دم کریسمس
این روزهای نزدیک سال نو حسابی همه مشغول آماده شدن برای تعطیلاتاند و برای من که قرار است اولین تعطیلات کریسمس را دور از خانواده و دوستانم در شهر و کشور غریب بگذرانم حسابی دلهرهآور است. در خیابان راه میروم و به شور و نشاط مردم نگاه میکنم. درختهای کریسمس را میبینم و هیچ حسی در من برانگیخته نمیشود. به همآفیسی چینی میگویم که هیچ حسی نسبت به کریسمس ندارم چون سال نوی ما اول بهار است. میگوید ما هم مثل شماییم و کریسمس هیچ وقت برای ما سال نو بشو نیست!
در دانشگاه جشن اکسچنج کادوی کریسمس داشتیم که خیلی جذاب بود و خوش گذشت. یک مراسم به صرف نوشیدنی هلندی هم داشتند که به درد ما نمیخورد :دی کمکم از جمعیت حاضران گروه کم میشود و یکی یکی به کشورهای خود برمیگردند. من اما این هفته سهشنبه اولین ارائهم را باید بدهم و در حد وحشتناکی استرس دارم. ارائهی انگلیسی در جمع انگلیسیزبان برایم سخت و دلهرهآور است و امیدوارم به خیر بگذرد! اگر نه کل تعطیلات کریسمس را به غصه میگذرانم!
سخت مشغول درس خواندنم و تلاش میکنم ضمن انجام کارهای مربوط به مهاجرت و اقامت به درس دانشگاه و ریسرچ هم برسم. هرچند که توقعات استاد دومم را برآورده نکردهم و یک کم دعوایم کرد ولی من دارم همهی تلاشم را میکنم و بیش از این نمیتوانم...
زندگی تنهایی در خانه و نداشتن دوست نزدیک و نداشتن فامیل و خانواده به قدر کافی فشار دارد. ۲ بار اسبابکشی در یک ماه را اضافه کنید به چندین بار رفت و آمد به بانک برای باز کردن حساب بانکی و از سر گذراندن انواع مشکلات اداری و ۲ بار رفتن به اداره مهاجرت و ۲ بار رفتن به شهرداری و ... .
اینها را مینویسم چون باور دارم که این سختیها را هم از سر میگذرانم و باز قویتر میشوم. مینویسم که روزی در آینده برگردم و بخوانم و یادم بیاید که روزهای سختی را پشت سر گذاشتهام.
دیروز حاضر بودم همهی دار و ندارم را در عوض یک شنل نامرئیکننده بدهم. شنلی که بپوشمش و زیر آن بزنم زیر گریه، بی آن که چشمان متعجبی دنبالم کنند. دیروز وسط دانشگاه میخواستم گریه کنم و نمیشد. همه جا پر از آدم بود. پر ازآدمهای غریبه. حتی مدیتیشنروم و سرویس بهداشتی هم خالی نبود برای گریه کردن. دیروز روز سختی بود و حس میکردم شاید هیچ وقت تمام نشود. اما تمام شد. تمام مدت راه در اتوبوس و زیر باران در دلم زار زدم و بارها شک کردم به اینکه بتوانم بگذرانمش. اما امروز صبح که بیدار شدم باز انرژی و شور زندگی بهم برگشته بود انگار. باز میخواستم بجنگم. میخواستم بلند شوم و تلاش کنم. میخواستم باز هم دنبال رویاهایم بروم. میخواستم باز هم بلندپروازی پیشه کنم و بدوم. امروز صبح باز خود جنگجوی تلاشگرم را پیدا کردم.
حالا ساعت ۱۲ شب است و من هنوز دارم اسلایدهای اولین ارائهی PhDم را آماده میکنم و امیدوارم که ارائهی خوبی از سر بگذرانم. روز آخر قبل از آمدنم، برای خداحافظی رفتم پیش استادم. بهم گفتند تا میتوانی اعتماد به نفس داشته باش و محکم باش و به توانایی و استعداد خودت مطمئن باش. یادت باشد که اینجا چقدر دانشجوی خوبی بودهای و مطمئن باش که با همین تلاشگری میتوانی دانشجوی خوب یا بهتری باشی در دانشگاه جدید. شنیدن این حرفها از کسی که فکر میکردم در طول ارشد ازم راضی نبوده مزهی دیگری داشت... حالا میفهمم که چقدر به آن اعتماد به نفس که استادم گفت نیاز دارم. این را هم میدانم که باید خودم را با این رک بودنهای هلندیها وفق بدهم و کم نیاورم. بینهایت چیز هست که باید یاد بگیرم و مشتاقم و پیگیر یادگرفتنشان.
- ۱۸/۱۲/۰۸