هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

بلاگ‌مس-روز سیزدهم-My Big Day

جمعه, ۱۳ دسامبر ۲۰۲۴، ۰۷:۰۵ ب.ظ

امروز روز خیلی خیلی مهمی بود برای من. روزی که رفتم سوگند وفاداری خوردم به هلند و رسما هلندی شدم. دو تا دوست عزیزم هم تا لایدن اومدن تا من تنهایی این روز رو جشن نگیرم.

احساساتی که دارم خیلی پیچیده و در هم و شدیدن. چند روز پیش قصه‌ی مزن رو می‌خوندم که بعد از آزادی از زندان صیدنایای اسد به هلند پناهنده شده بوده. به خاطر آثار شکنجه و PTSD شدید مشکلات زیادی داشته که باعث می‌شه هلند تحت فشار قرارش بده تا جایی که مستمریش قطع می‌شه و خونه‌ای که توش بوده رو از دست می‌ده. به ناچار و با قول «امان دادن بهش در سوریه» به سوریه برمی‌گرده و حالا جسدش تو اون زندان مخوف پیدا شده. دو روز پیش از سقوط اسد،‌ تو زندان به قتل رسیده. خوندن قصه‌ی مزن و طرز برخورد هلند و بلایی که به سرش می‌آرن اینقدر برام دردناک بود که این پروسه‌ی شهروندی رو برام سخت می‌کرد. رفتن و ایستادن و سوگند وفاداری خوردن به تاج و تخت کشوری که خیلی دوستش دارم و بهش خیلی خیلی مدیونم،‌ ولی با مزن و هزاران نفر دیگه بی‌رحمانه برخورد کرده. احساساتم پیچیده‌س. 

اما در پشت اون پیچیدگی شادیه. امروز حس می‌کردم چشمام برق می‌زنه. اینکه ما سال‌ها تلاش می‌کنیم و برنامه می‌ریزیم و اولویت‌هامون رو جابه‌جا می‌کنیم تا به چیزی برسیم که میلیون‌ها نفر باهاش متولد می‌شن خیلی برام زندگی رو عجیب می‌کنه. نمی‌خوام بگم زندگی ناعادلانه‌س که حرف جدیدی نیست. زندگی ناعادلانه‌س که بچه‌ای توی زندان و در نتیجه‌ی تجاوز زندان‌بان به زن زندانی متولد می‌شه و تو دخمه بزرگ می‌شه و در عوض من در خانواده‌ی مهربان و فرهنگی به دنیا اومدم که همیشه بهم عشق دادن. من آخرین نفریم که اجازه دارم بگم زندگی با من ناعادلانه تا کرده. متوجه امتیازات و پریویلج‌هام هستم. ولی احساسم عجیبه در عین حال. 

امروز رو به شکرگزاری و قدردانی از خداوند اختصاص دادم. که خوشحال باشم و ته دلم از نداشته‌هام خالی نشه و زبانم به شکر باز باشه. که به قول جناب سعدی:‌

«منّت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود مُمِدّ حیات است و چون بر می‌آید مُفَرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.»

  • مهسا -

نظرات (۶)

مبارک باشه مهسای عزیزم😍

 

دیگه پس به زودی باید منتظر سفرهای خارج از اروپا باشیم؟

پاسخ:
ممنوووووونم :***
ایشالا ایشالا! جاهایی که آرزو داشتم به محض گرفتن پاسپورت برم: انگلیس- مراکش- مصر

مبارک باشه! امیدوارم روزهای خیلی بهتر و روشن‌تری پیش رو داشته باشی

پاسخ:
مرسیییی محیای عزیزم! :*

مبارک باشه :)

کاش میشد دولت هلند را وادار به پاسخگویی کرد! بابت سخت کردن شرایط به چنین آدمی که راهی جز بازگشت به مرگ براش نمیمونه

پاسخ:
ممنووووونم!

واقعا کاشکی می‌شد... وقتی داستانش رو می‌خوندم و فیلم‌هاش رو دنبال می‌کردم یه جور حس انزجار بهم دست داده بود از هلند. واقعیت اینه که آدما یهویی و یه شبه رادیکال نمی‌شن. همین چیزای ریز ریز رو می‌بینن. همین ظلم‌ها،‌همین چشم بستن‌های به روی ظلم،‌ همین همکاری کردن‌های با ظالم. 

مبارکتون باشه.ایشالا پاسپورت(فکر کنم پاسپورتو با شهروندی نمی دن.نه؟)

من کودکم و 11 سال از شما کوچکتر پس اگر نظرم خامه ببخشید
فکر کنم هممون حق داریم توی یه پوینتی فکر کنیم زندگیمون ناعادلانه بوده.این که یکی درد و رنجش بیشتر از ماعه درد و رنج مارو بی اعتبار نمی کنه.

پاسخ:
مرسی عزیزم. نه شهروندی همراه با همون پاسپورته :))‌

نه نه حرفت کاملا درسته. من منظورم این نبود که چون کسی دیگه رنج بزرگتری می‌کشه رنج آدم بی‌اعتبار می‌شه. حرفم این بود که آدم به ناعادلانه بودن دنیا نباید وقتی پی ببره که خودش در رنجه. باید پیش از این‌ها پی برده باشه وقتی می‌بینه خودش در آسایشیه که برای دیگری آرزوئه. و حقیقت اینه که من فکر نمی‌کنم اینقدر سختی کشیده باشم در زندگیم. اینکه همیشه آرزوی سفر کردن داشتم ولی پاسپورتم ارزش کافی برای سفر رو نداشته باشه،‌ رنج محسوب نمی‌شه. نداشتن پریویلج محسوب می‌شه. به نظرم آدم باید متوجه باشه که از چه جایگاهی به دنیا نگاه می‌کنه اگر نه خودمحور و خودمرکز جهان‌پندار می‌شه. 

مهسا جان مبارکت باشه، خوشحالم که تلاشت نتیجه داده و به هدفی که برایش اینقدر زحمت کشیدی رسیدی. 

 

چقدر کامنت دختر در فنی را دوست داشتم و پاسخ تو هم بهش قشنگ بود. 

 

باهات موافقم درست نیست وقتی خودمون در سختی هستیم به ناعادلانه بودن دنیا پی ببریم، نمیتونیم خیلی بنشینیم و زندگی را قضاوت کنیم و عادلانه یا غیرعادلانه بودنش را حساب کتاب کنیم، واقعیت اینه که ما باید این زندگی را فقططططططط زندگی کنیم. 

پاسخ:
ممنووووونم کلی :***‌ مرسی! واقعا شاید به نظر نیاد ولی من برای اینکه این استیبیلیتی رو تو زندگیم داشته باشم از هدفای دیگه‌م گذشتم. مثلا وقتی از دکتری انصراف دادم اول به گرفتن پذیرش از کشورای دیگه نزدیک شدم ولی بعد دیدم اگر برم، دوباره ریست میشه این سالهای لازم برای شهروندی. و واقعا حس می‌کردم از نظر روانی نیاز دارم هرچه زودتر خیالم راحت بشه از بابت پاسپورت... برای همین از دکتری خوندن اون زمان گذشتم...

دقیقا دقیقا! باید فقط زندگی کنیم...چون همینیه که هست!

به نطرم از نبود empathy که آدم تا خودش رنج نکشه نفهمه زندگی ناعادلانس.

 

 فکر می کنم وقتی یه فاجعه ای پیش میاد، آدم هایی که درگیر اون فاجعن انقدر رنجشون زیاده که آدم وقتی به اونا فکر می کنه، حس می کنه رنج و سختی خودش در قبال اونا انقد کوچیکه که اصلا سختی نکشیده.در حالی که شاید اگر اون فاجعه اتفاق نمی افتاد می دیدی که نه خودتم سختی کشیدی و اون سختی واست تو یه بازه ای طاقت فرسا بوده به هر حال.

پاسخ:
دقیقا همون جمله‌ی اولت همون چیزی بود که من می‌خواستم برسونم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی