Luke's Diner
در چند هفتهی گذشته مشغول تماشای سریال گیلمور گرلز بودم. سریالی که نمیدانم چرا زودتر کشف نکرده بودم. ماجرای رابطهی یک دختر و مادر در شهر کوچک خیالی در آمریکا. دختری که آرزوی روزنامهنگار شدن دارد و الگویش از کودکی کریستین امانپور است. در آرزوی هاروارد است و سر از Yale در میآورد. هزاران چیز هست برای ارتباط برقرار کردن و حس نزدیکی کردن. سریال در هفت سیزن سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ را پوشش میدهد و کامفورت شوی چند نسل بوده. از این به بعد کامفورت شوی من هم خواهد بود. از آن چیزهایی که وقتی خسته و کمانرژی و گرفتهام، یک قسمت تصادفی از آن را پخش خواهم کرد و در جریان زندگی آهستهی این شهر کوچک خیالی آرامش پیدا خواهد کرد و انرژیم از گوش دادن به تند تند حرف زدنهای باورنکردنی لورلای (که بیشباهت به فارسی-اصفهانی حرفزدنهای تند تند من نیست) بالا خواهد رفت.
اینجا اما از موضوع و بطن و انرژی گیلمور گرلز نمیخواهم بنویسم. میخواهم از تغییرات فاحش زندگی در این ۷ سال در این سریال بنویسم. اول اینترنت غریبه است برایشان. وقتی با هم کار دارند یا از پیجر استفاده میکنند تا بدو بدو میروند دم خانهی هم. بعد کمکم موبایل بینشان رایج میشود و غذاخوری/کافهی Luke که قرار است بههمپیونددهندهی مردم این شهر باشد، تابلوی موبایل ممنوع دارد. لوک شخصیت چپ دارد و از آلودگی هوا و بد بودن فستفود برای سلامتی و ضررهای سرمایهداری حرف میزند. لوک میخواهد مردم به هم پیوسته و مرتبط باقی بمانند در دنیای واقعی و دائم در استرس نباشند. بعد کمکم موبایلهای جدیدتر وارد ماجرا میشود. موبایلهای دوربیندار. بعد لپتاپهای بزرگ و حجیم که فقط برای کارهای دانشگاهی و کاری استفاده میشود و نقش سرگرمی ندارد.
بعد یک هو سال ۲۰۱۶ یک مینیسریال ۴ قسمتی میسازند به اسم «یک سال از زندگی دختران گیلمور».اینجا جاییست که آدمها را میبینیم در حالی که لپتاپ به دست نشستهاند پشت میزهای لوک و پسورد اینترنت میخواهند. ترفند لوک این بار این است که پسورد اشتباه به مشتریها بدهد تا به جای غرق شدن در لپتاپ روی قهوهای که میخورند و آدمهای دیگر شهر که برای خوردن و بریک وسط کار به کافه آمدهاند متمرکز شوند. بعدتر شگردش لو میرود و مجبور میشود پسورد درست بدهد. و بعد ما فقط آدمهای غرق در لپتاپ را میبینیم که هیچ ارتباطی با هم ندارند و حتی به هم نگاه هم نمیکنند. همه تند و تند کار میکنند. همه شبیه رباتند.
در فصلهای اول سریال، آدمها را میبینیم که هر کدام گوشهی شهر رمانی به دست گرفتهاند و کتاب میخوانند. یا در غذاخوری لوک با هم معاشرت میکنند. در فصلی که سال ۲۰۱۶ ساخته میشود، کتاب دست کسی نمیبینیم و همه غرق در لپتاپاند. برای کار، برای سرگرمی، برای ارتباط.
دیروز داشتم به همهی اینها فکر میکردم در تمام مدتی که از لایدن به آمستردام میرفتم و برمیگشتم. در قطار، در ترم، در اتوبوس. سه چهارم جمعیت سرشان توی گوشی بود. ایستاده، نشسته، در حال راه رفتن.
حتی امروز که این پست را مینویسم، از لایدن به دنهاخ (لاهه) آمده ام و در یک کافه-کتاب صد و چند سالهی هلندی نشستهام. در اتاق وسطی آدمها قهوه به دست کتاب میخوانند. در اتاق پشتی و جلویی و پاسیو همه لپتاپ به دست در حال کارند. کسی به دیگری نگاه نمیکند و خبری از معاشرتهای آن چنانی نیست. همه دارند تند و تند تایپ میکنند. حتی من. حتی آًقای روبهرویی من که کتاب جلویش باز است، نود درصد زمان اینجا بودن سرش توی گوشیست. دنیای ما عوض شده. تند و سریع و در تغییر مدام.
جلوی کافه یک تابلو هست که نوشته این کافه بیشتر از صد سال است که مردم این شهر را به هم متصل کرده. کتاب فروخته و داستانها را بین آدمها به اشتراک گذاشته. با جمع شدن دور میزها و معاشرت کردنها و مناظرات و مباحثات سیاسی و فرهنگی و اجتماعی. همه در کنار قهوه و کیکهای آشنا. و من دارم فکر میکنم صد سال پیش این کافه چه شکلی بوده؟ احتمالا آدمها واقعا شبیه آدمهای دنیای گیلمور گرلز پیشا اینترنت (منظور پیش از فراگیری اینترنت است و پیش از اینکه دنیای دیجیتال دنیای ما را تصرف کند) با هم معاشرت میکردهاند یا کتاب میخواندهاند. حالا اما همهاش لپتاپ است و تبلت و گوشی. همهاش سرهای پایین و گردنهای خم است. و غریبگی. غریبگی آدمها با هم. غریبگی آدمهایی که در لحظه حضور ندارند و جسمشان اینجا روحشان خدا میداند کجاست. هرکجا که طرف مقابل توی گوشیشان هست.
بر خلاف ده سال پیش و دوران وبلاگ قبلیم (وبلاگ سالهای دانشگاه و خوابگاه) که هر از گاهی در آن از بدی دنیای مجازی مینالیدم و از مجازی شدن ارتباطها، الان به عنوان آدم غایب از وطن، ممنون و مدیون اینترنت و فضاهای مجازیم این باقیماندهی سلامت روانم را که هنوز ارتباطات گرمابخشم با ایران را برایم حفظ کرده. ولی گاهی حس میکنم دلم میخواهد شبیه یهودیهای ارتدکس در روز شنبه، یک روز در هفته دیتاکس دیجیتال داشته باشم و گوشیم را خاموش و دسترسیم به اینترنت را قطع کنم. شاید این اضطرابهایی که این روزها از هر ده نفر ۹ نفر به آن مبتلا هستیم و از هر ۹ نفر ۷ نفر مشغول مصرف دارو هستند، ناشی از این «وصل» بودنهای ۲۴/۷ باشد. شاید.
دیروز در تیکتاک تبلیغ کافهای را دیدم در هلند برای «دیتاکس دیجیتال». کافهای بدون اینترنت با ممنوعیت استفاده از گوشی و لپتاپ فقط به منظورم وصل کردن آدمها به هم. برای کتاب خواندن. برای معاشرت. کافهای که ما را برگرداند به غذاخوری لوک در سال ۲۰۰۰. وقتی که آدمها در هر لحظه در «اینجا» و «اکنون» حضور داشتند و گاهی با یک کتاب در کیفشان این طرف و آن طرف میرفتند.
- ۲۴/۱۱/۱۷
چقدر قشنگ این تناقض را بیان کردی، که اینترنت هم میتونه آدمها رابه هم نزدیک کنه و هم از هم دور کنه.