اضطراب مرگ
اضطراب مرگ حتی وسط خوشترین لحظههای زندگی میتونه آدمو از پا در بیاره. وقتی حالم خوبه دلم میخواد دنیا بایسته و تموم بشه. چون دوست ندارم روزهای ناخوشی بیاد. روزهای نبودن. روزهای سوگ.
اضطراب مرگ رو درک نمیکردم تا وقتی سفید شدن موهای پدر و مادرم رو دیدم. حالا این اضطراب منو به زانو درمیاره هر از گاهی. نفسم بند میاد. دنیا برام تیره و تاریک میشه. و عضلاتم منقبض میشه. دلم میخواد از ترس مرگ دیگران همه عزیزانم رو بزنم زیر بغلم و با بیشترین سرعت ممکن فرار کنم. و به یاد حدیثی میفتم از امام علی که تو کتابهای دین و زندگی مدرسه داشتیم: در همان حال که از مرگ میگریزی آن را در آغوش میکشی (نقل به مضمون).
این روزها بیشتر نیاز دارم به باور به آخرت. باور به زندگی و حیات پس از مرگ. بیشتر نیاز دارم به این امید که وقتی عزیزانم رو از دست میدم تموم نشن. بلکه جاودانه باشن. نیاز دارم بهش تا سر پا بمونم. تا زندگیم متوقف نشه. کاش تو این حال آدما سعی نکنن بهم بفهمونن که اینا خرافهس یا خیاله یا ... . من به این افکار و باورها نیاز دارم تا بتونم زندگی کنم.
- ۱۹/۰۹/۰۴
مهسا دقیقاً چند روز پیش که مادربزرگم رو بردن بیمارستان به همین فکر میکردم. این که چه هولناکه فکر کردن به این که وقتی کسی از دنیا بره دیگه کلاً بره. هیچ جا نباشه. نابود بشه. و فکر کردم که آدم چقدر نیاز داره فکر کنه رفته ها فقط از اینجا رفتن. هنوز هستن. یه جای دیگه. ولی هستن.