هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

راستش اینکه تصور من از «خارج» (!) همیشه یه جای خیلی تمیز بود که هیچ جاش آشغال پیدا نمی‌شه و مردمش وسواس‌گونه بهداشت رو رعایت می‌کنن. واقعیتی که باهاش روبه‌رو شدم؟! ایران خیلی هم تمیز و مرتبه :))))

مامان و بابا تو شهر که راه میریم از میزان زباله‌ای که این ور و اون ور ریخته شده یا سرریز سطل‌های زباله شاکی‌ان. من بعد از نزدیک ۱ سال اینجا بودن اینقدر عادت کردم که اصلا متوجه کثیف بودن‌ها نمیشم دیگه. ولی اونا که تازه اومدن خیلی تو چشمشونه این مسئله.

چند وقت پیش یه گزارش می خوندم که هلندی‌ها کمترین میزان دست شستن پس از دستشویی رو دارن. تو دانشگاه هم هرکی میبینیم دستشو با آب خالی می‌شوره نهایتا و کلا به صابون اعتقاد خاصی نداره :))

بچه‌هاشون پستونکشون از دهنشون میفته وسط فروشگاه و همونو برمی‌دارن و می‌کنن تو دهن بچه. یه جاهایی (البته نه جاهای خوب) حتی بوی ادرار میاد... من که پاریس رو ندیدم ولی از هرکس که رفته شنیدم که تقریبا همه جای پاریس همین بو رو میده!

واقعیت با تصورات من واقعا تفاوت داره گویا :)) شهردار اصفهان چند وقت باید بیاد آمستردام رو بگردونه تا بفهمن تمیزی یعنی چی! 

 

پ.ن: به عوض زوریخ جوری بود از نظر تمیزی و زباله نداشتن که فکر می‌کردی زباله‌ها با وردهای جادویی ناپدید میشن. 

 

  • ۳ نظر
  • ۲۶ آگوست ۱۹ ، ۱۴:۴۳
  • مهسا -

شبا ساعت‌ها خوابم نمی‌بره چون سینه‌م از شوق شنیدن صدای نفس‌های مامان و بابا کنارم می‌خواد بشکافه و قلبم بزنه بیرون. تا چند ساعت بیدار می‌مونم و تو سکوت به صدای نفس‌هاشون گوش می‌دم و خدارو شکر می‌کنم. پریشب یهو به خدا گفتم نمی‌شه من تو همین نقطه بمیرم و تموم شه همه چی؟ الان خیلی خوشحال و خوشبختم و دوست ندارم لحظات سخت بعدش رو ببینم. دوست دارم تو اوج تموم بشه. و بعد به خودم گفتم چطور اینقدر خودخواهی که دلت میاد خوشحالی و آرامش مامان و بابا رو با داغ و سوگ به سیاهی بکشونی؟! نمیدونم چرا تو همه‌ی لحظات پر از فکر مرگم. از وحشت مرگ می‌خوام بمیرم. از وحشت مرگ دلم میخواد زودتر بمیرم و تموم شه. تو گویی این هم یه قورباغه‌س که میخوام قورتش بدم! ولی این آخرین قورباغه‌س. کاش بفهمم این رو!

 

صبح چشممو باز می‌کنم و صدای چای‌ساز میاد که بابا روشن کرده و صدای مامان میاد که با لبخند بهم صبح‌بخیر میگه. و من اینقدر خوش و بی دردم در اون لحظه که دلم می‌خواد زمان تو همون لحظه متوقف بشه.

 


در تمام این ۱۰ ماه هر جا که می‌رفتم دلم می‌خواست خانواده‌م هم اونجا رو با من می‌دیدن. و الان دلم می‌خواد دستشون رو بگیرم و ببرم تو نقطه نقطه‌هایی که قدم زدم. انگار که اینجوری حضورشون رو بسط می‌دم به تمام تجربه‌هام. به تمام لحظه‌هام. انگار که مکان‌های غریب اینجا رو متبرک می‌کنم به حضورشون تا بعد از رفتنشون هنوز هم بوشون رو بده و نشون ازشون داشته باشه و «آشنا» باشه.

 

با هم رفتیم نشستیم جلوی رودخونه. نشستیم جلوی کتابخونه نزدیک ایستگاه مرکزی قطار و در سکوت و وزش ملایم نسیم قوها و مرغ‌های دریایی رو تماشا کردیم. ایستگاه مرکزی قطار، ساختمون کتابخونه عمومی شهر، و اون نیمکت‌های روبه رودخونه که روشون نشستیم متبرک شدن. رفتیم پارک نزدیک خونه‌ی من و بردمشون تو تک‌تک صحنه‌هایی از پارک که عاشقشم  و ازشون عکس گرفتم. پارک متبرک شد. 

 

دلم برای مهراد تنگه. وقتی مامان و بابا میومدن از خواهرم پرسیده مامان‌جون و باباجون رفتن خاله رو بیارن؟ و من بی‌نهایت دل‌تنگم براش و غصه‌دار. میدونین؟ فکر می‌کنم یه وقتی بعداها وقتی بهم فکر کنه من براش اون خاله‌ای هستم که اون همه دوستش داشته و عاشق بوده ولی به هرحال و با هرچقدر سختی انتخاب کرده که پیشش نباشه. انتخاب کرده که تو لحظاتی که ماشین بازی می‌کنه، نقاشی می‌کنه، قصه می‌گه و دنیای خیالیش رو می‌سازه، غایب باشم. من هرقدر هم دوستش دارم انتخاب کردم که پیشش نباشم... و فکر میکنم این تصویریه که از من تو ذهنش میمونه نه تصویر دوست داشتن بی‌انتهام.

 

کاش می‌شد از خوشی این روزام شیشه شیشه پر کنم و تو روزای دل‌تنگی سر بکشم و سرشار بشم از این حس‌های تماما مثبت. 

 

 

  • ۵ نظر
  • ۲۱ آگوست ۱۹ ، ۱۲:۳۷
  • مهسا -

دقیقه‌ها برایم دیر می‌گذرند و چشمم به عقربه‌های ساعت خشک شده. مدت‌هاست اینطور «انتظار» را تجربه نکرده‌ام. آن هم انتظاری به این شیرینی! جنسش با انتظار رسیدن پذیرش مقاله و سامراسکول متفاوت است. انتظار شیرین رسیدن پدر و مادرم. در آغوش گرفتنشان اینجا، این سر دنیا. جایی که هرگز فکر نمی کردم سه‌تایی با هم ببینیمش. 

 

از روزی که ویزایشان آمد و آمدنشان قطعی شد تا همین الان، هر شب با تصور لحظه‌ای که توی فرودگاه ببینمشان خوابیده‌ام. انتظار شیرینیست و میزبانی پدر و مادرم یکی از آرزوهای قدیمی من بوده. بی اندازه خوشحالم که حالا -ان‌شاءالله- کمتر از ۲۴ ساعت با تحققش فاصله دارم.

 

پ.ن: من عاشق زندگی کنونیم هستم. خب؟ اما نمی‌شد همین زندگی را در ایران داشته باشم؟ نمی‌شد تهران همینقدر خوب بود؟ همه چیز همین‌قدر باثبات بود؟ می‌شد برای روز بعدت برنامه‌ بریزی؟ می‌شد پس‌انداز کنی تا سفر بروی؟ من از سر ماجراجویی مهاجرت نکرده‌ام. به جستجوی زندگی حداقلی که حق هرکداممان است دل از خانواده کنده‌ام. حالا هربار دل‌تنگ می‌شوم یا کسی دل‌تنگم می‌شود یک دنیا فحش می‌دهم به باعثان و بانیان افتادن ایران به این روز که خانواده‌دوست‌ترین‌هایمان را هم آواره‌ی غربت کرده. اینها را به منظور غر زدن نمی‌نویسم. تجربه‌ی مهاجرت هم فوق‌العاده‌ است و آموزنده. ولی مسئله این است که چند درصدمان «انتخاب»مان مهاجرت بود در یک شرایط پایدار و «معمولی»؟ چند درصدمان اینقدر ماجراجو بودیم و به جستجوی تجربه‌های جدید؟ حداقل من که نبودم. که اگر بودم، همان ۴ سال پیش و بلافاصله بعد از لیسانس رفته بودم...

  • ۳ نظر
  • ۱۸ آگوست ۱۹ ، ۲۰:۱۴
  • مهسا -

این روزها خیلی خیلی خیلی سریال می‌بینم. قبلا از دیدن سریال‌ها لذت نمی‌بردم چون زبانش برایم غریبه بود و وابسته بودم به زیرنویس. حالا که می‌توانم به انگلیسی احساس کنم، خواب ببینم، خوشحال و ناراحت شوم و ... فیلم و سریال‌ها بیشتر به دلم می‌نشینند. دیروز وسط سیرن آخر سریال سیلیکن ولی داشتم به این فکر می‌کردم که از کی دیگر وقت سریال و فیلم دیدن خودم را نگذاشتم جای شخصیت‌های اصلی و توی آن‌ها دنبال خودم نگشتم؟ از کی وقت سریال دیدن شبیه‌ترین‌ها را به خودم از بین شخصیت‌های فرعی‌تر پیدا کردم؟ کسانی که بود و نبودشان خیلی تاثیر دارد، ولی سوپراستار نیستند. شخصیت اصلی، قهرمان اصلی یا حتی ضدقهرمان اصلی نیستند. بعد داشتم فکر می‌کردم که شاید بزرگسالی همین باشد. همین نقطه‌ای که یاد گرفته‌ام لازم نیست همه‌چیز تمام باشم یا محور عالم یا قهرمان داستانی که بقیه می‌بینند. همین که قهرمان زندگی خودم هستم کافیست. 

نمی‌دانم از کی این آرامش و صلح را با خود خاکستری ملغمه‌ای از ضعف‌ها و قوت‌ها، شکست‌های بزرگ و پیروزی‌های قابل توجه بودنم به دست آورده‌ام. هرچه که هست فکر می‌کنم شاید از (شاید هم نه!) از جلوه‌های زندگی بزرگسالانه باشد. 

  • ۲ نظر
  • ۱۶ آگوست ۱۹ ، ۱۸:۲۸
  • مهسا -

من با این حجم از خیال‌پردازی که یار همیشگیم بوده است، و همیشه زندگی کردنم با شخصیت‌های خیالی که گاهی خیالی بودنشان را فراموش می‌کنم چطور قبلا فرصت کافی برای درس خواندن هم داشتم؟ الان نمی‌توانم همزمان با خیال‌پردازی درس هم بخوانم و همیشه وقت کم دارم و همیشه عقبم.

  • ۲ نظر
  • ۱۵ آگوست ۱۹ ، ۱۰:۵۸
  • مهسا -
تابستان پارسال خواهرم آمد برای چند روز تهران. سه‌تایی با مهراد ۲ساله رفتیم باغ کتاب. عصرش هم رفتیم پارک آب و آتش. هوس غذا خوردن در رستوران‌هایش را هم نکردیم چون بعد از موج گرانی‌ها بود و غذا خوردن بیرون خرج اضافه و تجمل محسوب می‌شد. روزهای خوبی برای من نبود و آن قدر که باید نمی‌توانستم لذت ببرم. اما مگر می‌شود لذت قدم زدن با خواهر و خواهرزاده در باغ کتاب و روی پل طبیعت را فراموش کرد؟! مهراد می‌دوید و من به دنبالش. از پله‌ها بالا می‌رفت و از سطوح شیب‌دار سر می‌خورد و من به دنبالش می‌دویدم. بلند بلند «خاله خاله» می‌کرد و غش غش می‌خندید. همان روز می‌دانستم که یه سال بعد این وقت -به شرط حیات- از دل‌تنگی خنده‌هایش زار خواهم زد. موقع برگشتن از باغ کتاب به قدری خسته بود که در بغل من خوابش برد. و من خوشبخت ترین خاله‌ی دنیا بودم انگار. 
حالا دوباره رفته‌اند باغ کتاب. خواهرم از مهراد ۳ ساله با همان مجسمه هایی که سال پیش عکس گرفته بودیم عکس فرستاده و من مبهوت مقایسه‌ی عکس‌های ۲سالگی و ۳سالگی‌اش... کاش زمان برای ما ایستاد. مهراد کوچکتر که بود یک بار به بابا گفتم چقدر زود به زود مهراد بزرگ می‌شود. بابا خندید و گفت: من و مامان هم زود به زود پیر می‌شویم ها... و دلم آتش گرفت. الان هم دلم آتش می‌گیرد از یادآوریش. زمان برای من نایستاده و من اینجایم. به دور از همه‌ی دوست‌داشتنی‌های زندگی‌ام.
به تمام هم‌کلاسان هلندیم رشک می‌برم. حسودیم می‌شود که هر ۳ هفته یک‌بار سوار یک قطار می‌شوند و به دیدن والدینشان در یک ساعتی آمستردام می‌روند. کاش فاصله‌ی من هم تا خانواده‌ی دوست‌داشتنی‌ام یک قطار یک ساعته بود... 
  • ۶ نظر
  • ۲۵ جولای ۱۹ ، ۲۲:۱۷
  • مهسا -

بی‌قرار. بی‌تاب. بلند می‌شوم. می‌نشینم. ظرف‌ها را می‌شویم. چای دم می‌کنم. یه به یک کشوها را که همین هفته‌ی پیش به محض جابه‌جای به خانه‌ی جدید چیده‌ام خالی می‌کنم و از اول می‌چینم. بعد کابینت‌ها. بعد قفسه‌ها. بعد به گل‌ها آب می‌دهم. موسیقی گوش می‌دهم و بین کانال‌های رادیو در جای‌جای جهان جابه‌جا می‌شوم. آشپزی می‌کنم. هزار جور غذا می‌پزم. ظرف‌های تمیز را از اول می‌شویم. مچاله می‌شم روی تخت. خوابم می‌برد. و باز درد. درد. باز کابوس. باز خواب‌های سیاه تاریک. خیس اشک و عرق از خواب می‌پرم. بلند می‌شوم و با تپش قلب وحشتناک دور خودم می‌چرخم. چشمم به خودم می‌افتد در آینه. شبیه مجنون‌ها شده‌ام در فیلم‌های قدیمی. از دیدن چهره‌ی بی‌قرار خودم در آینه می‌زنم زیر گریه. خسته‌ام. بلند می‌شوم. به مامان پیام می‌دهم. استیکر قلب می‌فرستم. ایموجی بوس می‌فرستم. و بعد زار می‌زنم از ناتوانی این شکل‌های بی‌جان در انتقال احساساتم. مامان و بابا خانه نیستند که بتوانم زنگ بزنم. دور خودم می‌پیچم از دل‌تنگی. شکلات می‌خورم. با حرص و ولع همه‌ی لواشک‌ها را تمام می‌کنم. می‌خوابم. باز کابوس. باز تاریکی. باز وحشت تنهایی. بیدار که می‌شوم صبح شده. اینجا همیشه هوا روشن است. دلم برای شب تنگ شده. برای تاریکی هوا. برای آن آرامش و امنیت شب. حالم برای دانشگاه رفتن خوب نیست. موج گرمای اروپا شروع شده. و آفتابی که از پنجره افتاده داخل خانه می‌سوزاندم. پرده‌ها را می‌کشم. دلم می‌گیرد. پرده‌ها را باز می‌کنم. باز می‌سوزم. نمی‌فهمم چه می‌خواهم. پاهایم شل می‌شود. درد مچ دستم امانم را می‌برد. همان‌جا روی زمین ولو می‌شوم. گل ارکیده‌ی صورتی‌ام را که حالا دیگر حکم حیوان خانگی‌ام را پیدا کرده بغل می‌کنم. گل‌برگ‌هایش را نوازش می‌کنم. آهنگ می‌گذارم. حوصله‌ی اهنگ‌های شاد را ندارم. آهنگ‌های غمگین و آرام فرانسوی می‌گذارم. اسکایپ را باز می‌کنم روی لپ‌تاپ و می‌نشینم به انتظار. می‌نشینم به انتظار وقتی که برای مامان و بابا مناسب باشد تا بهشان زنگ بزنم. انتظار. انتظار. دقیقه‌ها برایم شبیه به جهنم می‌گذرند. به خودم می‌پیچم از درد بی‌قراری. چهره‌شان را که می‌بینم روی صفحه‌ی لپ‌تاپ و صدایشان را که می‌شنوم، آرام می‌گیرم یک دفعه. تپش قلبم به حالت طبیعی برمی‌گردد. تاریکی‌ها کنار می‌روند و باز روز می‌شود. روشن می‌شوم. لبخند می‌زنم. مکالمه‌مان که تمام می‌شود دیگر آرام آرامم. انگار که آن دخترک پیچیده به خود از وحشت من نبوده‌ام. آرامم و از اول زندگی و کار آغاز می‌کنم. 


  • ۳ نظر
  • ۲۳ جولای ۱۹ ، ۱۹:۰۷
  • مهسا -


 
دریای شمال-ساحل شهر دن‌هاخ (لاهه)
۱.
 
دو هفته‌ پیش (آخرین هفته‌ی ماه رمضان) تعطیلی داشتیم به مناسبت اربعین (!) عید پاک. از مناسبت ایجادشده استفاده کردم و رفتم آلمان پیش دوست عزیزم از روزهای خوابگاه سارا. 
حس خیلی خیلی عجیبی که تجربه کردم زمان بازگشت از آلمان بود. از روی گوگل‌مپ مسیر قطار را دنبال می‌کردم و به محضی که وارد هلند شدیم، احساس آرامش عجیبی به قلبم حاکم شد. حس ورود به خانه! حس ورود به منطقه‌ی امن آشنا. و این حس برای من خیلی غریب بود. اینکه نسبت به این کشور بیگانه که فقط ۷ ماه است در آن زندگی می‌کنم چنین حس «خانه» بودنی داشته باشم برایم شوکه‌کننده بود. 
۸ سال پیش وقتی اصفهان را ترک کردم تا در تهران تحصیل کنم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم این حس امن «خانه» را نسبت به جایی به جز اصفهان تجربه کنم. تهران برای من نقطه‌ی امن نشد تا ۴ سال بعد وقتی دوره‌ی ارشد را شروع کردم. ۲ ماه پیش که برگشتم ایران، تهران برایم همان حس اصفهان را داشت. دوستش داشتم و بهم احساس امنیت می‌داد. بعد از ۷ سال زندگی و گذراندن بخش اصلی دوره‌ی جوانی. هلند اما -و به ویژه آمستردام، شهر محل سکونتم- خیلی زود برایم این حس آشنایی را به ارمغان آورده انگار. 
 
آلمان- شهر پادربورن
 
۲.
 
چند شب پیش ولو شده بودم روی تختم و کدم را دیباگ می‌کردم که یکهو سرم را آوردم بالا و چشمم افتاد به ساختمان روبه‌روی خانه. جایی که رویش نوشته: "Amstelgebouw" که به انگلیسی می‌شود "Amstel Building"*. یک‌ آن گم شدم. بدنم یخ کرد. غریبه شدم! از خودم پرسیدم: من اینجا چه می‌کنم؟! چرا زبان نوشته‌ی روی ساختمان روبه‌رویی غریبه است؟! چرا نمی‌فهمم هیچ چیز را؟ الان مگر نباید در خانه باشم؟ الان مگر نباید چشم‌انتظار مهراد باشم که از مهدکودک برگردد و بغلش کنم و با هم بازی کنیم؟ من اینجا چه می‌کنم؟! حالم بد شد و چند ساعتی گریه کردم. چند ساعتی غریبه شدم و حس امن «خانه» را گم کردم. خودم را گم کردم. دنیای امن ذهنیم از هم پاشید. در خودم مچاله شدم و گریه کردم. ترسیدم. حس بی‌پناهی کردم. 
دن‌هاخ- Madurodam
 
۳.
 
صبح روز بعد با بدنی کوفته از خستگی کابوس‌های شب قبل از خواب بیدار شدم. تکه‌های ازهم‌پاشیده‌ی وجودم را کنار هم جفت و جور کردم و آمدم دانشگاه. تو خیابان آدم‌ها را نگاه کردم. بچه‌ها را. چراغ‌های قرمز و خطوط عابر پیاده را. دوچرخه‌ها را. درخت‌ها و گل‌ها را. آسمان آبی بالای سرم را. چقدر همه چیز برایم غریبه بود. و چقدر عجیب بود که از دیروز تا حالا اینقدر همه چیز در چشمم تغییر کرده بود. بغضم را فروخوردم و آمدم دانشگاه. به همه‌ی آن چه برایش این راه سخت را انتخاب کرده‌ام فکر کردم. به همه‌ی زحماتی که کشیدم، شب‌بیداری‌هایی که تحمل کردم، برنامه‌ریزی‌هایی که کردم، آرزوها و رویاهایی که یکی یکی کنار هم چیدم. یادم آمد که در این دنیای غریب بعد از خدا فقط خودم را دارم. بگذار درخت‌ها غریبه باشند. بگذار زبان آدم‌ها را نفهمم. جایی که خدا هست و خودم برایم کافیست. 
 
 
 
*آمستل اسم رودخانه‌ی شهر است. آمستردام به معنی شهریست که حول سد ساخته‌شده روی رودخانه‌ی آمستل ایجاد شده (دام یعنی سد).
 
آمستردام- پارک Frankendael
  • مهسا -
شوق لذت روزه‌داری بدون اینکه کسی به خاطر روزه بودنم آزار ببینه و شلاق بخوره... :)
  • مهسا -

۲۹ اسفند حدود ۵ ساعت قبل از تحویل سال نو به همراه برادرم و همسرش رسیدیم خونه: اصفهان! :)

تعطیلات بی‌نظیری بود و برای من اولین تجربه‌ی استراحت مطلق بی‌دغدغه بود. هیچ لحظه‌ایش رو تلف نکردم: از بودن کنار خانواده لذت بردم، چندین شب رو به ورق‌بازی با خانواده گذروندم (در حالی که به زور قهوه سر پا بودم :)) )، اصفهان رو حسابی گشتم، دوچرخه‌سواری وسط چهارباغ رو تجربه کردم، دوست‌های عزیزم رو دیدم، و در ساعات تنهایی کتاب خوندم.

جدایی دوباره واقعا سخت بود. هیجانش و همچنین استرسش خیلی کمتر از بار اول بود. به جاش یه شوق جدیدی بود به برگشتن به زندگی خودم. دلم برای خونه‌م و دوچرخه‌م تنگ شده بود. هواپیما از بالای کشورها که می‌گذشت دل تو دلم نبود. به محض اینکه شروع کرد به کم کردن ارتفاعش و از اون بالا خونه‌های شیروونی‌دار رنگی رنگی هلند رو دیدم احساس امنیت کردم. احساس امنیتی که مخصوص «خونه»س و من از اینکه اینجا رو دیگه خونه‌ی خودم می‌دونم خوشحالم. 


  • ۱ نظر
  • ۱۰ آوریل ۱۹ ، ۲۳:۳۸
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی