هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

بعد از مدت خیلی طولانی آمدم که بنویسم. فکر کنم دلیل تنبلیم در نوشتن، توییتر است! وقتی در لحظه می‌نویسم، شسته رفته نوشتن اینجا برایم سخت‌تر می‌شود. خیلی خیلی هم زیاد حرف دارم برای نوشتن و حیف که تنبلی می‌کنم!


۱. آخر هفته‌ی اول رفتیم شهر دن‌بوش برای کنفرانس BNAIC. کنفرانس سالانه‌ی ماشین لرنینگ است برای سه کشور هلند، لوکزامبورگ و بلژیک. آخر هفته‌ی سوم هم رفتیم لایدن برای کنفرانس DIR که کنفرانس سالانه‌ی بازیابی اطلاعات است بین کشورهای هلند و بلژیک. هردوی این‌ها فرصت خیلی خوبی بودند برای من. در کنفرانس اول، به شدت از همه فراری بودم، چیز زیادی از ارائه‌ها نمی‌فهمیدم و کاملا پنیک کرده بودم. و چون عاجز بودم از برقراری مکالمه‌ی انگلیسی، دلم نمی‌خواست با هیچ کس هم‌کلام شوم. در همین فاصله ی دو هفته‌ای تا کنفرانس DIR در حدی پیشرفت کردم که  ۸۰ درصد ارائه‌ها را متوجه می‌شدم و دیگر از برقراری هیج مکالمه‌ای فراری نبود. 

حالا هم شوخی‌های استادم را می‌فهمم و هم می‌توانم با بقیه شوخی کنم. و این یعنی دارم به این زبان خو می‌گیرم...


۲. لایدن شهر خیلی خیلی زیباییست. شهر تاریخیست و قدیمی‌ترین دانشگاه هلند را دارد (تاسیس ۱۵۷۵). قدم زدن در خیابان‌های باریکش خیلی لذت‌بخش بود. انگار سفر کرده بودم در تاریخ.


۳. همان روزهای اول، شاید روز سوم یا چهارم،‌دوچرخه‌ی دست دومی از طریق فیسبوک خریدم. فاصله‌ی محل تحویل دوچرخه تا خانه خیلی زیاد بود. و من مسیری را که گوگل مپ ۴۵ دیقه تخمین می‌زد در ۳ ساعت پیمودم. و وقتی به خانه رسیدم،‌ می‌خواستم گریه کنم از شدت خستگی. دوچرخه‌ام کوچک است و چون داچ است،‌ ترمزش دستی نیست و با پدال بک است. من که عادت نداشتم،‌ دائم نزدیک بود تصادف کنم... بارها و بارها. تازه درک کردم که چه زندگی سختی شروع شده برایم:دی روز بعد باران شدیدی می‌بارید. در باران با سمیرا و مصطفی به سمت دانشکده‌ی سنتر رفتیم. و در همان باران و تاریکی هم برگشتیم. و من واقعا می‌خواستم گریه کنم. خسته شده بودم و حس می‌کردم از پس زندگی جدید برنخواهم آمد. من تنبلی که هیچ وقت اهل ورزش نبودم، حالا باید در این باران و باد و سرما با دوچرخه هرروز به دانشگاه می‌رفتم و برمی‌گشتم. آن هم در ترافیک عصرهای مسیر کنار رودخانه که کافیست لحظه‌ای حواست پرت شود تا بزنی به یک ماشین یا دوچرخه‌ی دیگر. مصطفی و سمیرا دائم بهم دلداری می‌دادند و می‌گفتند که با تمرین بهتر خواهم شد و کم‌کم عادت می‌کنم و ... . ولی من حس می‌کردم هیچ وقت بهبودی نخواهم داشت و هیچ وقت بهتر نخواهم شد در دوچرخه‌سواری. چند روز بعد به توصیه‌ی بچه‌ها رفتم پارک و تمرین کردم. به خصوص تمرین ترمز کردن! و به چشم بهتر شدن را دیدم... روزهای بعد و با صبر و تحمل و زیاد و کم نیاوردن ذره ذره بهتر شدن خودم را دیدم. اینکه بعد از مدت‌ها نتیجه‌ی مثبت ممارست و مداومت در کاری را می‌دیدم بسیار بهم احساس جوانی و شادابی داد. احساسی که بیشتر از ۱ سال بود که از دستش داده بودم. هنوز خیلی خیلی ایراد دارم. هنوز اگر دستم را از فرمان ول کنم برای راهنما دادن با دست، دوچرخه کج می‌شود. هنوز تعمیراتش را بلد نیستم. هنوز آهسته می‌رانم و ... . ولی مهم این است که رو به بهبود و یادگیریم و مسیری را که اوایل ۱ ساعته می‌رفتم،‌ حالا یک ربعه طی می‌کنم. مضاف بر اینکه ورزش کردن طراوت و شادابی را بهم برگردانده. 

حتی یک روز خیلی خیلی سرد با باد شدید، مارتین (استاد دومم) ازم پرسید که با دوچرخه به ساینس پارک رفته‌ام یا با اتوبوس. وقتی گفتم با دوچرخه، خیلی خیلی متعجب شد و تشویقم کرد. گفت در این هوای سرد خیلی خیلی جای تشویق دارد که توانسته‌ام خودم را با دوچرخه به مقصد برسانم و تسلیم نشوم :دی 


۴. به بهانه‌ی یک جلسه کتابخوانی دورهمی ایرانیان ساکن آمستردام را ملاقات کردیم. آدم‌‌های خوبی هستند ولی قابلیت دوستی ندارند:دی همه از ما چندین سال بزرگتر و متاهل و گاهی هم بچه‌دار!


۵. روزهای اول ساکن شدن در هتل دانشجویی Casa 400، دلم نمی‌خواست به آشپزخانه‌ی مشترک بروم. چون دوست نداشتم با این اسپیکینگ ضعیف با بچه‌ها هم‌کلام شوم. ولی کم‌کم یخم باز شد و توانستیم ارتباط برقرار کنیم. مهم‌تر از هرچیز اینکه دیدم بقیه هم مثل خودم هستند. کسی انگلیسی را کامل صحبت نمی‌کند. و حرف زدن‌ها ترکیبی از حرکات پانتومیم و گوگل ترنسلیتور و کلمات جدا جدا هستند :))) هم‌صحبتی با بچه‌هایی از کشورهای دیگر واقعا تجربه‌ی خوبی بود و لذت‌بخش بود. با تعجب از عطر غذاهای من و پسر هندی حرف می‌زدند.

 اینجا کسی توانایی تلفظ اسم من را ندارد! «ه» وسط کلمه برایشان غیرقابل تلفظ است. یکی از تفریحات من در هر آشنایی این است که فرد مقابل را در تلفظ اسمم به چالش بکشم. سر همین یک بار بحث شد در آشپزخانه. گفتم معنی اسمم چیست. همه به حالت چشم‌قلبی ذوق کردند که چقدر قشنگ. و کاش اسم‌های ما هم معنی داشت! و از این حرف‌ها. که یک دفعه پسر هندی برگشت و گفت که معنی اسمش «شعله‌ی امید» است. و به این ترتیب قشنگی اسم من به صورت کامل محو شد و همه به معنی اسم او چشم‌قلبی شدیم و ذوق کردیم :))


(این پست را روز شنبه در لابی هتل و در حالت آوارگی نوشته بودم و نصفه مانده بود. همین را ارسال می‌کنم و در پست بعدی شرح موقعیت جدید را می‌دهم.) 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ دسامبر ۱۸ ، ۱۳:۵۴
  • مهسا -

از امروز ساکن یک هتل‌طور دانشجویی شدم در جای بسیار بسیار خوشگل شهر و ان شاءالله از اول دسامبر ساکن خانه‌ی خودم می‌شوم که همین کنار هتل است. در هتل اتاق مستقل داریم ولی آشپزخانه مشترک است. از لحاظ آشنایی با آدم‌های جدید و فرهنگ‌های متفاوت جذاب است ولی من غریبه‌گریز شده‌م که باید اصلاح شود :))

محیط اینجا خیلی شبیه خوابگاه ساراست. عصر رفتم که آشپزخانه را ببینم. در آشپزخانه را باز کردم و دیدم پسری با شلوارک ایستاده کنار اجاق و دارد آشپزی می‌کند. یک آن هول کردم و فکر کردم وارد خوابگاه پسرها شده‌م:))))))))


این منطقه از شهر به قدری زیباست که من دائم محو زیبایی‌ها می‌شوم و می‌خواهم از شدتشان گریه کنم :)))) نزدیک زاینده‌رودشان است :دی

از کنار خانه‌های شیروانی‌دار بر رودخانه که رد می‌شوم و دود و بخاری را که از دودکششان خارج می‌شود را که می‌بینم، تصور می‌کنم زنی را که با لباس هلندی و کفش چوبی هلندی ایستاده و دارد نان می‌پزد! انگار رفته باشم داخل کارتون هایدی مثلا :))

وسایلم را هم چیدم و اتاقم را «خانه» کردم و حالا خوشحالم و آرام :)


  • ۳ نظر
  • ۰۵ نوامبر ۱۸ ، ۲۳:۳۱
  • مهسا -


در فرودگاه استانبول که از هواپیما پیاده شدم، همه چیز برایم غریب بود. اولین بار بود که «خارج» را از نزدیک می‌دیدم و لمس می‌کردم. می‌خواستم بروم سرویس بهداشتی و گلاب به روی شما (:دی) غصه‌ی شنگ نداشتنش را داشتم. همان وسط ساک دستیم را باز کردم به جستجوی بطریم. وسایلم سنگین بود و از پا افتاده بودم. رفتم نشستم گوشه‌ای و از اعماق ساک بطری را بیرون کشیدم. رفتم دستشویی و اولین تجربه‌ی دستشویی خارج از کشورم اصلا بد نبود :)) همان جا ترس بزرگم ریخت :)))

بعد وضو گرفتم. و نگاه بقیه خیلی عجیب بود به حرکاتم. رفتم و در نمازخانه‌ی فرودگاه نشستم. برایم بی‌نهایت جذاب بود دیدن ایییین همه مسلمان با شکل و رنگ و زبان و پوشش‌های متفاوت. خانمی ازم زمان اذان ظهر را پرسید. هی تاکید می‌کرد که «ظُهُر» نه عصر. از اپلیکیشن باد صبا زمان نماز را چک کردم و بهش گفتم.

همه به هم لبخند می‌زدند و من مست شده بودم از دیدن این همه هم‌فکر و هم‌دین از سراسر دنیا.

همانجا نشستم و شروع کردم به خواندن کتابی که صدف بهم داده بود. «اسکار و خانم صورتی» از اریک امانوئل اشمیت. محو شخصیت اسکار و شخصیت خانم صورتی شده بودم و اشکم درآمده بود و داشتم آرزو می‌کردم که روزی همینقدر روحم بزرگ شود... حس و حال عجیبی بود برای من خواندن این کتاب در آن فضا برایم خیلی الهام‌بخش و عجیب بود و لطافت الهی خاصی بهم داده بود.


  • ۲ نظر
  • ۰۲ نوامبر ۱۸ ، ۲۱:۱۵
  • مهسا -

سخت‌ترین لحظه‌ها برایم لحظات خداحافظی و جدا شدن از مامان و بابا بود. وحشت‌زده بودم. ولی وقتی سوار هواپیما شدم، وقتی پرواز آغاز شد، شوق آینده و رسیدن به جهان بزرگتر بر ترس‌ها و تردیدها غلبه کرد. در ذهنم تکرار می‌شد این جملات از هابیت ۱:

 

Home is behind

The world ahead And there are many paths to tread

Through shadow To the edge of night

Until the stars are all alight

Mist and shadow

Cloud and shade

All shall fade

All shall fade

ساعت۵:۱۲ روز ۲۹ اکتبر به وقت آمستردام، معادل ۷و ۴۷ دقیقه به وقت ایران هواپیمای ترکیش ایر از استانبول به آمستردام روی زمین نشست و من صدای تپش قلبم را می‌شنیدم که باورم نمی‌شد وارد «اروپا» شده‌ام. اروپای عزیز. رویای دیرینه‌ام برای زندگی و تجربه. مامور چک کردن پاسپورت، پاسپورتم را چک کرد و از علت سفرم پرسید و وقتی گفتم «PhD researcher at the UvA» لبخند زد و گفت پس اومدی که بمونی؟ گفتم بله. گفت خوش آمدی به این کشور و پاسپورتم را داد دستم . از گیت چک کردن گذرنامه عبور کردم و باد سرد پاییزی آمستردام به عمق جانم فرو رفت. گیج و گنگ بودم که مصطفی را دیدم که با لبخند برایم دست تکان می‌داد. دلم گرم شد. بهم خوش‌آمد گفت. چمدان‌هایم را گرفت و شروع کرد به توضیح سیستم حمل و نقل هلند و قطارهایی که باید سوار می‌شدیم. و من گیج و سردرگم نگاهش می‌کردم. به خانه‌شان که رسیدیم سمیرا منتظرمان بود و با قهوه‌ی گرم خستگی و سرمای سفر را از وجودم پاک کرد.

 

مسیر طولانی پیش روی من است. و زندگی کاملا غیرقابل پیش‌بینی. امیدوارم که خدا به همراهم باشد...

  • ۹ نظر
  • ۰۱ نوامبر ۱۸ ، ۲۱:۵۸
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی