دلتنگی
دلتنگی مثل یک موجود زندهی انگلیست در خیال من. موجود زندهای که در گوشهای پنهان میشود مترصد فرصتی که از گوشهی امنش بیرون بخزد و آرام آرام بیاید توی وجود یک انسان بینوا و آهسته آهسته به ذرات روح و جسمش بچسبد. به دیوار خیالش و به داخل گلویش. بغض بشود در گلویش. آه بشود در دهانش. اشک بشود در چشمانش. دلتنگی از جاهایی میرسد و در لحظاتی که آدم هیچ انتظارش را ندارد. مثلا یک روز تعطیل نشستهای کتابی میخوانی در مورد یک دانشمند. در بخشهایی از کتاب از خط سرهمی انگلیسی برای نوشتن استفاده شده است. از خط سرهمی یاد امضای خودت میافتی که حروف را بیقاعده به هم چسباندهای تا امضای به ظاهر بزرگسالانهای از دل خطوط بیرون بیاوری. یکهو از امضای کج و کولهی خودت یاد امضای صاف و صوف پدرت میافتی. امضایی که مینشست زیر کارنامههایت که معلمها را مطمئن کند که نمراتت به سمع و نظر خانواده رسیده. امضایی که مینشست زیر رضایتنامههای اردوها که مجوز بیرون رفتنت از چاردیواری آجری مدرسه و میلههای پشت پنجرهها و نفس کشیدن بیرون آن فضای همیشگی بود. امضایی که بارها تلاش کرده بودی تقلید کنی نه برای جعل امضای پای کارنامهها که برای اینکه به خودت ثابت کنی میتوانی خطهای به آن صافی بکشی. ولی هیچوقت موفق نشدی. آن امضا فقط از دستان هنرمند و توانای بابا برمیآید. به خودت میآیی میبینی در حالی که داری کتاب هیجانانگیزی درمورد زندگی یک دانشمند میخوانی چشمانت خیساند و چیزی قلبت را فشرده کرده و بغض به گلویت چسبیده. کتاب را کنار میگذاری و میپذیری که دلتنگی در غیرمنتظرهترین زمان ممکن و از غیرمنتظرهترین روزنهی ممکن به درونت خزیده. پاهایت را جمع میکنی توی شکمت و میگذاری دلتنگی تمام وجودت را در بربگیرد. چون جنگیدن با آن بیثمر است. تسلیم میشوی. میگذاری که بیاید و شیرهی جانت را بمکد و برود. میدانی که میگذرد؛ که همیشه گذشته است.
- ۲۴/۱۲/۲۶
عزیزم
بوس و بغل