هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۰۲۵

پنجشنبه, ۲ ژانویه ۲۰۲۵، ۱۱:۲۰ ق.ظ

هلندی‌ها هستند و آتش‌بازی سال نویشان! 

در برابر هر چیزی در جهان واکنششان در حد پوکرفیس است تا جایی که آدم فکر می‌کند اساسا «هیجان» برایشان تعریف‌‌شده نیست و ادوات لازم برای بروز آن در آن‌ها تعبیه نشده! :)) تا آن که سال نو می‌شود و دیوانه‌بازی حیثیتیشان را برای آتش‌بازی سال نو می‌بینی. از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کنند. با ماشین می‌روند آلمان و مواد محترقه‌ای را که در هلند ممنوع است می‌خرند و انبار می‌کنند تا برسیم به سال نو و صحنه‌های زیبا (و صد البته آلوده‌کننده‌ی هوا) خلق کنند. در خیرلی از کشورها آتش‌بازی سال‌ نو به صورت مرکزی توسط دولت برگزار می‌شود. انگار شهروندها فقط بیننده‌اند. در هلند اما اجرای این رسم دولتی نیست و دست خود مردم است. از ساعت ۶ عصر تا ۲ شب سال نو همه چیز آزاد است. 

پارسال آتش‌بازی سال نو را با پدر و مادرم از روی پشت بام خانه تماشا کرده بودیم و محو زیبایی‌اش شده بودیم. امسال ذوق داشتم که همان تجربه را تکرار کنم و بروم روی پشت‌بام و از ویوی بی‌نظیر خانه لذت ببرم. فکرش را نکرده بودم که هجوم خاطرات ممکن است آزارم بدهد. بیشتر سب سال نو سرم توی کتاب بود تا فکر نکنم و دل‌تنگ نشوم. امسال به خاطر باد شدید و هشدارهای زیاد حجم آتش‌بازی کمتر از سال‌ پیش بود ولی باز هم به قدری بود که بنشینم و تماشا کنم. من اما می‌خواستم چیزی من را به یاد پارسال نیندازد. نزدیک‌های ۱۲ رفتم روی پشت بام. هیچ کس نبود. تاریکی و سرما و تنهایی نفوذ کرد به مغز استخوانم و اشک و بغض امانم را برید. ساعت ۱۲ شد و من به جای خنده گریه کردم. دلم تنگ شده بود. تازه فهمیدم صحنه‌های لباسزیبایی که پارسال در مغزم ثبت شده بوده بیشتر به خاطر حضور گرم پدر و مادرم بوده تا زیبایی آتش‌بازی. کمی بعد از ساعت ۱۲ همسایه‌ها با گیلاس‌های شامپاینشان آمدند بالا و آهنگ سال نو گذاشتند و رقصیدند و بلند بلند به هم تبریک گفتیم سال نو را. حالم به اندازه‌ی یک اپسیلون بهتر شد ولی باز بغض رهایم نکرد. بعد هم برگشتم پایین و بقیه‌ی شب را تا نزدیک‌های ۴ صبح که آتش‌بازی تمام شود و صدا متوقف شود و بتوانم بخوابم کله‌ام را زیر پتو کردم تا آتش‌بازی‌ها را نبینم و گریه نکنم. 

همیشه یک فکری ته ذهنم بود که وقتی پاسپورتم را بگیرم یک سالی موقتی برمی‌گردم ایران. حالا اما که پاسپورتم را گرفته‌ام می‌دانم که نمی‌توانم برگردم. نه به خاطر آلودگی هوا و قطعی اینترنت و برق و آب و گاز. نه به خاطر نبود آزادی و سیاستمداران احمق، بلکه به خاطر اینکه هربار به ایران می‌آیم بیشتر حس عدم تعلق و غریبگی می‌گیرم. هربار اینسکیورتر می‌شوم در برابر آدم‌ها. همه حتی دوستانم کم‌کم شبیه مدل‌ها و فشن‌شوها لباس می‌پوشند. در خیابان‌های اصفهان که راه می‌روم احساس underdressed بودن و به شدت قدیمی بودن آزارم می‌دهد. من فکر نمی‌کنم تغییری کرده باشم در این سال‌ها. منظورم این است که من ناگهان شروع به بد لباس پوشیدن یا ساده پوشیدن یا ساده گشتن نکرده‌ام. همیشه همین شکلی بوده‌ام ولی هیچوقت چنین حس ناهمگونی با محیط نداشته‌ام که در آخرین سفرم به ایران داشتم. وقتی آدم‌ها از برنامه‌های ثابت ماهانه‌شان صحبت می‌کنند پدیکور و مانیکور و ژلیش ناخن و فیلر و بوتاکس و فیشال و ... جزء برنامه است. وقتی من ایران بودم برنامه‌ی ثابت ماهانه‌مان بند ابرو و صورت بود. یک وقتی برادر کوچکترم که عکاس است به من می‌گفت دست‌هایم قشنگ است و برای عکس‌هایش که دست در آن‌ها وجود داشت از دست من استفاده می‌کرد. حالا وقتی عکس می‌گیرم برای استوری یا هر چیز دیگری حواسم هست دست‌هایم را پنهان کنم چون حس می‌کنم دستم زشت است اینقدر که شبیه دیگران نیست. 

اینکه هلند در انتهای طیف سادگی-تجمل قرار دارد و من قطعا به این زندگی خو گرفته‌ام درست است. ولی حس می‌کنم من تغییری نکرده‌ام و سادگی‌ام مثل همیشه است در حالی که در ایران خیلی سریع آدم‌ها به مراحل بعدی رفته‌اند. 

من با آدم‌های این ایران جدید هم غریبه‌ام. ما هنوز در مهمانی‌هایمان نوشیدنی اصلی چای است. با دوست‌های ایرانم که حرف می‌زنم تصاویری که از مهمانی‌هایشان بهم می‌دهند برایم غریبه و شوکه‌کننده است. 

این غریبگی برایم آزاردهنده است. 

شب سال نو دلم گرفته بود از باور اینکه باید به این سال نو عادت کنم و آن را به عنوان رسم خودم بپذیرم و چشمم دنبال اول فروردین نباشد. 

آدم فکر می‌کند این درگیری‌های ذهنی مال سال‌های اول مهاجرت است. ۶ سال گذشته و من هنوز درگیرم. حس می‌کنم این اولین باری بود اصلا که با خودم به این مسئله فکر کردم به طور جدی و با واقعیت روبه‌رو شدم. همه‌ی این‌ها سال نو. در حال تماشای آتش‌بازی آمد توی ذهنم. حس کردم زیر پایم خالی شد. انگار دیگر جایی را ندارم که بهش برگردم به جز چاردیواری خانه‌ی پدر و مادرم. انگار ایران برایم خلاصه شده در همین چاردیواری و رویای آزادی که با فکر آن زندگی می‌کنم ناگهان دور و دورتر شده. 

دلم تنگ است. 

این‌ها همه اما مال شب سال نو بود. دیروز صبح که بلند شدم حالم خوب بود و همه‌ی این فکرها از ذهنم رفته بود. اما نوشتمشان اینجا تا سال‌ها بعد وقتی این ژورنال‌های خودم را می‌خوانم یادم بیاید که چه ذهن آشفته‌ای داشته‌ام.

سال نوی هرکسی که خارج ایران است و با تقویم میلادی زندگی می‌کند مبارک. 

 

می‌دانستید که در اروپا تا همین قرن ۱۶ میلادی سال نو ماه مارچ شروع می‌شده؟‌ اول سال نو تاریخ ۲۵ مارچ بوده (۵ فروردین)‌ یعنی خیلی نزدیک به سال نوی ایرانی. مناسبتش ظهور جبرئیل بر مریم (س) بوده برای دادن نوید و مژده‌ی تولد مسیح. به طور دقیق ۹ ماه فاصله دارد تا کریسمس که تولد مسیح دانسته شده (که هیچ مدرک تاریخی ندارد و صرفا re-branding یک مناسبت پگان است که در این تاریخ جشن گرفته می‌شده.)

این همه چیز درمورد سال و تقویم می‌دانستم اما این یکی برایم جدید بود. نمی‌دانستم تا همین چند قرن پیش نزدیک هم بوده سال نوی مایمان. 

  • مهسا -

نظرات (۸)

اومدی ایران بیا پیش خودم. نه ژلیش دارم نه بوتاکس. خیالت تخت😉

پاسخ:
:))))))
قربونت برم :***
ببین اصلا یه فاز عجیبی شده. نمی‌تونم توصیف کنم تجربه‌ی آخرین بارم تو اصفهان رو از فقط قدم زدن تو خیابون :)))
از تیکه‌ها و حرفایی که از بعضی دوستای ایرانم می‌شنوم که دیگه بگذریم! 

توصیفش سخته، ولی انگار منم حس می‌کنم یه حالتیه که گویی از بقیه عقب موندی در حالی که واقعا باور قلبیم اینه که اینطور نیست. انگار نگاه از بیرونش اینطوره. همون احساس عدم تعلق شاید بهتره. من هم اهل هیچ کدوم از این کارا نیستم. و واقعا اون هسته و مرکز زندگیم همونی که سال‌ها قبل بوده مونده. نه مثل آدمای اینجام نه مثل آدمای ایران. 

پاسخ:
دقیقا دقیقا حس می‌کنم که تو بتونی خوب درک کنی منظورم چیه. 
چون از خیلی نظرها شبیه هم بودیم. 
حسم اینه که ما همونطور که بودیم موندیم ولی چیزها تو ایران عوض شدن خیلی زیاد.
اصفهان به قدر عجیبی تغییر کرده یهویی و به تهران رسیده. قبلا شبیه ماها بود :))
دقیقا دیگه مثل هیچ طرفی نیستیم :(

خلاصه مارو دور ننداز مهسا جونم💕

دلتنگتم فراوون💜

پاسخ:
شما جاتون روی سر و توی ‌قلب ماست خانوم:*
منم به خدا خیلییی دلتنگم… اصلا خیلییی ها!

یه چیز عجیب تر اینه که اگر کسی ساده باشه یا حتی بگه من سادم و آرایش نمی کنم  یا کم آرایش می کنم یه لیبل پیک می بهش می زنن و فکر می کنن واسه جلب توجه جنس مخالفه.نمی دونم واقعا چرا:/
یعنی اینارو اگر توی توییتر می نوشتین یه حمله ی شدید می شد بهتون.

پاسخ:
اااره خودم حتی می‌خواستم تهش اضافه کنم که چیزی که دارم می‌گم می‌تونه خیلی «پیک می» برداشت بشه. ولی دلیل نوشتنم یکی اینه که اینجا رو چند نفر بیشتر نمی‌خونن و احساس راحتی دارم و ژورنال شخصیمه یک جورایی، دوم هم اینکه دارم تلاش می‌کنم کلمه پیدا کنم برای رسوندن منظورم وقتی از حس غریبگی حرف می‌زنم. اگر کلمه پیدا کنم و بتونم بیانش کنم فکر می‌کنم برای خودم تا حد خوبی حل بشه این اینسکیوریتی ایجادشده.  اما خیلی بیشتر از اینا باید تلاش کنم. این پست اصلا موفق‌ نبود. ولی فقط یه بخشش بود. ناشی از دیدن بقیه و رو ترش کردن که «اه اه بقیه چقدر تجملاتین و من که نیستم چه خوبم» نبود. قضیه اینه که ماها که جدا شدیم از اون فضا کامنتهای خیلی آزاردهنده‌ای درمورد این چیزا میگیریم. مثلا دوستم رفته بود سفر عکسشو گذاشته بود، یکی از دوستای ایرانش اومده بود گفته بود به جای اینکه بری سفر پولت رو بیار اینجا خرج کن که لیفت مژه انجام بدی و بوتاکس و این شکلی نباشه قیافه‌ت. فکر کن!!!! 
یا من که ایران بودم رفته بودم برای عروسی دوستم لباس بخرم. فروشنده حتی حاضر نبود از سر جاش بلند شه چیزی رو نشونم بده. می‌گفت خانوم گرونه مناسب شما نیست. به  پول شما نمیخوره. 
همین فروشنده وقتی مامانم جای من با زن‌داداشم رفته بود کلی براشون خم و راست شده بود. برخوردها تو رستوران و کافه و مطب دکتر هم با من همینطور بود.

می فهمم چی میگی... من از اونایی هستم که حتی برنامه ثابت ماهانه رسیدگی به صورت و ابرو هم ندارم D: 

امیدوارم ذهنت دیگه آشفته نباشه و تعطیلات خوبی داشته باشی..

نمیدونستم موضوع شروع سال از مارچ را.. جالب بود...

پاسخ:
:))))
شما خوب می‌تونین درک کنین. از این جهت که یک عامل دیگر به شدت حس غریبگی کردن حجابه. یعنی خدا شاهده من تو هلند چنین برخوردایی باهام نشده که تو ایران :)))

مرسی مرسی :** آشفتگی‌ها میان و میرن. شبا به خصوص! شبا میان صبحا میرن. دیگه طبیعت زندگی و تنهاییه.

عقل اروپایی‌ها قبلا بیشتر بوده =)))) سال رو تو وقت تولد طبیعت شروع می‌کردن جای وسط سرمای زمستون! :)) 

خیلی عجیب بود واسم این برخوردایی که تعریف کردین.واقعا نمی دونم چی بگم.

پاسخ:
خیلی بامزه بود. رفتم توییتر دیدم دوستم که دانمارکه هم یه ورژن متفاوتی از همین تجربه منو نوشته:)) دکتر ایران تو دندونپزشکی بهش گفته بود آرایش نمیکنی؟:))) اینم اینجوری بود که من چرا باید برای مطب دندونپزشکی آرایش کنم آخه؟:))))

آره خب.الان در حد یه رژ لب و ضدآفتاب رو همه دارن حداقل .نداشته باشی توی خیابون انگار بدون کفش رفتی بیرون:)))))))))

یعنی تعجب دوستتون از تعجب دندون پزشک واسه من عجیب تر بود.چون آرایش دیگه یه بخشی از لباسای ایرانیاس تا یه چیزی واسه مثلا موقعیت خاص

 

*البته از بی ادبانه بودن سوال دندون پزشک کم نمی شه

پاسخ:
:)))))))
خب ما واقعا رژ رو تو مهمونی می‌زنیم :))
مرطوب‌کننده و ضد آفتاب و اینا البته آرایشی نیستن و برای سلامت پوسته که این دوست من خودش از سردرمداران آموزش مراقبت از پوسته اصلا :))‌
ولی مطب دندونپزشکی که با دهن آدم کار داره واقعا جای رژ زدن نیست :))‌

من هزار بار به خودم گفتم یه رژ بذارم تو ماشین برای وقتهایی که حس میکنم بهتره رنگی به صورتم باشه :)) 

آره خیلی از زنها از این کارهای زیبایی میکنند. ولی همه جورش هست. نمیدونم شاید من از بس بی توجه هستم متوجه ی ضایع بودن تیپم نمیشم :))))))))))))))) 

مهسا جان وقتهایی که حس میکنی امکان داره بیشتر احساس دلتنگی کنی یه قرار دوستانه بذار. مثلا برای همون شب سال نو ایکاش یه قرار دوستانه میذاشتی یا هر برنامه ی دیگه ای که اینطور احساس دلتنگی نکنی.

پاسخ:
من احتمالا حساس‌ترم چون مقایسه می‌کنم با حسم اینجا. و خب این تغییر جو خیلی به چشمم میاد :)) 
ولی اینجا خیلی خوبه :))) هی بهم میگن خوش‌تیپ :)))))) اینقدر ساده‌ن که من همین که به ست بودن رنگ لباسام دقت می‌کنم کافیه و باعث می‌شه خوش‌تیپ به نظر برسم :)))))) 

سال نو عمدا نرفتم پیش دوستام. می‌خواستم اون شب رو تکرار کنم با یاد مادر و پدرم. ولی جوری که فکر می‌کردم پویش نرفتم و حالم خیلی بد شد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی