هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

مرز

پنجشنبه, ۳ اکتبر ۲۰۱۹، ۰۱:۲۲ ب.ظ

داشتم با یکی از بچه‌ها حرف می‌زدم بهش گفتم اینجا اکثرا فکر می‌کنن من عربم. تا منو می‌بینن شروع می‌کنن باهام عربی حرف می‌زنن و من هم مات و مبهوت نگاهشون می‌کنم چون از عربی فقط خوندنشو بلدم. یا یه عبارت عربی که بلدن رو می‌گن که بگن متوجه شدن عربم. بعد با یه حالت عجیبی برگشت گفت من واقعا معذرت می‌خوام که فکر میکنن عربی. گفتم حالا عیبی که نداره! من بیشتر حسرت می‌خورم چرا عربی رو درست بلد نیستم. گفت نه نه من واقعا عذر میخوام. تو عرب نیستی. خیلی بده که کسی بهت بگه عرب. گفتم ببین اوکیه! چه اشکالی داره فکر کنن عربم؟! با تعجب نگاهم کرد و تند تند سر تکون داد و قهوه‌شو برداشت و برد. 

یاد یه سکانسی از سریال سیلیکن ولی افتادم. یکی از برنامه‌نویساشون پاکستانی بود که اشتباه فکر کرده بودن مکزیکیه. بعد یکی داشت بهش با شرمندگی می‌گفت که یه نفر دیگه فکر کرده بوده که مکزیکیه و عذرخواهی کرد از نژادپرستی طرف. پاکستانیه گفت من نمی‌فهمم چه عیبی داره کسی فکر کنه مکزیکیم؟ بهش گفتن نژادپرستانه‌س خب. گفت من به نظرم اینکه فکر کردین از این که دیگری فکر کرده من مکزیکیم باید ناراحت بشم نژادپرستانه‌س!

گاهی آدم دوست داره فکر کنه که جهان مرز نداره. ولی واقعیت نداره. جهان مرزهای محکمی داره...

چند روز پیش داشتم با یکی از بچه‌های هلندی و یکی دیگه که کاناداییه صحبت می‌کردم. حرف شانس شد و تاثیرش تو زندگی و موقعیت‌ها. دوست کاناداییمون فکر می‌کرد با شانس اومده اینجا و دیگه نمی‌تونه چیز بیشتری به دست بیاره. اون یکی هلندیه گفت ببین هرکدوممون تو بخش‌هایی از زندگیمون شانس‌های بزرگ داشتیم. ولی معنیش این نیست که همه‌ چیزمون شانسیه! مثلا اینکه تو کانادا به دنیا اومدی نه آفریقا یه شانس بزرگه. اونم گفت آره دیگه. وایت پریویلیج داریم ما. و بعد یهو منو نگاه کردن و عذرخواهی کردن. چون من وایت نیستم. چون حس کردن باید از اشاره به وایت نبودنم خجالت بکشن. من شونه‌مو انداختم بالا و گفتم اهمیتی نمیدم. ولی در واقع یه مرز محکم بین خودم و اونا احساس کردم. خیلی محکم. حتی اگر ازش حرف نزنیم. حتی اگر انکارش کنیم. 

یا بار دیگه داشتیم از مشکلات ویزای ما ایرانی‌ها برای رفتن به آمریکا و انگلیس صحبت می‌کردیم. دوست هلندیمون برگشت گفت به نظر من خیلی احمقانه‌س که وقتی همه‌مون می‌خواستیم با هم بریم لندن شما ایرانی‌ها باید از یه پروسه‌ی خیلی زمان‌بر ویزا می‌گذشتین در حالی که بقیه‌مون راحت می‌تونستیم بریم. منم فکر کردم از این که ظلمی داره به ایرانی‌ها میشه ناراحته گفتم آره. بعد برگشت گفت این تحقیر کشور ماست (هلند). شما کارت اقامت هلند دارین. یعنی توسط دولت هلند تایید شدین که خطری ندارین. (تو گویی گرگ وحشی هستیم :) ). اینکه با این وجود که کارت اقامت هلند دارین باز هم انگلیس فکر میکنه باید از نو بررسی کنه همه چیزتون رو خیلی تحقیرکننده‌س برای هلند (و هر کشور اروپایی دیگه). لبخندی زدم و ترجیح دادم لیوان چایم رو بردارم و سریع‌تر برگردم تو آفیس و سر کارم.

مرزها وجود دارند. میشه نبینیمشون. میشه انکارشون کنیم. میشه آرزو کنیم که روزی بیاد که وجود نداشته باشن. ولی امروز اون روز نیست. به وضوح نیست. 

 

پ.ن۱: از چیزی ناراحت نیستم. نه چیز ناراحت‌کننده‌ای پیش اومده و نه من ناراحتم. احساس بدشانسی هم نمی‌کنم از متولد شدن تو ایران. احساس نژادپرستی هم نمی‌کنم در کسی دور و برم. صرفا احساس کردم خوبه نوشتن اینا. این برخوردهای هر از گاهی با مرز و نژاد. هرچند که من بخوام فراوطنی نگاه کنم و آرمان جهان بدون مرز داشته باشم. 

 

پ.ن۲: یادم باشه یه روزی هم از برخوردم با دانشجوهای اسرائیلی بنویسم. 

 

پ.ن۳: احساس بدشانسی نمی‌کنم از متولد شدن تو ایران. اما عصبانی؟ هستم. خیلی هستم. تو هر لحظه. تو لحظات دل‌تنگی. تو لحظاتی که دلم می‌خواد رها کنم و برگردم جایی که بتونم بابا و مامانمو بغل کنم و با مهراد ماشین‌بازی کنم. عصبانیم از همه چیز ایران. عصبانیم که وطن برام تبدیل به جای غیرقابل زندگی شده بود این آخری‌ها. (نمی‌گم جای غیرقابل زندگیه! برای «شخص من» اینطور شده بود.) عصبانیم که نمی‌تونم رها کنم و بدون دغدغه برگردم ایران و برم سر کار تو زادگاه خودم جایی که خانواده‌م هستن. عصبانیم که «هر» روز باید به خودم یادآوری کنم که اینجا چی کار می‌کنم و چرا تو اصفهان نیستم. چرا تو تهران نیستم. چرا تنهام. چرا غریبم. چرا نمی‌شه که برگردم و خیالم راحت باشه که شغل دارم و می‌تونم زندگیمو بگذرونم و احساس بدبختی نکنم. عصبانیم. خیلی هم عصبانیم. شدت عصبانی بودنم به حدیه که موقع نوشتن این‌ها زدم زیر گریه. وسط آفیس. وسط دانشگاه. 

  • مهسا -

نظرات (۱)

سلام مهسا جان.

 

من تا حالا واست کامنت نگذاشتم ولی همیشه می خونمت. 

 

عصبانیتت رو من کاملا درک می کنم. من فکر می کردم اگر یه مدت بگذره عصبانیت من هم کم میشه ولی هر چی میرم جلوتر تازه متوجه میشم چه بلاهایی تو ایران سرم اومده که تازه الان دارم عمق شون رو می بینم. 

 

 

پاسخ:
سلااام...
پس تجربه‌ی من تنهایی نیست :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی