هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

نیمیخن

دوشنبه, ۳۰ دسامبر ۲۰۲۴، ۱۲:۵۵ ب.ظ

روزهای گذشته و کل تعطیلات کریسمس آسمان ما خاکستری بوده و هوا به شدت دلگیر. تعطیلی مغازه‌ها و نبود شور و شوق و جنب و جوش در شهر -کریسمس تعطیلات خانوادگیست و آدم‌ها آن را در خیابان نمی‌گذرانند- هم مزید بر علت شده بود که خلقم تنگ شود و حسابی انرژیم کم شود. تصمیم گرفتم روز سرد شنبه را به قطار سواری و دیدن شهر آمرسفورت بگذرانم :)) آمرسفورت شهریست نزدیک اوترخت و شنیده بودم که شهر تاریخی و قشنگیست و برای خانه خریدن هم مناسب است. با خودم گفتم هم فال است و هم تماشا. می‌روم آمرسفورت را می‌بینم و فضا و محیطش را هم برآورد می‌کنم. با قطار تا ایستگاه فرودگاه رفتم که از آنجا قطار عوض کنم به سمت آمرسفورت. ساعت ۱۲ رسیدم ایستگاه فرودگاه. قطار آمرسفورت ساعت ۱۲:۰۸ حرکت می کرد و ۴۰ دقیقه‌ای راه بود تا آمرسفورت. همینطور که ایستاده بودم دم تابلوی زمان قطارها، دیدم قطاری هست ساعت ۱۲:۰۳ به سمت نیمیخن،‌ شهری در جنوب شرقی هلند و تقریبا نزدیک مرز آلمان. سریع گوشیم را درآوردم و چک کردم ببینم تا نیمیخن چقدر طول می‌کشد و دیدم ۱.۵ ساعت طول مسیر است. در عرض ۳ دقیقه تصمیم گرفتم به جای آمرسفورت بروم نیمیخن! :)) و سریع پریدم توی قطار. همینقدر ناگهانی و بی‌برنامه! :)) 

در راه کمی درمورد این شهر سرچ کردم و جاهای قشنگش را بوکمارک کردم توی گوگل مپ و کمی هم درمورد تاریخش خواندم. این شهر قدیمی‌ترین شهر هلند است که تاریخش به ۲۰۰۰ سال قبل برمی‌گردد زمانی که امپراطوری روم از آن برای ساخت یک کمپ نظامی استفاده کرده است. در سال ۱۹۴۰ و در پی حمله‌ی آلمان نازی به هلند، نیمیخن اولین شهری بوده که به اشغال آلمان درآمده و در سال ۱۹۴۴، هواپیماهای آمریکایی به اشتباه نیمیخن را بمباران کرده اند در حالی که قصد داشته‌اند شهری در آلمان را بمباران کنند. در این حمله مرکز شهر به شدت آسیب می‌بیند و ۷۵۰ نفر کشته می‌شوند. در سال‌های قبل از ۲۰۰۰، این شهر چپترین و سوسیالیست‌ترین شهر هلند بوده تا جایی که به آن لقب «هاوانای رود وال» را داده‌اند. هاوانا پایتخت کشور سوسیسالیستی کوبا و وال اسم رودیست که نیمیخن در کناره‌ی آن ساخته شده است. 

همکار هلندی‌ام اهل شهر تیلبرخ است ولی در نیمیخن درس خوانده و از زمان دانشجویی همان‌جا ماندگار شده است. خیلی دوست داشتم ببینم این شهر چطور شهریست که اینطور همکار ما را مجذوب خود کرده که ترجیح می‌دهد هفته‌ای سه روز فاصله‌ی دو ساعته‌ی خانه تا آفیس را طی کند ولی به شهر دیگری نقل مکان نکند. در این دیدار چند ساعته از این شهر، کاملا متوجه شدم که نیمیخن مثل لایدن جادویی در خودش دارد که آدم‌ها را مجذوب و اسیر خودش می‌کند. طوری که بخواهند همه‌ی عمر در آن بمانند.

واقعا شهر زیبا و البته به شدت هلندی‌ و وایتی بود. جمعیت مهاجر آن خیلی کم به نظر می‌آمد و با اینکه شهر دانشجوییست، دانشجوهایش هم مثلا لایدن دانشجوهای وایت اروپایی‌اند. 

همینطور که در شهر راه می‌رفتم و بناهای قدیمی به جامانده از روم باستان را تماشا می‌کردم و قلعه‌ها و کلیساهای زیبایش را می‌دیدم، چشمم به مغازه‌ای افتاد که خود خود جادو بود. چیزهای جینگیلی پینگیلی و همینطور عتیقه می‌فروخت و زیرزمینی داشت که بوی نا می‌داد و وقتی آدم واردش می‌شد حس می‌کرد وارد سرداب توی هری‌پاتر شده! :)) 

اینقدر در این مغازه حس‌های جادویی تجربه کردم که قابل توصیف نیست.

  

بعد هم به کلیسای بزرگ و اصلی شهر رفتم که به مناسبت کریسمس نمایشگاه داشت و بچه‌ها در حال بازی کردن و نقاشی کردن در آن بودند و آرزوهای سال نوییشان را می کشیدند و بزرگترها آرزوهایشان را می‌نوشتند و از درخت کریسمس آویزان می‌کردند.

 

بعد از آن صومعه‌ای دیدم که زمانی محل اقامت خواهران روحانی بوده و بعد تبدیل شده به خانه‌ی فرهنگی و حالا نمایشگاه موسیقی جاز در آن برپا بود. ساختمان‌های قدیمی و جذاب. 

 

جذاب‌ترین چیزی که دیدم، این بود که خیلی اتفاقی از یک سری پله رفتم بالا و بالای یک تپه با ویوی بسیار زیبا و جذابی به رود وال، کلیساس کوچک چندضلعی دیدم که درش باز بود به مناسبت تعیطلات کریسمس. واردش که شدم که انگار وارد مسجد جامعه اصفهان شده باشم! ساختمانی بسیار قدیمی، با معماری خیلی قدیمی و با بوی نا.  حس و وایب عجیبی داشت این کلیسا. موهای پشت گردنم سیخ شده بود از هیبت فضا و پیچیدن صدا در فضا. یک موسیقی کلیسایی هم در حال پخش بود که فضا را سنگین‌تر هم می‌کرد. 

     

با توجه به سرمای هوا بیشتر از این در شهر قدمن زدم و با قطار به خانه برگشتم. ولی روز جذاب و خوشحال‌کننده‌ای داشتم و نتیجه‌ی spontaneous بودنم موفق و شادی‌آفرین بود. :دی ضمن اینکه قطارسواری طولانی خوش گذشت و موفق شدم زمان بیشتری با کتابی که داشتم در کیندلم می‌خواندم صرف کنم. واقعا شاید بهترین تصمیمی که گرفتم خریدن این کیندل باشد. چنان کتاب‌خواندن را برایم آسان کرده که همینطور تند تند کتاب می‌خوانم و می‌روم سراغ کتاب بعدی. چون کتاب‌های کاغذیم بسیار حجیم و سنگین‌اند و معمولا در کیف دستی‌ام جا نمی‌شوند و نمی‌توانم با خودم اینور آنور ببرمشان. بر خلاف کیندل که در کیف دستی‌ام جا می‌شود و بسیار سبک و خوش‌دست است. شب‌ها هم که زیر پتو و با چراغ‌های خاموش با همین کیندل کتاب می‌خوانم تا خوابم ببرد. می‌توانم بگویم که بهترین چیزی بوده که امسال خریدم.

 

بعد هم که رسیدم خانه در صندوق پستی‌ام پاکت نامه‌ی اسرارآمیزی پیدا کردم که از آلمان پست شده بود! خیلی هیجان‌انگیز بود باز کردن آن و دیدن نامه‌ و هدیه‌ کوچک و بسیار جذاب دوستانم که از ایران از طریق بستگانشان در آلمان برایم پست کرده بوند. اینقدر ذوق کردم که همینطور بالا و پایین می‌پریدم از خوشحالی. اغلب احساسم در زندگی «لوزر بودن» و «شکست‌خوده بودن» است. ولی گاهی وقت‌ها در چنین لحظاتی حس می‌کنم همین که در زندگی ام چنین دوستان خوبی برای خودم پیدا کرده‌ام و چنین دوستی‌های نابی ساخته‌ام که موفق می‌شوند از دل روستایی در استان فارس و در حال گذراندن طرح دوران پزشکی دل من را وسط زمستان خاکستری و دلگیر شهر کوچکی در کشور بسیار کوچکی در یک قاره اینورتر شاد کنند و روی لبم لبخند بنشانند، نشان می‌دهد که در زندگی نه تنها شکست نخورده‌ام، بلکه خیلی هم خوشبختم. 

شکر! 

  • مهسا -

نظرات (۷)

چرا همه چیزو جادویی و اسرار آمیز میبینی!!!؟؟ :))

پاسخ:
Because I’m a witch😂

یه سری عکساش انگار از وسط قصه ها اومده.

پاسخ:
دقییییقا! قشنگ می‌شد برای بعضی صحنه‌ها و فضاهاش نشست بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای‌ قصه ساخت و قصه گفت!

نمی‌دونم کی؟ اما فکر کنم منم یه روز شروع کنم به گشتن دنیا... رویای شیرین منه😊

شما که دستت بازتره، تو خونه نمون و بگرد و بگرد و بگرد....مثل همین تصمیم ناگهانی ت😊

پاسخ:
ایشالاااااا ایشالا چرا که نه!
من واقعا اون سال اول خیلی اینجوری می‌رفتم اینور اونور. منتها هم شهرها برام تکراری شدن هم حوصله‌م کم شده :)) 
ولی ایشالا سعی می‌کنم هوا که بهتر شه بیشتر از این کارا بکنم. 

واقعا هم عکسها آدم را یاد هری پاتر میندازه :)

تعطیلات خوبی پیش رو داشته باشی مهسا جان، به دور از دلگیری

پاسخ:
ممنووووونم:*

عکس ها عالی بود و عالی تر از اون تصمیم یهویی ات

پاسخ:
مرسییی :)

چقدررررر جالب بود این حرکت یهویی تغییر مقصد:) 

کار خوبی کردی:) 

چه شهر جالبی هم هست! من هم خوشم اومد ازش:)

پاسخ:
خیلییی خوشم اومد از شهرش چون که یه هویت متفاوتی داشت با شهرهای طرف ما. به خاطر نزدیکی به مرز آلمان ترکیب آلمانی-هلندیه و فضا و محیط شهر متفاوته با طرف ما که کامل هلندیه. 

خیلی وسوسه شدم که برم ببینم این شهر رو

البته اول دلم میخواد برم تاجیکستان رو ببینم

پاسخ:
من خیلیییی دوست دارم برم تاجیکستان و ازبکستان. سمرقند و بخارا. ولی خیلی گرونه پروازهاش. هربار چک کردم پشیمون شدم :|

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی