هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

یک روز در دانشگاه VU

جمعه, ۲۹ نوامبر ۲۰۲۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ

صبح‌ها هوا تا نزدیک ۹ تاریک است. از خواب بیدار شدن و از خانه بیرون زدن قبل از اذان صبح واقعا کار سختیست و عذابم می‌دهد. صبح هزار بار چشمانم را باز کردم و گفتم ۵ دقیقه بیشتر. ۵ دقیقه بیشتر. عاقبت اینقدر دیر بیدار شدم که می‌دانستم قبل از ۱۰ به آفیس نمی‌رسم. جمعه‌ها به خاطر After work drink هفتگی آفیس اینقدر شلوغ می‌شود که پیدا کردن جایی برای نشستن بعد از ساعت ۸ و نیم تقریبا غیرممکن است. با خودم فکر کردم کجا بروم. تقریبا هرروز از هفته را در کتابخانه‌ی عمومی لایدن می‌گذرانم ولی امروز باید حتما آمستردام باشم. کجای آمستردام برای کار کردن مناسب است؟‌بروم کتابخانه‌ی عمومی نزدیک سنترال استیشن (جای مورعلاقه‌ام)؟ بروم یک کافه‌ای پیدا کنم همان نزدیکی؟‌ساعت حرکت قطارها را چک می‌کنم. ساعت ۱۰ جلسه دارم قبل از ۱۰ به هیچ کدام از این مکان‌ها نمی‌رسم. به ذهنم می‌رسد که بروم دانشگاه VU  آمستردام که هر دو هفته یک بار جلسات کتاب‌خوانی داریم. من در این دانشگاه درس نخوانده‌ام و به همین خاطر برایم همراه با تروما نیست. ساعت قطارها را چک می‌کنم. ۳ دقیقه قبل از ۱۰ می‌توانم به ساختمان اصلی فو برسم و جلسه‌ام را برگزار کنم. 

وارد دانشگاه می‌شوم و با دقت جاهای مختلف را برای نشستن امتحان می‌کنم. جایی پیدا می‌کنم که فضای کافی،‌نور کافی،‌ پرایوسی کافی و امکان تمرکز کافی داشته باشد. جلسه‌ام را برگزار می‌کنم. دانشجوها دور و برم زیاد می‌شوند و کم می‌شوند. بین کلاس‌هایشان صدای قهقهه‌هایشان همه جا را پر می‌کند. موقع کلاس‌ها همه جا ساکت می‌شود و تالارها پر می‌شوند از دانشجوها. یاد کلاس‌های پرجمعیت فیزیک۱ ترم اول دانشگاه می‌افتم که در تالار رجب‌بیگی دانشکده فنی انقلاب برگزار می شد. و کلاس مدار الکتریکی دکتر راشدمحصل در تالار بزرگ دانشکده قدیم برق و کامپیوتر امیرآباد. وجه اشتراک هر دو کلاس این بود که به خاطر صندلی‌های راحت و نور ناکافی بهترین جا بودند برای خوابیدن. استادها درس می‌دادند و ما خسته و بی‌رمق چرت می‌زدیم بین حرف‌هایشان. به خصوص روزهایی که از ترمینال آرژانتین مستقیم می‌رفتم سر کلاس فیزیک۱. شب را در اتوبوس خوابیده و نخوابیده بودم و خودم را برای شروع هفته به تهران رسانده بودم. گاهی موقع جزوه نوشتن خوابم می‌برد و وسط جزوه‌هایم کلمات نامفهومی بود از چیزهایی که لابد در خواب دیده بودم. 

همکارم پیام می‌دهد و من را از دانشکده فنی می‌آورد به دانشگاه فو. جواب می‌دهم و با انگلیسی و هلندی در هم و برهم باهاش حرف می‌زنم. ذهنم خسته است و قادر به تفکیک زبان‌ها نیست. همکارم قطع می‌کند. برمی‌گردم سر انجام تسک‌هایم یکی پس از دیگری. دختر و پسر دانشجویی روی صندلی‌های کناری ریز ریز می‌خندند و مشغول ابراز محبت(!) می شوند. خنده ام می‌گیرد. از اینکه تا چند دقیقه پیش داشتم اینجا را با دانشکده فنی مقایسه می‌کردم خنده‌ام می‌گیرد. یاد جشن آیین ورودی دانشگاه می‌افتم. سخنرانی‌های وحشتناک قرائتی که باعث می‌شد حس کنم وارد جهنم شده‌ام. آیین تجدید میثاق با شهدای گمنامی که در وسط حیاط دانشگاه تهران دفن شده بودند. تاکیدهای هزارباره سر اینکه مبادا با هیچ دانشجوی از جنس مخالفی حرفی بزنیم. صدای دختر و پسر دانشجو بلند شده. دختر کیف و وسایلش را جمع می‌کند و می‌رود سمت کلاسش. پسر همینطوری رفتن دختر را نگاه می‌کند و لبخند از روی لبش نمی‌رود. لبخند مسریست و واگیردار. لبخند می‌زنم. چند نفر می‌آیند و فکر می‌کنند من دانشجوی کارشناسی‌ام. می‌خندم. فکر می‌کنند ۱۹-۲۰ ساله‌ام. باز هم می‌خندم. سنم را بهشان نمی‌گویم. ولی تلاش می‌کنم ۱۹سالگی‌ام را به خاطر بیاوردم. دانشکده فنی، تالار چمران،‌رجب‌بیگی، آکواریوم دانشکده برق و سایت. روزهایی که ایمان داشتم دنیا را فتح خواهم کرد. می‌خندم. دختری که فکر می‌کرد ۱۹ ساله‌ام رفته از کافی‌ماشین قهوه بگیرد. نگاهم می‌کند و می‌گوید سر کلاس خوابش می‌برد بدون قهوه. یاد دکتر ربیعی می‌افتم که برای کلاس آمار ساعت ۲ که نیمی از کلاس سرش می‌خوابیدند می‌گفت به خرج من بروید قهوه بخورید قبل از کلاس. قهوه هایمان همان کافی‌میکس‌های بدمزه و شیرین بوفه بود. هنوز همه جای شهر قهوه‌فروشی درست و حسابی سبز نشده بود.

دختر و دوست‌هایش رفته‌اند سر کلاس. من برمی‌گردم سر کارم. ۱۹ ساله نیستم. اینقدری سنم زیاد هست که می‌توانستم استاد این بچه‌ها باشم. دوباره غم‌های گذشته برمی‌گردند توی دلم. آرزوهایی که بهشان نرسیدم. استاد نشدم. حتی درسم را هم تمام نکردم. در همین فکرم که یاد خبر غم‌انگیز ۲ روز قبل می‌افتم. دختر استاد رئیس گروه دانشگاهمان در دانشگاه سابق فوت کرده. این استاد دلیل اصلی من برای آمدن به هلند بود. آدم درست و حسابی و در عین حال بسیار شناخته شده و قدریست. سال ۹۵ به گمانم آمد برای یک ورکشاپ دیتاساینس در IPM و من آنجا موفق شدم ببینمش و برای اولین بار در عمرم با کسی انگلیسی حرف بزنم. چقدر استرس داشتم... کمتر از یک سال بعد در دفترش در ساینس پارک نشسته بودم... ذهنم برای به یاد آوردن هر چیزی مرتبط با آن دانشگاه مقاومت می‌کند. 

سال پیش روز تولدم دوستانم برای سورپرایز کردن من به لایدن آمده بودند. با هم توی شهر راه افتادیم بی‌خبر از این که آن روز جشنوراه‌ی رامبرانت (نقاش هلندی زاده‌ی لایدن) در شهر برگزار می‌شود. در تمام شهر جشن بود و تئاتر خیابانی. آن روز این استاد را دیدیم همراه با همسرش. جلو رفتیم و سلام کردیم. دخترش را نشانمان داد که در تئاتر بازی می‌کرد. دخترش جلو آمد و با ما دست داد. دختر بسیار گرم و شیرینی بود. دانشجوی دانشگاه لایدن بود.

«بود».

این دختر شیرین که استاد ما بهش افتخار می‌کرد چند روز پیش در ۲۷ سالگی فوت کرده. تصورش بدنم را لرزاند. همان لحظه صدای نوتیفیکیشن تلگرامم بلند می‌شود. میم فایلی فرستاده از دعوتنامه‌ای برای زمان تشییع جنازه‌ی همان دختر. Emma. مراسم در سالن یک مکان سوزاندن اجساد برگزار می‌شود. یادم می‌آید که وقتی خبر را شنیدم،‌ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا این استاد؟‌ چرا او که این همه خوب بود؟‌ چرا استاد من نه؟ چرا کسی که روزگار مرا سیاه کرد و هنوز گاه و بی‌گاه صدایش را ته مغزم می‌شنوم نه؟ چهره‌ام از درد توی هم می‌رود. نه. این غم اینقدر بزرگ است که برای کسی نباید بخواهمش. خدا حافظ بچه‌های استاد من باشد. آن‌ها چه گناهی کرده‌اند؟‌ این چه فکر و آرزوییست در ذهن من؟

دختر دانشجویی صدایم می‌کند که ازم شارژر بگیرد. به خودم می‌آیم می‌بینم لبخندم بدل به چشمان خیس و چروک پیشانی از سر خشم و غم شده. شارژر را به دختر می‌دهم. و فکر می‌کنم دختر استادمان چقدر جوان بود. یاد دختری می‌افتم که فکر کرده بود من ۱۹ ساله‌ام. به دور وبرم نگاه می‌کنم. اینجا دانشگاه است. جایی که عاشقش بودم و روزگاری فکر می‌کردم قرار است تمام عمرم را در دانشگاه‌های مختلف بگذرانم. درس بخوانم و درس بدهم. حالا مدت‌هاست در شرکت و کار کارمندی گیر افتاده‌ام. برای فلان رئیس بانک و فلان کمیسیون اتحادیه‌ی اروپا و فلان شیخ اماراتی پروژه انجام می‌دهم. دانشجو نیستم. ۱۹ ساله نیستم. دلم هم گرم و خوش نیست. یک باره حس می‌کنم چقدر با محیط دور و برم ناهمگون و ناسازگارم. دختر و پسرهای جوان دانشجوی کارشناسی و ارشد پروژه انجام می‌دهند و درس می‌خوانند. من توی دلم پر از غصه است و حسرت و نرسیدن. من نه ۱۹ ساله‌ام نه دل خوش ۱۹ سالگی را دارم نه جسارت ۱۹ ساله‌ها را در برابر این دنیای بزرگ بی‌وفای ترسناک. 

بلند می‌شوم می‌روم نماز بخوانم در نمازخانه‌ی دانشگاه. جای نمازخانه را خوب بلدم چون بارها وقتی برای کتابخوانی آمده‌ام از نمازخانه استفاده کرده‌ام. در نمازخانه را که باز می‌کنم شوکه می‌شوم. جای سوزن انداختن نیست. دخترها با رنگ‌های مختلف عبا و روسری و در حال خواندن نماز جماعت‌اند. به نظر کم سن و بسیار جوان می‌آیند. منتظر می‌شوم تا نماز جماعت تمام شود و جایی در نمازخانه خالی شود. ذهنم برم می‌گرداند به مسجد دانشگاه تهران و نمازخانه‌ی فنی. روزهایی که صبر می‌کردم تا نماز جماعت تمام شود و بتوانم یک گوشه برای خودم تنهایی نماز بخوانم. سوال و جواب‌های آزاردهنده‌ی اعضای بسیج و نهاد رهبری که می‌خواستند بدانند چرا نماز جماعت نمی‌خوانم. تلاش‌هایم برای راحت شدن از دستشان و خودم را سرگرم کتاب خواندن نشان دادن.

نماز جماعت تمام می‌شود و من گوشه‌ی خلوتی برای خودم پیدا می‌کنم که نماز بخوانم. حس می‌کنم واقعا جوان شده‌ام. برگشته‌ام به خیلی سال قبل‌تر. وقتی دلم خالص‌تر و صاف‌تر بود.

 می‌روم سلف‌سرویس دانشگاه و ساندویج سرد پنیری برمی‌دارم که از گرسنگی نجاتم بدهد. یاد غذاهای گرم و تقریبا رایگان سلف دانشگاه تهران می‌افتم. چقدر غر می‌زدیم به همه چیز. چقدر دور‌اند آن روزها و چقدر نزدیک. انگار کس دیگری زندگیشان کرده و من تماشاچی بوده‌ام. ولی نه ۱۳ سال پیش،‌که همین یکی دو سال پیش. دور ولی نزدیک. 

در حال گاز زدن ساندویچ کیفم را برمی‌دارم و می‌روم ولو می‌شوم روی یکی از مبل‌های راحتی مناسب لم دادن در زیر آفتاب کم‌جان و بی‌رمق ماه نوامبر. کتابم را از کیفم در می‌آورم. در حالی که منتظرم پکیج داکرم ساخته شود، ساندویچ پنیر گاز می‌زنم و کتاب می‌خوانم. کتاب که می خوانم ۱۳ ساله می‌شوم...

  • مهسا -

نظرات (۶)

من تا همین دو سال پیش می‌تونستم چشمام رو ببندم و کاملا حال اون لحظه‌های جوانی و دانشگاه رو حس کنم. فکر می‌کنم به قدری آزار دیدم دو سال پیش، که بخشی از وجودم مرد. الآن اغلب حسم دقیقا همون حس تماشاچی بودنه. انگار چادوش از سرم‌پریده. حال و هوای دانشگاه و روزهای پاییزیش و ... از خاطرم تقریبا پاک شده. چقدر وحشتناکه؛ من خیال می‌کردم می‌تونم تا همیشه در دلم جوان باشم و هر وقت اراده کردم اون چیزها رو حس کنم.

پاسخ:
آه محیا :( بیا بغلم. چقدر وحشتناکه واقعا. خیلی متاسفم که در این حس با من مشترکی و درک میکنی :( ترجیح می‌دادم درک نکنی...ترجیح می‌دادم هیچ‌وقت اینارو تجربه نمی‌کردی. کاش می‌شد بغلت کنم.

دلم می‌خواست کنارم بودی بغلت می‌کردم.

امیدوارم زودتر با شرایط و اوضاعت به صلح برسی و حال دلت خوب باشه مهسای مهربون :*

پاسخ:
عزیزممممم. واقعا کاشکی پیش بودی. بغل همه چیزو هزار بار بهتر می‌کرد...

مهسا جان این چند پست اخیر را متفاوت با نثرهای قدیمت نوشتی. نمیدونم خودت هم متوجه شدی و عامدانه بود؟ حس کردم فقط خاطره نویسی نکردی و به نوعی تمرین نوشتن هم برایت بود. اگر اینطور هست دلم میخواد یکی دو نکته را بهت بگم. البته خود من هم شنیده ام و سعی میکنم در نوشتن هایم تمرینش کنم. در مورد اینطوری خاطره نویسی دو تا نکته را اگر دقتکرده بودی خیلی عالی بود. اول فضاسازی، ببین دانشکذه های مختلفی را نام بردی و با یکی دو جمله مثل نور ناکافی و صندلی های آرام، سعی مرده بودی توصیف کنی. اما جاداشت، خیلی هم جا داشت که بهتر توصیف کنی، به عبارتی میگویند مثل تاباندن نور، فضا را با توصیفاتت بهتر تعریف میکردی. دومین نکته در مورد بیان توضیح در مورد شخصیتها. بنظرم خیلی مهم است که در معرفی و توصیف افراد دقت کنی که نه آنقدر کم باشه که ما نتوانیم بشناسیم و نه آنقدر زیاد که حوصله خواننده را سر ببرد. بنظرم تو خیلی کم و گذرا گفته بودی. 

ببخشید من اصلا نمیدونم هدفت از نوشتنش چی بود، شاید اصلا تمرین نوشتن نبود:) 

از خواندن نوشته هات لذت میبرم. 

پاسخ:
خیلی خیلی خوشحالم که اینطوری به نظر اومده که داشتم تلاش می‌کردم تمرین نوشتن کنم. واقعا ذوق می‌کنم وقتی اینجوری میگین که لذت بردین از خوندن. ولی حقیقتش اینه که من اصلا تلاش نکردم. یعنی اصلا تمرین نبود. حقیقت اینه که در قلبم باز شده بود و هرچی اومد رو نوشتم. حتی برنگشتم از روش بخونم که غلط تایپی‌ها رو اصلاح کنم. اصلا در توانم نبود بازخوانی کردنش... فکر کنم وقتی به گذشته فکر می‌کنم ناخودآگاه نثرم شبیه گذشته می‌شه. گذشته‌ی کمی دور. قبل از ۶ سال پیش. اگرنه خود‌آگاه نیست. 
ولی خیلیییی ممنونم از کامنتتون. در آینده اگر بخوام تلاش کنم تمرین نوشتن کنم حتما به این نکات دقت می‌کنم. 

خیلی کنجکاوم بدونم آکواریم دانشکده کجا بوده
الان دوتا سایت داریم.یکی پشت آسانسور ساختمون جدید یکی هم همون سایت شماست فکر کنم که بعل کلاساست البته دو سه سال پیش باز سازی شد
وندینگ داریم و قهوه هاش بدمزس
دکتر ربیعی فقط به برقیا آمار درس میده
دکتر راشد محصل هم همینطور و مدار الکتریکی کامپیوتریا جدا شده

توی تالار رجب بیگیم تا سه سال پیش که من بودم هنوز همه سر مبانی می خوابیدن :)))

تالار بزرگم همونی که توی ساختمون کلاساست؟اگه اونه اونم سرجاشه

پاسخ:
آآآه!
توی لابی ساختمون قدیم،‌ وارد که می‌شدی دست چپ ورودی سایت بود. بعد از ورودی سایت تا آسانسور یه اتاق شیشه‌ای بزرگ بود که آکواریوم بود. پشت آکواریوم هم کتابخونه‌ی دانشکده بود. فضاها به صورت غیررسمی اینجوری بین دانشجوها تقسیم می‌شد که سایت دست کامپیوتری‌ها بود،‌کتابخونه دست برقی‌ها، آکواریوم مشترک. آخر سال اول ما اومدن گفتن تو آکواریوم اختلاط بیش از حد بین دختر و پسر هست و بسیج اینقدر پا وایساد تا آکواریوم رو بستن. بعدش هم کتابخونه رو بستن چون قلمچی باز شد. چند سال فضای آکواریوم و کتابخونه بلااستفاده افتاده بود اونجا در حالی که ما جا نداشتیم برای همورک نوشتن و سایت داشت منفجر می‌شد از جمعیتی که بهش سرازیر می‌شد. تا بعد اومدن سروقتش و خراب کردن و ... . 
سایتی که بازسازی شده رو دیده‌م چند سال پیش. خیلی بهتر شده از زمان ما. 
وندینگ ماشین رو سالای آخر ما گذاشتن :))‌ ولی قهوه نداشت اون موقع.
دکتر ربیعی عاشق برقی‌ها بود. سر کلاس ما هم دائم مارو تحقیر می‌کرد :))‌ بعد می‌گفت البته من دلم می‌سوزه برای شما. بچه‌های درسخونی بودین با رتبه‌های خیلی خوب که گولتون زدن اومدین رشته‌ی بیخودی بخونین :)))) کلاس ما هم از لج این حرفاش همه افتادن به درس خوندن و نمرات خیلی بالا ازش گرفتیم. بعد خودش اومد گفت من تا حالا تو آمار به کسی ۲۰ نداده بودم حتی از برقی‌ها ولی الان یه دانشجوی کامپیوتری (در واقع IT)‌ ازم بیست گرفته. 
دکتر راشد هنوز درس میده؟:))))))) باورم نمی‌شه. 
خیلی خوبه که این درس‌ها رو جدا کردن بین کامپیوتری‌ها و برقی‌ها. ما تقریبا همه‌ی درسامون با هم بود. یه سری درس‌ها البته ترم آن و آف داشت. ولی اگر می‌خواستیم طبق چارت درسی پیش بریم، باید ترم آن برمی‌داشتیم که با برقی‌ها بود. ریاضی مهندسی،‌ مدار،‌ مدارمنطقی،‌ سیگنال. تنها درسیمون که اگر درست یادم باشه ترم‌های آن و آف برق و کامپیوتر یکی نبود الکترونیک بود که خب درس سختی هم نبود در کل.


وااای مبانی تو رجب‌بیگی؟! :)))‌خیلی بده! مبانی درس به اون مهمی نباید تو تالار ارائه بشه :)) مال ما تو کلاس ۱۰ بود. یه کلاس خیلی بزرگ بود.

آره آره. منظورم از تالار بزرگ همون آمفی تئاتر بود. کلاس مدار ما اونجا بود. چون کل برق و کامپیوتر با هم حدود ۲۰۰ نفر بودیم و همه با هم اون درسو داشتیم و باید جا می‌شدیم یه جا. 

یادش بخییییر. 

زمان ما آکواریوم، آک رقیق بود، و کتابخانه آک غلیظ. وندینگ ماشین هم نداشتیم، ساختمان قلمچی و ساختمان جدید هم در کار نبود. دکتر ربیعی هم نداشتیم، در عوض دکتر نوابی برقی ها را به حساب نمی آورد و تی ای هاش پوستمان را کندند...  آمار را دکتر الفت درس میداد که حرف زدن معمول اش هم شبیه دعوا کردن بود. کسی جرات نمیکرد یک دقیقه هم دیر به کلاسش برسد. آن ترم تمام درس هایمان بجز آمار، پایین بود. و چه استرسی داشتیم که به موقع از فنی پایین برسیم فنی بالا، سر کلاس. پستت خاطره های زیادی را برایم زنده کرد...

پاسخ:
وای چه بامزه! آک رقیق و آک غلیظ =))))
دکتر ربیعی نسبت به بقیه اساتیدمون جوون‌تر بود. فکر کنم ۴-۵ سال بعد از شما استاد شده بود. زیاد مطمئن نیستم. استاد درسای مخابراتی بود. اصفهانی هم بود و صنعتی اصفهان درس خونده بود. 
دکتر نوابی که... :))))) فکر کنم هنوزم همین باشه. بعید می‌دونم هنوزم کامپیوتریارو آدم حساب کنه/ 
آخ آخ!!‌چه استرسی داشت اون از انقلاب به امیرآباد رفتن‌ها و برگشتن‌ها وقتایی که صبح مثلا فیزیک ۲ داشتیم پایین،‌ ظهر برنامه‌نویسی پیشرفته داشتیم بالا، بعد دوباره بعد ازظهر عمومی داشتیم پایین!! واقعا همه‌ش داشتیم می‌دویدیم :))
یادش بخیییییر!‌

دکتر نوابی هنوز هست.پسرشون پارسال فوت کردن.نمی دونم خبر دارید یا نه‌

 بلاخره مدارمنطقی کامپیوتریا رو تونستن ازشون بگیرن.یه واقعه ی مهم در تاریخ دانشکده بود.ورودی ما آخرین دوره ای بود که با ایشون داشتن درسو.

زمان شما هم دخترا رو بیشتر دوست داشت؟ :)

هنوزم برقیا براش ارجحن تا کامپیوتریا.

دکتر راشدم هنوز هست.

 

عه آکواریوم هنوز هست.یعنی توی لابی ساختمون قدیم یه اتاقک شیشه ایه هنوز چسبیده به سایت .البته الان دیگه فضای عمومی نیست.جلسه ای چیزی باشه رزرو می کنن فکر کنم. و کوچیکترم شده.

 

الکترونیک نداریم ما :)) کلا درسا جدا شده.ترم ۳ برقیا ریاضی مهندسی برمیدارن ما ترم ۴.سیگنالم اونا ترم ۴ برمیدارن ما ترم ۵.

 

عمومیا رو پایین برمیداشتین؟نمی ذاشتن مدیریت و علوم اجتماعی و اینا بردارین؟ما ها اونجا ها برمیداریم که نزدیک فنی باشیم.

 

من عکستون رو راستی توی آزمایشگاه nlp دیده بودم چند وقت پیش.

 

فکر نکنم زمان شما دکتر کارگهی  بوده باشن‌ ولی ایشونم هستن و پوست می کنن سر  او اس‌

 

رامتین هم مثل همیشه دوست داشتنی هست.

 

 

پاسخ:
آآآره از دکتر نوابی خبر دارم. استاد راهنمای دکتری دوستم بود که هنوزم بعد از تحصیل باهاش در ارتباطه واسه همین خبر داریم.
ولی چقققدر بد که مدار منطقی کامپیوتریارو ازش گرفتن. واقعا الان بعد از این همه سال که بهش فکر می کنم خاطرات سخت‌کوشی هامون سر اون درس دکتر نوابی لبخند میاره رو لبم (اگر چه اون روزها بغض توی گلو و اشک توی چشم بود :)))) ).

چقققدر خوب که عمومیارو میتونین مدیریت اینا بردارین. نه ما باید حتما فنی پایین برمی‌داشتیم. واقعا کلافه‌کننده بود. 
عهه! آزمایشگاه Nlp! یادش بخیر :)

دکتر کارگهی مدیر گروه نرم‌افزار بود زمان ما :)))‌ من اصالا رابطه‌م باهاش خوب نبود. سر کلاس یه بار خیلی بد ضایعم کرد -منم استرسی- واقعا تا آخر ترم سر کلاسش می‌لرزیدم :))‌ ولی خیلی درس خوندم برای درسش و خیلیییی چیز یاد گرفتم. 

رامتین هم که یه دونه‌س واقعا. :)‌
آخیییی... روحم تازه شد. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی