هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

بلاگ‌مس-روز هجدهم-آسمان

چهارشنبه, ۱۸ دسامبر ۲۰۲۴، ۱۲:۰۵ ب.ظ

با مادرم و برادر کوچکترم رفته بودیم دبیرستان غیرانتفاعی فراز که نتیجه‌ی آزمون ورودی من را بگیریم. قبول شده بودم و با اختلاف خیلی زیاد از نفر دوم اول شده بودم. همه‌ی درس‌ها را صد زده بودم و همه‌ی کادر مدرسه می‌خواستند من را ببینند. من پشت مامان قایم شده بودم چون از اینکه توجه‌ها روی من باشد احساس شرم می‌کردم. همیشه می‌خواستم نامرئی باشم. خوبی فرزانگان این بود که همیشه به من امکان نامرئی بودن می‌داد. اینقدر همه خوب بودند که من هرقدر هم می‌خواستم خوب باشم معمولی بودم و به دور از توجه. اینجا اما همه‌ی توجه‌ها روی من بود و خیالم راحت بود که قرار نیست مدرسه‌ی من باشد و این کابوس مرکز توجه بودن همان‌جا و در همان دفتر مدرسه به پایان می‌رسد. مامان اما خوشحال بود. بهم افتخار می‌کرد. از اینکه سربلندش کرده بودم خوشحال بود. بهم گفت هرجا دوست داشته باشم می‌بردم. گل از گلم شکفت. گفتم کلیسا وانک. عاشق کلیسا بودم. مامان خندید. رفتیم کلیسای وانک و برادر کوچکترم که ۸ سالش بود از همان بدو ورود به کلیسا زد زیر گریه. چسبیده بود به مامان و گریه می‌کرد. عظمت فضا جوری تحت تاثیر قرارش داده بود که باعث شده بود ناخودآگاه گریه کند. مامان پیش برادرم ماند تا من بروم و برای خودم داخل کلیسا بچرخم. برادرم چشم‌هایش را محکم بسته بود و باز نمی‌کرد.

حسی که برادرم به کلیسا داشت،‌ من همیشه به آسمان داشتم. آسمان برایم معما بود، باشکوه بود،‌ عظیم بود. شب‌های تابستان که در ایوان خانه‌ی مادربزرگ می‌خوابیدیم، هربار دراز می‌کشیدیم به آسمان پرستاره‌ی بالای سرم نگاه می‌کردم. آن روزها قدر نبودن آلودگی نوری را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که یک روزی می‌رسد که چراغ‌های آسمان را نمی‌بینم بس که چراغ‌های شهر پرنور و روشنند. از زل زدن به آسمان وحشت می‌کردم. موهای پشت گردنم سیخ می‌شد. با خودم فکر می‌کردم به هزاران و میلیون‌ها ستاره‌ی بالای سرم. به آن افسانه‌ی قدیمی مادربزرگم که می‌گفت هر کسی یک ستاره در آسمان دارد برای خودش. دنبال ستاره‌ی خودم می‌گشتم. اما باز می‌ترسیدم. هر از گاهی چشمانم را محکم می‌بستم تا چشمم به ستاره‌ها نیفتد. تا آن تصویر عظیم درخشش ستاره‌ها با پس زمینه‌ی سیاه مطلق آسمان از جلوی چشمم برود. گاهی که یادم می‌رفت چشمانم را ببندم،‌ بعد از مدتی زل زده به ستاره‌ها -جوری که انگار هیپنوتیزم شده باشم- ناگهان حس می‌کردم دارم خفه می‌شود. همان حسی که وقتی زیر آب فرو می‌رفتم -بی آن که شنا بلد باشم- تجربه می‌کردم. غوطه‌وری-شناوری-کمبود اکسیژن-جنگیدن برای زنده ماندن. آن موقع‌ها اسم چیزی که تجربه می‌کردم را نمی‌دانستم. الان می‌ دانم که احتمالا پنیک اتک بوده که باعث می‌شده نفسم بند بیاید و قلبم جوری درد بگیرد که حس کنم در حال مرگم. رابطه‌ی من با آسمان و ستاره‌ها همین شکلی بود. یک رابطه‌ی Love-hate کلاسیک. 

یادم نیست از کی این پنیک اتک‌ها موقع تماشای آسمان متوقف شد. شب‌ها توی خوابگاه می‌رفتم می‌نشستم زیر آسمان و زل می‌زدم به ماه. مهم نبود ماه در چه فازی باشد و چه شکلی باشد. دوست داشتم تماشایش کنم. تماشا کردن ماه حالتی را در من بیدار می‌کرد که هیچ چیز دیگری آن کار را با من نمی‌کرد. شب هایی که ماه پیدا نبود -پشت ابر بود یا آن قدر هلال نازکی بود که با چشم غیرمسلح قابل دیدن نبود- حس خفگی می‌کردم. انگار کسی چراغ توی دل من را خاموش کرده بود. 

این رابطه با آسمان اما محدود به ماه بود. وقتی آسمان را نگاه می‌کردم فقط ماه را می‌دیدم. انگار ستاره‌ها برایم نامرئی بودند. انگار آسمان سیاه سیاه بود و فقط یک شیء‌ آسمانی -ماه- در آن می‌درخشید. 

یادم نیست از کی شروع کردم به دیدن ستاره‌ها. شاید همین سال‌های اخیر. کم‌کم ستاره‌ها دیدنی شدند و از آن حالت نامرئی برایم خارج شدند. این بار وقتی تماشایشان می‌کردم برایم معما بودند و عظیم ولی دیگر به من حس خفگی نمی‌دادند و دیگر من را نمی‌ترساندند. مدت‌ها این عشق را در دلم نگه داشتم و با خودم فکر می‌کردم که کاش بیشتر از ستاره‌ها می‌دانستم. کاش زودتر از این‌ها -وقتی دبیرستانی بودم- در کلاس‌های آسمان‌نمای اصفهان شرکت کرده بودم. کاش بلد بودم ستاره‌ی قطبی را پیدا کنم یا صورت‌های فلکی و ستاره‌ها را در نقشه‌ی بی‌کران آسمان تشخیص می‌دادم. برایم شگفت‌انگیز بود اینکه کسانی هستند که وقتی به این سیاه بی‌کران بالای سر نگاه می‌کنند می‌توانند تصاویری در این صفحه ببینند که من نمی‌بینم و می‌توانند از بین آن هزاران نقطه‌ی روشن بالای سر چند تایی را جدا کنند و اسمشان را بگویند. انگار نقشه‌ی گوگل مپ باشد منتها در آسمان. این حسرت با من بود و راهی هم برای رهایی ازش در ذهنم نبود. 

تا سال پیش و دیدن پوستر کلاس نجوم بزرگسالان تیمار. وقتی پوستر کلاسش را دیدم حتی لحظه‌ای مکث نکردم. پیام دادم و شروع کردیم به برنامه‌ریزی برای کلاس‌ها. من دو دوره در کلاس‌های تیمار شرکت کردم. با هر جلسه،‌‌ نقشه‌ی آسمان برایم خواندنی‌تر شد و مثل هر چیز دیگری با هر دانستنی ترسم از آسمان کم‌کم به شوق و عشق تبدیل شد. تا جایی که این مدت که شب‌ها سیاره‌ی مشتری در آسمان خیلی درخشان بود،‌ اگر یک شب تماشایش نمی‌کردم و باهاش درددل نمی‌کردم،‌ دلم برایش تنگ می‌شد. یک شب ساعت ۲ شب از خواب پریدم چون دلم برای مشتری تنگ شده بود. رفتم پشت پنجره و دیدمش که چطور با شکوه و زیبایی می‌درخشد. خیالم راحت شد که سر جایش است. برگشتم توی تخت و به بقیه‌ی خوابم رسیدم.  

امسال یکی از بهترین کارهایی که برای خودم انجام دادم،‌ دنبال کردن این علاقه‌‌ای بود که فکر می‌کردم شروعش مربوط به کودکیست و از من گذشته که تازه شروع کنم به یاد گرفتن. حالا وقتی آسمان را نگاه می‌کنم چشمانم خیلی سریع صورت‌های فلکی مختلف را تشخیص می‌دهد. صفحه ی آسمان را مثل نقشه می‌خوانم. جای ستاره‌ی قطبی،‌ ستاره‌ی وگا،‌ ستاره‌ی شباهنگ، رجل،‌ ابط الجوزا، کاپلا، دنب و الدبران را خیلی سریع پیدا می‌کنم و بهشان لبخند می‌زنم. این شب‌ها که مشتری و زهره خیلی درخشان‌اند،‌ تماشای این دو سیاره هم بهم حس خیلی خوبی می‌دهد. 

حس می‌کنم این یاد گرفتن پایه‌ی نجوم، درهای جدیدی را به رویم گشوده به سوی دنیایی عظیم و پرشکوه. خواندن کتاب‌های علمی تخیلی هم تلاش دیگر من است برای باز کردن درهای ذهنم به این دنیای عظیم. دارم به دنیاهای دیگری فکر می‌کنم که به رویم بسته است و هیچ وقت درشان را نزده‌ام...

یک حس خوبی که تماشای آسمان و عظمتش به من می‌دهد،‌ همان نامرئی بودنیست که همیشه دنبالش بوده‌م. وقتی دنیا اینقدر عظیم است و کهکشان راه شیری، منظومه شمسی، سیاره‌ی زمین اینقدر در آن گم و ناپیداست،‌ فردیت من چه جایی در این جهان دارد؟ من نامرئی‌ام. هیچم. نیست‌م. و این فکر آرامش‌بخش‌ترین فکر ممکن است برای من همیشه مضطرب همیشه شرمگین...

  • مهسا -

نظرات (۲)

مهسا جان من هم نسبت به آسمان تقریبا حسم شبیه تو هست، فقط با این تفاوت که از بس از بزرگی و بیکران بودنش ترس دارم که نمیتوانم به آن نزدیک شوم. 

خیلی قشنگ کلیسای وانک و برادرت را به داستان خودت وصل کردی. 

پاسخ:
من دقیقا همین ترس رو داشتم ولی همیشه میگن ترس از سر ندانستنه. الان که می‌دونم و علم تئوری و عملی دارم اندکی در موردش ترسم تبدیل به ستایش کردن وشیفتگی شده. کاملا تغییر کرده برام.

مرسی:** من همیشه وقتی به «عظمت» و «هیبت» فکر می‌کنم یاد واکنش برادرم می‌افتم اون روز توی کلیسا. 

همیشه دوست داشتم از بی سوادی در خواندن نقشه آسمان در بیام، ولی هنوز فرصتش به دست نیومده...

پاسخ:
شااااید یه روزی مثل من یهویی دلتون بخواد برین سر وقتش...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی