بلاگمس-روز چهاردهم-معاشرت
برادرهام همیشه منو مسخره میکردن و میگفتن مهسا راه میره دوست پیدا میکنه و بعد میگه من درونگرام :)) اغراق میکردن ولی خب مبنای مقایسهشون خودشون دو تا بود که خیلی آدم به دور بودن و هستن :))
من چند ماهیه خیلی دارم له له ارتباطات اجتماعی میزنم. برخلاف گذشته که از ریموت کار کردن لذت میبردم دائم دنبال ارتباط برقرارکردن با آدمهام. واسه همین روزها میرم از خونه بیرون و از کتابخونه یا کافه کار میکنم تا چند نفر آدم دور و برم باشن و گاهی هم مکالمات رندوم و حال خوب کنی با اطرافیان داشته باشم.
امروز وقت شهرداری داشتم برای اپلای پاسپورت و بعدش میخواستم برم کتابخانه کتابهام رو پس بدم و کتابهای دیگری بگیرم. شهر شده بود شبیه شره کوچولوهای تو فیلمها و سریالها! همه ورش نور و رنگ و شادی و آواز و رقص بود و سرودهای کریسمسی. چند تا خانوم تو شهر راه می رفتن با لباسهای بابانوئلی و بهمون شکلات میدادن از تو سبدهای کوچولوی خوشگلشون. روی بخشی از کانال اصلی شهر زمین اسکیت روی یخ زده بودن و کلی آدم مشغول پاتیناژ بودن. اونور استندهای خوراکیهای کریسمسی به پا بود. تو همین حال و هوا تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم دستامو با لیوان قهوه گرم میکردم که یه دختری سوار اتوبوس شد که لبخند بزرگی داشت و یه عروسک خوشگل دستش بود. بهش لبخند زدم. شروع کرد باهام حرف زدن. یه مکالمهی ده دقیقهای تصادفی تو اتوبوس با یه غریبهی رندوم اینقدر حالم رو خوب کرد که حد نداره. فکر کرد ۲۳-۴ سالمه که خب بدیهتا خوشحالم کرد :)))) و بعد بهم گفت تازه از روتردام اومده لایدن و برای کلیسا به عنوان داوطلب کار میکنه برای جشن کریسمس. خیلی انرژی مثبت داشت دختره. همین ده دیقه مکالمه بهم انرژی داد که کل روز نیشم باز بود قشنگ.
شاید باید کتارهای داوطلبانه بکنم برای ارضا کردن این حس نیاز و عطشم به ارتباطات انسانی. باید بهش فکر کنم.
بعد رفتم کتابخونه. و کتابخونه از همیشه قشنگتر بود. صدای بچهها میومد که دنبال هم میکردن و بلند بلند میخندیدن. در حالی که بزرگترهاشون داشتن کتاب انتخاب میکردن از توی قفسهها. بعد ساعت ۱ شد و گروه کر شهر اومد برای اجرای سرودهای کریسمسی. یه گروه سرود بزرگ متشکل از سالمندان که تو خانه سالمندان که دقیقا همسایهی دیوار به دیوار منه شکل گرفته. یه گروه خانم سالمند شیک و باکلاس که هرسال سرودهای کریسمس رو تو سطح شهر اجرا میکنن. امروز اجراشون رو از کتابخونه شروع کردن. بعدش میرفتن مرکز شهر و بعد دونه دونه کلیساها و ساختمون شهرداری و شعبههای دیگه کتابخونه رو پوشش میدادن.
خیلی خیلی قشنگ بود واقعا. این شهر همین شکلیه. به من هی این حس رو میده که از توی دنیای واقعی که قشنگ نیست منتقل شدم توی دنیای رویایی و fairy taleی توی کتابها و کارتونها و فیلمها.
واقعا امروز همه چیز شهر حالم رو بهتر کرد. یه جور متفاوتی دوستش داشتم انگار.
- ۲۴/۱۲/۱۴
اجرای سرود سالمندان.. چه جالب... دو هفته آینده پر از شور و هیجان خواهد بود اونجا...