هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

جوانی و یاد ایام

دوشنبه, ۶ ژانویه ۲۰۲۵، ۱۲:۲۷ ب.ظ

در جواب به دوست عزیز وبلاگی در مورد خاطره‌ای از بعد از امتحان آیلتسم نوشتم. یکهو به ذهنم رسید که شاید در وبلاگ قبلی در موردش نوشته باشم. رفتم که یاد خاطره و احساساتم بیفتم و افتادم در دام مرور خاطرات! :)) چندتایی از پست‌های وبلاگم را خواندم و حقیقتا ملغمه‌ای از احساسات را تجربه کردم. انگار مهسای جوان‌تر جلویم ایستاده بود و من را نمی‌دید و غر می‌زد و از جهان می‌نالید و حس می‌کرد چقدر بزرگ شده و چقدر همه چیز را می‌فهمد و دست و پا زدن‌های مرا نمی‌دید برای اینکه بهش بگویم آرام بگیرد و بداند که چقدر نمی‌داند و چقدر جهان بزرگتر از ادراکش است. حس عجیب، دردناک، جالب و در عین حال زیبایی بود! 

این پست را دیدم و خنده‌ام گرفت حقیقتا از اینکه یک روزی (۲۷ فرورودین ۷ سال پیش)‌ چقدر برایم انگلیسی حرف زدن ترسناک بوده و چطور الان فکر کردن و خواب دیدنم هم انگلیسی شده. 

دیروز در حال اسکرول کردن تیک‌تاک و دیدن ویدیوهای معرفی کتاب‌های مختلف بودم که اتفاقی سر از یک لایو آمریکایی در آوردم. موضوع بحث سقط جنین بود. یک گروه بچه‌ی ۱۸ ساله که فکر می‌کردند خیلی بزرگ شده‌اند و همه چیز جهان را می‌دانند مشغول جر و بحث با آدم‌های دیگر بودند و از این می‌گفتند که سقط جنین بی «هیچ» استثنایی قتل نفس است و  جرم. همینجور که مبهوت خامی بحث‌ها و استدلال‌هایشان شده بودم، بهشان گفتم کاش به ۱۸ سالگیتان رحم کنید، کمی از آن منبر نصیحت بیایید پایین، کمی صبر کنید برای دیدن جهان، یاد گرفتن تفکر انتقادی، شنیدن تجربه‌های انسان‌ها و ... تا ذهنتان از این باینری سیاه/سفید خارج شود و متوجه شوید که هر چیزی در جهان gray areaیی دارد که در آن هیچ چیز قطعی نیست. بهشان برخورد که نه! ربطی به سن ندارد و ما همه چیز را می‌دانیم و کلام خدا استثنا ندارد و Jesus ناراحت می شود از قتل نفس. گفتند ما متکی‌ایم بر یافته‌های علمی و از تجربه شخصی صحبت نمی‌کنیم در نتیجه ربطی به سن ندارد. گفتم شما حتی نمی‌دانید علم و مطالعات علمی چطور کار می‌کنند. گفتند البته که می‌دانیم! کافیست منابعمان را از سایت‌های با دامنه‌ی .gov و .net بگیریم. 

چنان خندیدم بعد از آن که دلم درد گرفت. 

بعد نشستم به این فکر کردم که چقدر آدمی که با یک ایدئولوژی خاص بزرگ شده در سن‌های پایین‌تر فکر می‌کند همه چیز را می‌فهمم و همه چیز سیاه و سفید است خیر و شر از هم جدا هستند. چقدر ذهن آدم برای عدم قطعیت و مناطق خاکستری جا ندارد. هرچه بزرگتر می‌شود، آدم‌های بیشتری می‌بیند ،‌سبک زندگی‌های متنوع‌تری را می‌بیند و تجربه‌های انسانی بیشتری را می‌شنود، ذهنش بازتر می‌شود و جا باز می‌کند برای این ناحیه‌های بی قطعیت خاکستری.

القصه که به آن نوجوانان تازه ۱۸ ساله‌شده‌ی در کلیسا بزرگ‌شده خندیدم ولی واقعیت این است که خودم هم همین بوده‌ام یک روزی. چه بسا که یک روزی در آینده به خود ۳۱ ساله‌ام هم نگاه کنم و همین را درموردش بگویم. همین است که سعی می‌کنم مهربان باشم با آدم‌های جوان‌تر حتی وقتی مغرورانه و قطعی حرف می‌زنند. اساسا فهم اینکه «انسان» چه موجود پیچیده‌ایست، کار ساده‌ای نیست. نیاز به تجربه‌ی زندگی و دیدن بالا و پایین زندگی و ملاقات آدم‌های متنوع و خروج از اکوچمبر و شنیدن «قصه»‌ی آدم‌ها دارد.

تجربه‌ی امروزم از مواجهه با مهسای جوان‌تر که در میانه‌ی کلماتم و خاطراتم از دوران دانشجویی متبلور شده تجربه‌ی جذابی بود. 

یادم می‌آید وقتی دانشگاه را شروع کردم،‌ دلیلم برای شروع نوشتن خاطرات این بود که یک روزی که مادر شدم دخترم خاطراتم را بخواند و من کوچکتر بی‌تجربه را ملاقات کند و باهام حس نزدیکی کند. در دوران خوابگاه فکر و ذکرم این بود که تا می‌توانم خاطره بسازم تا فرداروزی خاطره‌ها را در حال خوردن چای و خرمای بعداز ظهر برای دخترم بگویم. فکرم این بود که خاطرات و تجربه‌هایم با مادر خودم را با دختر خودم بسازم. 

الان برای معصومیت خود جوان‌ترم دلم ضعف می‌رود. به احتمال خیلی خیلی بالا هیچوقت مادر هیچ دختری نخواهم بود. ولی نشستم و در حال خوردن چای و خرما، این بار مهسای جوان‌تر خاطرات یک دهه پیش را برای مهسای امروزی یادآوری کرد. بغلش کردم. بوسیدمش و بهش گفتم همه چیز در آخر درست می‌شود و هرچیزی سر جای خود قرار می‌گیرد و دل‌شکستگی‌های دوران دانشجویی و استرس‌های امتحانات سال دوم و ناکافی بودن‌های سال سوم و استرس کنکور سال چهارم می‌گذرد. استرس اپلای کردن و آیلتس دادن می‌گذردو زندگی می‌گذرد و هی شکست میخورد و هی به زندگی ادامه می‌دهد چون چاره‌ای نیست. چون زندگی همین است. و چقدر زندگی عجیب است. چقدر زیباست. و چقدر سهمگین است. 

 

پ.ن:‌ راستی! یک سری پست‌های وبلاگ قدیمیم را که می‌خواندم متوجه شدم یک وقتی چقدر خوب می‌نوشته‌ام! :(‌ و چقدر دیگر نمی‌توانم آن طوری بنویسم. از بس که دیگر فارسی نمی‌خوانم و فارسی حس نمی‌کنم و فارسی فکر نمی‌کنم و فارسی خواب نمی‌بینم. 

  • مهسا -

نظرات (۹)

"دل‌شکستگی‌های دوران دانشجویی و استرس‌های امتحانات سال دوم و ناکافی بودن‌های سال سوم و استرس کنکور سال چهارم می‌گذرد"

این بخشو خوندم بغضم گرفت.نه از اون بغضای ناراحت کننده.از اون بغضا که آدم خیلی خیلی ناامیده ولی می دونه می گذره .


کاش 10 سال دیگه منم اینو بگم

پاسخ:
:بغل محکمممم

باور کن که می‌گی به خودت اینو ده سال دیگه.
منم اون موقع که همسنت بودم وبلاگ حوراجون و الهام‌جون رو می‌خوندم و تلاش می‌کردم آینده‌مو توشون ببینم (ورودی ده سال قبل از من بودن به اون دانشکده) و خیلی برام هیجان‌انگیز بود این. باعث می‌شد حرص یه چیزایی رو کمتر بخورم یا کمتر از حالت عادی خودمو اذیت کنم. کلا بامزه‌س این زنجیره‌های ارتباطی 

مرسیییی
 

من یکی از دلایلی که تهران رو خیلی دوست داشتم اصلا شما بودین(گفتم من اینجارو از 15 16 سالگیم می خوندم).یعنی قبل کنکورمم اینجوری بودم کاش رتبم یه جوری شه مجبور نشم برم شریف :)))))))

 

الانم خیلی دوست دارم تابستون اینترن شیپ بیام هلند( رویاهای جوانی) البته انگار می بینن ایرانیم ایگنور می کنن کلا :)))))))



اگر مشکلی نداره من این تیکه رو با ذکر منبع (ورودی 11 سال پیش دانشکده) بذارم توییتر.

پاسخ:
وای خدااای من! 🥹😍 باورم نمیشه. چقدر قشنگ😍😂

اگر یه موقع اینترنشیپ جور شد بهم بگی هاااا!

حله :) در این حد منبع قبوله. به قدر کافی ناشناسه😂 بذار بذار. فقط من ورودی ۱۳ سال پیشم نه ۱۱😭😂 ورودی ۹۰م.

یه چیز خیلی  خیلی عجیب که اتفاقا منم به خاطر پذیرش بومی شریف قبول نشدم نه رتبم :))))))))

 

انگار استادای هلندی به خاطر مشکل ویزای ما کلا phd هم ایرانیا رو دارن ریجکت می کنن. :)))) ولی خب آلمان و اتریشم اپلای کردم.فنلاندم منتظرم استادم ریکامندیشن بده.ببینیم خدا چی می خواد.


الان بادم اومد خودم ورودی دوسال پیشم نه امسال :))))))))))))هی اختلاف سنیمون باهم رو در نظر می گیرم

ممنون

پاسخ:
عهههه چه شرایط مشابهی!:))

آره شنیدم که متاسفانه وضعیت هلند هم بد شده:( ایشالا هرچی برات خیره همون بشه.

:))) چشم به هم بزنی می‌بینی هنوز فکر می‌کنی ورودی امسالی ولی چند سالی از فارغ التحصیلیت گذشته:)))

من فکر کنم تا هزار سال دیگه هم این ترس از نگلیسی را داشته باشم. چون نه میشه که بشینم مرتب و هرروزه بخونم و نه تو محیط قرار میگیرم :(( خیلی برام حسرته:( 

چقدر کامنتهای دختر در فنی را دوست دارم :) 

 

اوه الان گفتی حورا، یادم اومد من هم خیلی قدیم یه حورا را میخوندم که خیلی دوست داشتم خوندنش را. هنوز مینویسه؟ 

پاسخ:
ترس داره واقعا تا وقتی که آدم مجبور نشه صبح و ظهر و شب انگلیسی حرف بزنه. من واقعا خوابام هم دیگه فارسی نیستن...

منم خیلی کامنتاشو دوست دارم. ذوق می‌کنم همینجوری:)

حورایی که من می‌گم وبلاگشو عوض نکرده هیچ وقت. همون وبلاگ قبلیه (آوای درون). و می‌نویسه ولی کم.
خطاب به حورا خانوم:‌ بیشتر بنویس:**

اگرمیدونستم به چه هدفی وبلاگ منو میخونی تلاش می کردم بهتر بنویسم :))

چه جالب که وبلاگ را با در نظر داشتن دخترت می نوشتی، من هیچ وقت چنین چیزی تو ذهنم نبوده و نیست. شاید به نوع رابطه ات با مادرت بر می گرده، و اینکه جوانی مادرم با جوانی من ارتباط خاصی نداره و زمین تا آسمون متفاوته

پاسخ:
:)))‌ خیلی خوب و واقعی بود. کلی کلی ذوق میکردم!

من همیشه فکر می‌کردم یه روزی این رابطه با مامانمو تکرار می‌کنم در جهت عکس. ولی خب :)))) قسمت نیست :)))

آهان آوای درون  :))) آره ایشون از دوستان وبلاگیه و بهش ارادت دارم :))) نمیدونستم حورا هست. نه من یه حورا یادمه که مجرد بود و ایران نبود. الان شک کردم که نکنه حوا بود :)))))

پاسخ:
:)))
من یه بانوی فروردین هم یادمه که دکتری افتصاد می‌خوند آمریکا. 

مهسا گلی

من نه سال از تو بزرگترم!  دقیقش فکر کنم ۹ سال و دو روز باشه:))

 

خیلی در مورد گذشته با فاصله صحبت میکنی انگار هزار سال پیش هست. نمیدونم شاید من نمیتونم درست درکت کنم چون من اصلا آدم خاطره بازی نیستم! 

 

من ۲۲ سال پیش وارد دانشگاه شدم یعنی از سن دختر در فنی بیشتر :)) ولی هنوزم فکر میکنم آمادگی تجربه های جدید رو دارم و اصلا حس نمیکنم اون موقع جوان بودم و الان نیستم! بیشتر حسم این هست که اون موقع خام بودم الان نیم پز :)) 

مثلا در مورد سال نو تو میخواستی خاطره پارسال که با پدر و مادرت بودی رو زنده نگهداری و بعدش چون نتونستی حالت بد شد.

من در چنین شرایطی میگم پارسال خوش گذشت امسال برم یه کار متفاوت از پارسال انجام بدم که تجربه جدید باشه. می دونم تو هم دختر جسور و ماجراجویی هستی ولی حس من میگه خیلی خودت رو درگیر خاطرات میکنی.

 

شاید حرفام درست نباشه ولی از اینکه تو حرفات از داشتن دختری ناامید هستی من حرصم میگیره :)) 

 مگه چند سالت هست آخه؟

به عمر پیش رو نگاه کن نه به سالهای گذشته عزیزم! 

 

ببخشید اگر کامنتم حس نصیحت داشت :| 

پاسخ:
سلااام صباجون!‌ خوبی؟

ببین به دلایلی من بیشتر به خاطرات فکر می‌کنم. سطح انرژی آدما با هم متفاوته. خیلی خلی خوشحالم برات که خاطره‌باز نیستی یا لزومی نمیبینی که به خاطراتت زیاد فکر کنی. ولی خب برای من اینطوری نیست. البته من منظورم این نبود که الان جوان نیستم. واسه همین گفتم احتمالا ۱۰ سال دیگه هم به مهسای امروز همینجوری نگاه میکنم که الان به مهسای ۱۸ ساله نگاه می‌کنم. چون فکر می‌کنم هنوز جوانم و کلی جای تجربه دارم. ولی خب من شبیه تو نیستم. بعد از ماجراهای دانشگاه و خیلی چیزهای دیگه، خیلی چیزها در من مرد. گذشته‌ی من پر از خاطره س و پر از تلاش و جنب و جوش و حالم اصلا اون شکلی نیست. یه تفاوت وحشتناک زیادی داره که باعث میشه گذشته برام خیلی جذابتر باشه :)

دیگه ساعت ۱۲ شب که دلتنگی داشت گلومو فشار می‌داد نمی‌تونستم برم کار دیگری بکنم. به جاش رفتم گرفتم خوابیدم تا فردا صبح خوب شم. چون این مواقع می‌دونم که اگر با این حس بجنگم و جای گریه کردن بخوام جلوی خودمو بگیرم، اثر عکس میذاره ولی برعکس خواب شفابخشه برام. این مواقع میدونم وقتی بخوابم فردا صبحش رفته این موج غم. و رفت. 
اگر از قبلش میدونستم که اینجوری دلم تنگ میشه این کارو نمیکردم. ولی خب واقعا تو ذهنم به اشتباه یه خاطره‌ی شیرینی بود که می‌خواستم تنهایی تکرارش کنم وفکر می‌کردم حالمو خوب می‌کنه. و اشتباه کردم.
البته اینم بگم که یه کم بی‌انصافیه حالات و احساسات ما این روزها زیاد از دور بررسی روانشناسانه بشه :)) چون که چند هفته رنگ آفتابو ندیدن مود همه رو میاره پایین اینجا و همه‌مون در لبه تیغ راه میریم. به خصوص هفته کریسمس تا سال نو بدترین هوای ممکن بود واقعا. همکارام هم که تعطیلات بودن در نتیجه من حتی اون ارتباط انسانی مینیممی رو که هرروز با همکارام دارم نداشتم. در حدی که آخر تعطیلات داشتم دیگه کم کم التماس می‌کردم زمان بگذره و کار شروع شه. چون همین که سرم گرم انجام کار باشه و در روز با همکارام صحبت کنم حالم رو کلی بهتر میکنه. 
اگرنه در غیر اون حالت ارتباط انسانی من شبیه دوران قرنطینه‌ی کروناس :)

درمورد «دختر»، آخه بحث سن و بچه‌دار شدن و اینا نیست. از پیش‌نیازاش ناامیدم. و فکر می‌کنم ناامیدیم واقع‌بینانه باشه. یه جورایی آگاهانه و انتخابیه یعنی و پذیرش توش داره. پذیرشی که برام راحت نبوده. 
اینکه گفتی به سالای پیش رو فکر کن، راستش برام خیلی سخته. اغلب اوقات حس خستگی می‌کنم و حس می‌کنم دیگه خوش گذشت. بسه. منظورم زندگیه. اینجوریم که دیگه یه هفت هشت سال دیگه بهم بدین یه کم سفر برم، بعدش بسه دیگه واقعا :))‌ ولی خب خوشحالم برای بقیه آدمایی که حسای منو ندارن. چیزی نیست که برای بقیه آرزوش کنم :)))

قربونت برم:** دخترتو ببوس :*

سلام مجدد به مهسای عزیزم:*

 

مرسی که اینقدر با حوصله جواب کامنتم رو دادی. 

 

خیلی متاسفم که ماجرای دانشگاه زندگیت رو به دوبخش تقسیم کرده! 

 

در مورد زندگی درسته که واقع بینی خوب هست ولی تجربه من میگه این دنیا حساب و کتابش با چیزی که ما حساب و کتاب میکنیم خیلی فرق داره.

 

این شعر شاید منظور من رو بهتر برسونه: 

 

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…

 

 

پاسخ:
سلام صباجون :*

مرسی مرسی. من مخالفتی با حرفت ندارم. فقط می‌گم که این که من از احساسات لحظه‌ایم می‌نویسم یا چیزی که دردی پشتشه که درموردش هیچوقت صحبت نکردم چون خیلی پرایوته، معنیش این نیست که کل زندگیم به ناامیدی یا غم می‌گذره. فکر می‌کنم به سهم خودم خوب یاد گرفتم با بلندی و پستی زندگی مدارا کنم و پیش برم. ولی به هرحال منم یه وقتایی کم میارم و احساسات لحظه‌ایم سنگینن. یه سری مسائل هم هست که بحث امید و مدارا نیست دیگه براشون. شرایطی دارن یا مسائلی درشون دخیله که به من کمک بیشتری می‌کنه اگر درموردشون واقع‌بین باشم. هرچند همینم معنیش ناامیدی نیست.

کامنت های این پست خیلی خوبند :))

دوست دارم بنویسم، ولی از آذر پارسال تا آخر مهر امسال این قدر بد گذشت بهم، که از قصد ننوشتم. الان هم دستم به نوشتن نمیره زیاد! 

پاسخ:
:بغللللللللللللللللللللللللللللللللل

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی