد و سالها با همین انرژیها به درمان بیمارانش پرداخته اما انرژی که از من دریافت کرده متفاوت بوده و آن قدر به دلش نشسته که برای وقت گذراندن بیشتر با من، من را به جاهای جادویی هایدلبرگ برده. بعد هم گفت از مادر و پدرم تشکر کنم برای تربیتم. اشک من حقیقتا درآمد و چنان حس افتخاری بهم دست داد که قابل توصیف نیست.
دیروز که برگشته بودم هلند، در حال آشپزی بودم که پیام پرمهری از او دریافت کردم که در انتهای آن گفته بود که برای من همیشه یک اتاق مجانی در خانهاش دارد و هروقت خواستم میتوانم به هایدلبرگ سفر کنم بدون نگرانی اینکه شب کجا بمانم.
این احساسات خوب و زیبا را مدیون این هستم که بر اضطراب اجتماعیام غلبه کردم و به جای گرفتن خانهی مجزا اتاقی گرفتم در خانهی یک زن آلمانی. این سومین برخورد این چنینیام بود با زنهای مسن آلمانی و بر خلاف زنهای مسن هلندی،جز خوبی از آنها ندیدم.
از عمویم و هایدلبرگ جداگانه مینویسم. احساس کردم الفی، شایستهی این بود که پستی جداگانه و فقط مختص خودش داشته باشد.
- ۲۴/۱۰/۰۸
سلام!
این احساسات خوب و زیبا را مدیون یک چیز دیگر هم باشید:
ایمانتان!
آنجایی که نوشته بودید:
و امااااا! هفتهی دیگه ماه رمضون شروع میشه و یهو به خودم دیدم باید بشینم برنامهریزی کنم برای بهره بردن درست از این ماه.
نوری که در یک مسلمان است را به سختی میشود در جای دیگری پیدا کرد...
در پناه خدا