شبا ساعتها خوابم نمیبره چون سینهم از شوق شنیدن صدای نفسهای مامان و بابا کنارم میخواد بشکافه و قلبم بزنه بیرون. تا چند ساعت بیدار میمونم و تو سکوت به صدای نفسهاشون گوش میدم و خدارو شکر میکنم. پریشب یهو به خدا گفتم نمیشه من تو همین نقطه بمیرم و تموم شه همه چی؟ الان خیلی خوشحال و خوشبختم و دوست ندارم لحظات سخت بعدش رو ببینم. دوست دارم تو اوج تموم بشه. و بعد به خودم گفتم چطور اینقدر خودخواهی که دلت میاد خوشحالی و آرامش مامان و بابا رو با داغ و سوگ به سیاهی بکشونی؟! نمیدونم چرا تو همهی لحظات پر از فکر مرگم. از وحشت مرگ میخوام بمیرم. از وحشت مرگ دلم میخواد زودتر بمیرم و تموم شه. تو گویی این هم یه قورباغهس که میخوام قورتش بدم! ولی این آخرین قورباغهس. کاش بفهمم این رو!
صبح چشممو باز میکنم و صدای چایساز میاد که بابا روشن کرده و صدای مامان میاد که با لبخند بهم صبحبخیر میگه. و من اینقدر خوش و بی دردم در اون لحظه که دلم میخواد زمان تو همون لحظه متوقف بشه.
در تمام این ۱۰ ماه هر جا که میرفتم دلم میخواست خانوادهم هم اونجا رو با من میدیدن. و الان دلم میخواد دستشون رو بگیرم و ببرم تو نقطه نقطههایی که قدم زدم. انگار که اینجوری حضورشون رو بسط میدم به تمام تجربههام. به تمام لحظههام. انگار که مکانهای غریب اینجا رو متبرک میکنم به حضورشون تا بعد از رفتنشون هنوز هم بوشون رو بده و نشون ازشون داشته باشه و «آشنا» باشه.
با هم رفتیم نشستیم جلوی رودخونه. نشستیم جلوی کتابخونه نزدیک ایستگاه مرکزی قطار و در سکوت و وزش ملایم نسیم قوها و مرغهای دریایی رو تماشا کردیم. ایستگاه مرکزی قطار، ساختمون کتابخونه عمومی شهر، و اون نیمکتهای روبه رودخونه که روشون نشستیم متبرک شدن. رفتیم پارک نزدیک خونهی من و بردمشون تو تکتک صحنههایی از پارک که عاشقشم و ازشون عکس گرفتم. پارک متبرک شد.
دلم برای مهراد تنگه. وقتی مامان و بابا میومدن از خواهرم پرسیده مامانجون و باباجون رفتن خاله رو بیارن؟ و من بینهایت دلتنگم براش و غصهدار. میدونین؟ فکر میکنم یه وقتی بعداها وقتی بهم فکر کنه من براش اون خالهای هستم که اون همه دوستش داشته و عاشق بوده ولی به هرحال و با هرچقدر سختی انتخاب کرده که پیشش نباشه. انتخاب کرده که تو لحظاتی که ماشین بازی میکنه، نقاشی میکنه، قصه میگه و دنیای خیالیش رو میسازه، غایب باشم. من هرقدر هم دوستش دارم انتخاب کردم که پیشش نباشم... و فکر میکنم این تصویریه که از من تو ذهنش میمونه نه تصویر دوست داشتن بیانتهام.
کاش میشد از خوشی این روزام شیشه شیشه پر کنم و تو روزای دلتنگی سر بکشم و سرشار بشم از این حسهای تماما مثبت.